از اصفهان به اوین

رشید اسماعیلی
رشید اسماعیلی

[نامه به عبدالله مومنی]

سلام عبدالله عزیزم

چند روز دیگر اولین سالگرد اسارت توست. یک سال است که تو نیستی، نه اینکه نیستی، نه، اتفاقا در لحظه به لحظه این سال خاکستری، تو بیشتر از همیشه با ما بودی، در یادهای ما، در این یک سال همۀ ما شرمنده تو بوده ایم، شرمنده تو، شرمنده همه آن کارها که نکرده بودیم و نکردیم. تو در تمام روزهای این “سال بد” با ما بودی.

سال بد /سال باد /سال اشک /سال شک /سال روزهای دراز و استقامت های کم /سالی که غرور گدایی کرد /سال پست /سال درد /سال عزا /سال اشک پوری /سال خون مرتضی/ سال کبیسه/زندگی دام نیست/عشق دام نیست/حتی مرگ دام نیست/ چرا که یاران گم شده آزادند/آزاد و پاک/من عشق ام را در سال بد یافتم/که می گوید “مایوس نباش”؟/من امیدم را در یاس یافتم/مهتابم را در شب/عشقم را در سال بد یافتم/و هنگامی که داشتم خاکستر می شدم/گر گرفتم…

به این فکر می کنم که چه امید و انرژی ای داشتی برای آزادی و آبادی میهنت، عبدالله از آن انرژی و امید چقدرش مانده؟ من که هنوز امیدوارم تو چه؟ می دانم تو هم امیدوار و استواری، می دانم که آنجا هم داری به همه امید می دهی، شوخی می کنی و روحیه می بخشی، خواستند بشکنی، خیلی ها منتظر شکستنت بودند، تو اما نشکستی و به تاوان ایستادگیت هنوز آنجا پشت میله های زندانی مثل علی ملیحی، مثل احمد زید آبادی. چقدر دلم پر می کشد برای خنده هایت، برای صدای دلنشین ات، برای کلماتت که همیشه مرا به این دنیا بازمی گرداند، برای اینکه زنگ می زدی و اول جمله ات با لحنی شیطنت آمیز و گاهی شاکی این بود: یا الله چطوری آقای برادر؟

عبدالله خدا را شکر که حالا همه مدافع حقوق بشر شده اند، این خیلی خوب است، مگر تو چیزی جز این می خواستی؟ مگر همه حرفت این نبود که “حقوق بشر هم استراتژی هم تاکتیک”؟ من اما روزهایی را به یاد می آورم که تو سخنگوی قربانیان نقض حقوق بشر بودی، بی هیچ تمایز و تبعیضی، از دراویش گنابادی گرفته تا بهاییان محروم از تحصیل، از فعالین و دانشجویان مارکسیست گرفته تا روحانیون دگر اندیش… چقدر تنها بودی آن روزها، یادت هست؟ گناهت این بود که برای دفاع از حقوق بشر “مرزبندی” نمی کردی، حالا جامعه مسیر طولانی ای را پیموده است، آنقدر طولانی که “نخست وزیر امام” و “شیخ ” هم رفته رفته می فهمند که دفاع از حقوق بشر و حق حیات و آزادی افراد استثنا بردار نیست، این البته حاصل سی سال تجربه است.

یادم می آید یکبار که تعداد زیادی از فعالین دانشجویی مارکسیست را مظلومانه بازداشت کرده بودند من مصاحبه ای کردم و “ضمن مرزبندی و اعلام اختلافات فکری” از حقوق شان دفاع کردم، تو مصاحبه را شنیده بودی، فردایش سخت عتابم کردی که برای دفاع از حقوق انسانها لازم نیست بر “مرزبندی های فکری” مان تاکید کنیم؛ گفتی این می شود موضع دیپلماتیک نه حقوق بشری. راست می گفتی و از تو آموختم که دیگر هرگز برای دفاع از حقوق انسانها مرزبندی نکنم. تو در دفاع از حقوق بشر هیچ مرزبندی نداشتی، بی ملاحظه، حتی از حقوق دشمنانت و آنها که روزگاری تو را زیر رگبار فحش و دشنام گرفته بودند دفاع می کردی.

وقتی بازجو با خشم اسم تو را به لب می آورد و دشنامهایی که لایق خودش بود نثار تو می کرد، با خود می اندیشیدم که چه کینه ای از تو در دل دارند، چه نفرتی به تو می ورزند و اینها همه به خاطر این است که تو زندگیت را وقف عشق به حقوق انسانها و