برفابه از کوههای شمال تهران سرازیر شده است و مسیلهای اوین ودرکه و نیروی هوایی و سلیمانیه را در دو سوی شهر انباشته است و دارد جویهای پهن و باریک و کوتاه و بلند خیابانهای مرکزی و جنوبی تهران رامثل خون تازهای که از شاهرگ جانوری عظیمالجثه و بیقواره، به رگها ومویرگهایش تلمبه میشود، پُر میکند. میرابها در نیمهشب دست بهکارشدهاند تا قطرهای از این رحمت بیدریغ حرام نشود. مثل شبهای محرم که دستهی اردبیلیها در نیمههای شب راه میافتاد و محله را از رختخواب بیرونمیکشید، حالا همه ریختهاند بیرون تا آب کفکرده و گلآلود جوی پهن خیابان را ببندند به حوضها و آبانبارهای خانههاشان. امشب نه دعوامرافعهای در کار است و نه خط و نشان کشیدنی. آب آنقدر با فشار میآید که نه تنها باز بودن راهآب همهی خانههای محله، که باز بودن همهی راهآبهای دنیا هم علاجش نمیکند. برفابه، مثل دست دوستیای که از محلهای به محلهی دیگر دراز شده باشد، کینههای بیدلیل و دلچرکینیهای بیپایه را میشوید و زرین نعل را به رسومات و رسومات را به شهناز و شهناز را به چهارصددستگاه و چهارصد دستگاه را به مفتآباد و همه را پایینتر به ورزشگاه وتیر دوقلو و مسگرآباد و دیگر محلههای پابرهنهنشین تهران پیوند میدهد.
ابراهیم آقا سر جوی خیابان تنهایم میگذارد و میدود کمک خانم شیرازی که بالاخره سر و صدای شاد کوچه بیدارش کرده است و با چادر مشکی روی شانهاش، آمده است دم در خانه. فریبا حتماً خواب خواب است. بیدار هم که باشد بیرون نمیآید. کدام دختر این وقت شب برای تماشای آببندان میآید بیرون که فریبا با اینهمه فیس و افادهاش بیاید؟ زهرا وضعش فرق میکند. نه همسن و سال اوست نه همشأن او!
زهرا بیمحابا چادرش را انداخته است کنار و به کلاف آبی که به راهآبخانهی آقای جلیلی سرازیر میشود، نگاه میکند. جای سوختگی روی گونهی چپش، با همه بزرگی نتوانسته است زیبایی دخترانهی او را خراب کند.
“خیلی ساده است. یک دستمال میاندازی روی صورتش و ترتیبش را میدهی!”
حسین لاتی با اینکه ظاهراً خاطرخواه زهرا است، هیچ تعصبی به او ندارد.هر کسی که بپرسد چرا با اینهمه ادعا با کُلفتی مثل زهرا روی هم ریخته است، همین جواب را میشنود.
“زیر کاریش حرف ندارد. باقیش هم با یک دستمال حل میشود!”
میروم کنار زهرا میایستم. کوچه سخت شلوغ است. از هر خانهای دستکم یکنفر در کوچه است. صدای شرشر آب که به حوضها وآبانبارهای محله بسته شده است، به همنوازی ناکوک یک دسته مطرب دورهگرد میماند. زهرا به روی خودش نمیآورد که متوجه من شده است ولی نمیتواند زیرچشمی نگاهم نکند. میخواهم حرفی بزنم ولی نمیدانم از کجا شروع کنم. عمویم، دورترک جلو خانهمان ایستاده است و میتواند بهراحتی ما را ببیند. همین، دستپاچهام میکند. زهرا خم میشود که یک تخته پارهی مزاحم را از جلو راهآب بردارد. من با چوب دوشاخهای که به دست دارم، تختهپاره را، جلد، برمیدارم. با نگاهش تشکر میکند و سرش را زیرمیاندازد. حالا به او نزدیک نزدیک هستم. سوختگی صورتش چندان زشت نیست. اگر مثل امشب چادر یا چارقد نداشته باشد، نیمی از آن زیر موی فرفری و پُرپشت مشکیاش پنهان میشود و آنچه به چشم میآید، به سالک کوچکی میماند که بهملاحت صورت نسبتاً چاقش میافزاید. میخواهم همین را به زبان دیگری به او بگویم تا خوشش بیاید ولی حضور عمویم درفاصلهای نه چندان دور دستپاچهام میکند. زهرا هم احساس میکند میخواهم چیزی بگویم. لبخند میزند و میرود کنار در باز خانهشان که کمی تاریکتر است میایستد. مکثی میکنم تا ببینم عمویم هوایم را دارد یا نه. نه!
عمو راه افتاده است برود خانه ببیند آب تا کجای حوض بالا آمده است. اگر پُر شده باشد برمیگردد تا راهبند فلزی دستهدار را بگذارد جلو تنبوشهی راهآب حوض و آب را ببندد به آب انبار. عزیزم همچنان رو سکوی خانهمان نشسته است و مثل همیشه در عوالم خودش غرق است. عمو راهبند فلزی را تکیه میدهد به زانوی عزیز و از او میخواهد مواظب آن باشد و بیآنکه مکث کند میرود تو. خانم جان یک لحظه سرک میکشد بیرون وعزیزم را صدا میکند بیاید بخوابد و بیخودی تا اینوقت شب سر کوچه ننشیند. عزیز انگار نشنیده باشد، در عوالم خودش غوطهور است. من خودم را کنار میکشم تا چشم خانم جان به من نیفتد، گرچه امشب شبی نیست که پیرزن بتواند مرا با پسگردنی ببرد توی رختخواب.
حمید، نیمهخواب و نیمهبیدار از خانهشان آمده است بیرون و با پیژامه راهراه گشادش کنار پدرش ایستاده است. فکر نکنم مرا دیده باشد وگرنه یکراست میآمد سراغم. خودم را میکشم در تاریکی و کنار زهرا که منتظر من است، میایستم. هیچکس حواسش به ما نیست. میخواهم بپرسم آیا آقای جلیلی و خانمش از اینهمه سر و صدا بیدار نشدهاند، اما میبینم هیچ ربطی بهمن پیدا نمیکند. آنها هر دو اداری هستند و هر روز اول وقت باید بروند سرِکار. بیدار هم که بشوند کوچهبیا نیستند. زهرا وظیفهاش را خوب بلد است و نیازی به آقا و خانمش برای آببستن به آب انبار ندارد. سرکار مردآبادی، پاسبان پست، سر کوچه زیر تیر چراغبرق ایستاده است و با میراب حرف میزند. شانس آورده است. شبهای دیگر باید تک و تنها پست بدهد وخواب را از چشمانش براند.
ابراهیم آقا هر تکه آشغالی را که از جلو تنبوشه راهآب خانهی خانم شیرازی برمیدارد، روی دست بلند میکند و با لبخندی شوخ به رخ خانم شیرازی میکشد. همه میدانند که ابراهیم آقا اگر به خاطر دید زدن خانم شیرازی نباشد، اینوقت شب پا از خانه بیرون نمیگذارد. خانهی یکدر اتاقهاش، نه حوض دارد و نه آبانبار.
خانم شیرازی بیآنکه به نگاههای ابراهیم آقا اعتنا کند میرود به طرفخانه. شاید میخواهد ببیند آب تا کجای حوض کوچک حیاطش رسیدهاست. شاید هم میخواهد ببیند فریبا بیدار شده است یا نه. هر چه باشد تنها خوابیدن برای دختربچهها ترسناک است. حمید تا وسط کوچه آمده است ودنبال کسی ـ شاید من ـ میگردد. چیزی خیس و خنک به دستم میخورد. ناخودآگاه دستم را کنار میکشم. دست زهرا است که با مهربانی کشیده شده است پشت دستم. تنم ریس میشود. چیزی لطیف و شیرین همراه ترس دروجودم میدود. زهرا به تاریکی دالان خانهشان فرو میرود و منتظرم میایستد. نوری خفیف که از جایی در حیاط به دالان میآید خط باریک کمرنگی به دور موهای مجعدش میکشد که او را به سختی از زمینهی سیاه دالان جدا میکند. بیاختیار به دالان میروم و در سیاهی گم میشوم.
بیاختیار به دالان میآیی و در سیاهی گم میشوی. مثل من. دستت را با دست خیس و خنکم میگیرم. چرا میلرزی؟ از چه میترسی؟ نگاه کن!هیچکس حواسش به ما نیست. آقا هم دو سه ساعت پیش افتاده است روی خانم و کمرش را سبک کرده است و حالا خرخرش بلند است. دوقلوها هم دردو تختخواب یکشکل و یکقد، در اتاق خودشان، ساعتهاست خوابیدهاند. اگر توپ هم بزنند کسی بیدار نمیشود. تازه اگر هم کسی بیاید میگویم آمدهای کمکم کنی. دستت را بده به من، اینجا خیلی تاریک است.
تو را میبرم جلو پلکان باریک و پرشیبی که از وسط دالان به سرداب میرود. تو بارها وقتی آبانبارتان خالی بوده است، آمدهای در پاشیر همین سرداب و از شیر برنجی و قطور آبانبار آقای جلیلی یکی دو سطل آب برداشتهای. ولی حالا انگار که بار اولت باشد، با احتیاط بیش از حد، از پلکان پایین میآیی. ترست بیش از آنکه از تاریکی باشد از من است. میرسیم به آخرین پله، مواظب باش! چند لحظه دیگر چشمت عادت میکند. عادت کرد؟مرا میبینی؟ خوب، پس بیا جلوتر. خودت را اینقدر کنار نکش. میشنوی؟ این صدای ریزش آب است که لب تنبوشهی راهآب به داخل آب انبار میریزد. حالا حالاها جا دارد. از صدای ریزش آب پیداست. بچسب به من! بچسب!
دستت را میگذارم روی سینهام. دستت را پس میکشی و چیزی زیر لبی میگویی که نمیفهمم. خدای من، چرا اینطور میلرزی؟ دست دیگرت را میگیرم و خودم را به تو میچسبانم. آدم اینقدر ترسو! پس مرض داشتی اینقدر چشم و ابرو آمدی!؟ کِرم داشتی با آن چوب دوشاخهات آمدی کنارم ایستادی و خودشیرینی کردی؟ از کی میترسی؟ از حسین لاتی؟ میترسی اگر بفهمد بیاید جلو محل و دو تا کشیدهی آبدار بخواباند بیخِ گوشت؟ چرا وقتی برای فریبا موسموس میکنی، از خاطرخواههای خانم شیرازی نمیترسی؟
تو با عجله دستت را از دست من خلاص میکنی و میدوی بالا. من به دنبالت میآیم. توی دالان، در تاریکی میایستم و به کوچه نگاه میکنم. چیزی تغییر نکرده است. تو میتوانی بدون آنکه دیده شوی از دالان به کوچه بروی. زیرلبی خداحافظی میکنی. رویت نمیشود نگاهم کنی. من در تاریکی دالان میمانم و تو میروی توی کوچه. چوب دوشاخهات را از لب جوی آببرمیداری و به بهانهی برداشتن آشغال از سطح آب، به طرف خیابان دورمیشوی.
با سرریز حوضها و آبانبارها، محله از جوش افتاده است. آب اما، پُرخروشتر از پیش در جوی پهن خیابان جاری است. چوب دوشاخهام رامیاندازم در جوی و به بازی موج گلآلود با چوب نگاه میکنم. موج میتابدمیان دو شاخهی هفتمانند چوب و از کمر میکشدش پایین. چوب، مثل گربهی بازیگوشی که در حوض افتاده باشد، دُمش را علم میکند و از آب درمیآورد.غلتی میخورد و سوار موج مییشود. موج، گُردهاش را خم میکند و دوشاخ در هوا، با آب همراه میشود.
“چرا نمیروی خانه؟”
سر کار مردآبادی است که با رفتن میراب تنها مانده است. آشنای ماست. نه به این خاطر که گاهگداری تو محلهی ما پست میدهد. بلکه به این خاطر که با پدرم همپیاله بود. آخرین بار که در خانهمان دیدمش چند ماهی پیش ازآخرین سفر پدرم بود. پدرم جلو رو او را سرکار مردآبادی و پشت سر “نشونپهن” صدا میکرد. شبهایی که تو محلهی ما، یا همین دور و برها کشیک داشت، اول میرفت پیالهفروشی حاج موسیو و خودش را خوب میساخت. همانجا بود که اغلب پدرم را میدید. پدرم اگر سفر نبود بی برو برگرد سری به حاجموسیو میزد. حوصله نداشت حتی یکساعت کنار خانم جان یا عزیزم بنشیند. آنشب سرکار مردآبادی بدجوری مست کرده بود و حاضر نبود برود خانه لباس عوض کند و بیاید سر پستش. پدرم آوردش منزل ما و سرش را تا گردن کرد تو آب خنک حوض و تا وقتی نفسش بند نیامد، رهایش نکرد. من و پروانه پشت پنجره از خنده رودهبر شده بودیم. عزیز، با همه حواسپرتی چشم از آنها برنمیداشت و از زور خنده تا شقیقههایش سرخشده بود. دیدن پاسبان در لباس شخصی به خودی خود خندهدار است چهبرسد به این حالتش. خانم جان یک استکان چای داغ گذاشت جلو سرکار مردآبادی که مثل موش آب کشیده چمبکزده بود و دندانهایش به هم میخورد. پدرم مرا کشید کنار و گفت برو خانه نشون پهن و از عیالش لباسآجانیش را بگیرم و بیاورم تا همانجا تنش کند و بفرستدش سر پست. بار اول بود که به خانهی سرکار مردآبادی میرفتم. دو اتاق کوچک در خیابان زرین نعل داشت که به شکل وسواسانهای تمیز و مرتب بود. دستمالهای سفید گلدوزی شده، همه یک اندازه و یک شکل، روی دستهی مبلها، روی رادیوی سییرا، و روی تکتک تاقچهها دیده میشد. زنش بیغرولند، انگار به این کارشوهرش عادت کرده باشد، لباس پاسبانی او را در بقچهی نظیف و سفیدی کههمان نقش مایههای گلدوزی شده را داشت پیچید و زد زیر بغل من.
دو سال پیش وقتی پدرم در آخرین سفرش بود، سرکار مردآبادی یکی ازبچههای زریننعل را فرستاد دنبال من که یک تُک پا بروم خانهشان. اواخر تابستان بود و مدرسهها هنوز باز نشده بودند. بیآنکه روحم از چیزی خبرداشته باشد، بازی کنان رفتم زریننعل. سرکار مردآبادی در لباس خانه، روی مبل به یک کوسن گلدوزی شده تکیه داده بود و غمگین و بیحوصله به نظرمیرسید. زنش، چادر چیت بهسر، پای سماوری زغالی که از تمیزی برق میزد نشسته بود و سرش را طوری زیر انداخته بود که من نمیتوانستم صورتش را ببینم. سلام کردم و با نگرانی جلو در ایستادم. سرکار، تعارفم کرد بروم کنار او روی مبل بنشینم. از آنجا، میتوانستم بازتاب کوژ چهره زن سرکار را در سماور ببینم. دماغش، انگار از گریه، سرخ بود. وقتی سرکارمردآبادی بالاخره لب تر کرد و اسم پدرم را برد، انگار آبجوش سماور را یکجا روی سرم خالی کردند. سوختم!
پدرم مأمور ارزیابی ادارهی کشاورزی تهران و توابع بود. کارش این بود که وقت و بیوقت برود به باغها و اراضی کشاورزی دور و بر تهران سرکشی کند و سهمیهی سالانهی کود شیمیایی و سموم نباتی را تخمین بزند و درآمد احتمالی هر یک را برای تعیین میزان کمک مالی به صورت بذر و ابزارآلات کشاورزی، تعیین و گزارش کند. این شغل با روحیهی بیقرارش همخوانی داشت. قبلاً هر ماه یکبار و بعدها وقتی مادرم حواسپرتی گرفت و پدرم بیحوصلهتر شد، ماهی دو و حتی سهبار چمدان کوچکش را میبست و راهمیافتاد. هر سفرش چهار پنج روزی طول میکشید. یکبار از گاراژ الواری در چهارراه پل چوبی، با اتوبوس میرفت طرف سرخهحصار. از آنجا به جابون و ایوانکی و جاجرود، تا خود دماوند را با جیپ و تراکتور این و آنمیرفت و در هر دهی هم شبی یا روزی میماند. کارش که تمام میشد، با اتوبوس الواری برمیگشت تهران. بار دیگر میکوبید میرفت طرف غرب. تا کرج را با اتوبوس میرفت و از آنجا با هر وسیلهای که گیر میآورد سری بهرباط کریم و شهریار و علیشاهعوض میزد.
تابستانها، بهخصوص وقتی عزیزم خوب بود و خانم جان هنوز جان دوندگه داشت، پدرم یک اتاق از آشنایانش در میگون اجاره میکرد و یکهفتهای را که خودش برای سرکشی شمشک و گلندوک و لواسان و دیگر ییلاق شمال تهران میرفت من و پروانه را با عزیز و خانم جان در آنجا میگذاشت.
پدرم آخرین سفرش را با یک اتوبوس جِمس گاراژ الواری، به کیگا کرد. پس از چهار روز سرکشی به روستاهای بخش کن، پدرم از کیگا سوار جمس شد. جمس پر از زواری بود که از زیارت امامزاده داود برمیگشتند. راننده برای اینکه مسافران را به روستاهاشان، که سر راه همدیگر نبودند برساند، تمام منطقه را چرخ زد.
سرکار مردآبادی با بُغضی که در صدایش بود آنروز برای من و بعدها برای خانم جان و عزیزم، آنچه را که از بازماندگان حادثه در کلانتری ژاله شنیده بود، تعریف کرد. اتوبوس، تو یکی از گردنههای سولقان چپ کرده بود و غلتیده بود ته دره. پدرم، انگار گیجگاهش خورده بود به دستهی جلو صندلی ودر جا تمام کرده بود. خیلیها که مثل راننده جابهجا نمرده بودند، ته دره توی رودخانه غرق شدند. سرکار مردآبادی از من خواست بیآنکه خانم جان وعزیزم ملتفت شوند بروم عباسی و به عمویم خبر بدهم. گفت به عمویم بگویم صبح بیاید گاراژ الواری برای شناسایی و تحویل جسد پدرم.
عمویم بیآنکه حرفی به زنش بزند آمد شب را پیش ما ماند. با اینکه جلو عزیز خودش و عزیز من اشاره به حادثه کرد، اما اسمی از کشته شدن کسی نبرد. گفت خبر را از یک مسافر که خودش کمی زخمی شده بود شنیده است و خیلی بعید میداند که داداشش در همان اتوبوس بوده باشد، ولی به هر حال دلشوره باعث شده است شب را پیش ما بماند تا صبح اول وقت برود ازحاجآقا الواری تحقیق کند.
شب تا خود صبح چشم روی هم نگذاشتم. تا چشمم از بیخوابی هم میآمد کابوس سقوط اتوبوس به درهی سولقان تکانم میداد و بیدارم میکرد. اتوبوس، در پیچاپیچ گردنه، با شتابیی دمافزون به اینسو و آنسو کشیده میشد و زوار را که ذکر یا امامزاده داود، یا امامزاده داود گرفته بودند، بیوقفه دور اتاقک بیقوارهاش تاب میداد. راننده که نفسش را در سینه حبس کرده بود و همهی حواسش را به چرخش بیپایان جاده داده بود، وقتی جمس ازکنترلش به کلی خارج شد و به سوی سراشیب گریخت، فقط توانست فریاد بزند تُف به گور پدر جاکِشت، و خودش را پرت کند بیرون. جمس آنوقت شروع کرد به معلقزدن و فروغلتیدن به عمق دره. شاگرد راننده، پسرکی جوان، جست زد و غربیلک فرمان را چسبید و فریاد کشید یا امامزاده داود.هنوز فریادش از اتاقک اتوبوس بیرون نرفته بود که میل فرمان مثل دشنهای به سینهاش نشست. پدرم دست خونآلودش را به گیجگاهش گرفته بود و همراه با دیگر مسافران، از این بدنه به آن بدنه کوفته میشد. من دستگیرهی عمودی وسط جمس را دودستی چسبیده بودم و مثل قایقی بر موج تاب میخوردم. پدرم نگاه بیحالش را دوخته بود به من و انگار از من کمک میخواست. با یک معلق دیگر، سقف اتوبوس به خرسنگی اصابت کرد که بر سر ما هوار شد. صدای جیغ و گریهی دوقلوها که حالا از بغل زهرا رها شده بودند و کف جمسغلت میزدند، در فریاد بیوقفهی زوار که یا امامزاده داود یا امامزاده داودشانقطع نمیشد، گم شده بود. زهرا دستش را گذاشته بود روی شکم حاملهاش و دور میلهی وسط جمس تاب میخورد. دستم را دراز کردم تا دست پدرم را که به سویم دراز شده بود بگیرم. پدرم غلتی زد و قبل از اینکه دستم به دستش برسد از شیشهی شکسته جلو اتوبوس به بیرون لغزید. جمس آخرین معلقش را ته دره، وسط آب خروشان رودخانه زد و از جنبش افتاد.
صبح، من و عمویم همزمان با سرکار مردآبادی و حاج موسیو رسیدیم گاراژ الواری. سرکار چند کلامی با عمو از آنچه میدانست حرف زد و با هم رفتیم به دفتر گاراژ. حاج آقا الواری با پیراهن مشکی نشسته بود پشت میزش و خودش را با ورق زدن دفتر صورتحساب روزانه مشغول کرده بود. با ورود ما، حاجی از جا بلند شد و به عمو که لابد از شباهتش به پدرم شناختهبودش، تسلیت گفت. عمو بغضی را که از دیروز فرو خورده بود، به صورت اشکی گرم فرو ریخت. حاج موسیو یک پنج سیری از جیبش درآورد و با بغضی فروخورده برای خودش و سرکار مردآبادی و دو سه شوفر و شاگرد شوفر گاراژ که با پیراهن مشکی، غمزده، دور یک میز چوبی بزرگ نشسته بودند در استکانهای خالی چای، عرق ریخت. عمویم برای آنکه به تعارف حاج موسیو جواب رد ندهد، آمد بیرون و دم در ایستاد.
دو سه تا کارگر داشتند الوارهای تازه رسیده را از یک وانت بار نمره آمل تخلیه میکردند. کف خاکی گاراژ که با بُرادهی چوب پوشیده شده بود، از نمِباران شب پیش برق طلاییرنگی میزد. دو تا اتوبوس قراضه مثل همانی کهشب تا صبح دهها بار مرا به ته دره غلتانده بود، دماغشان را به دیوار چسبانده بودند.
کمکم کس و کار راننده و شاگرد رانندهی کشته شده هم رسیدند و گریان به منتظران پیوستند. من یک چشمم به گاراژ بود و یک چشمم به بیرون که کی وچهگونه پدرم را میآوردند. با ورود یک وانت روکشدار سورمهای رنگ، گاراژ الواری عزاخانه شد. جسد راننده و شاگرد راننده و پدرم را از زیرروکش درآوردند و روی یک برِزنت بزرگ خاکیرنگ، جلو الوارهای بلندسر به فلک کشیدهای که در دو سوی گاراژ به دیوار یله داده شده بودند، کنارهم دراز کردند. شوفرها و شاگردشوفرهای گاراژ همراه با کس و کارها ودوست و آشنایان دیگر، قبل از اینکه عمویم جسد پدرم را تحویل بگیرد و بهمسجد ابوالفضل منتقل کند، دور جسدها نوحه خواندند و سینهزنی کردند.
کتاب رضا علامهزاده را میتوانید با استفاده از این لینک خریداری بکنید.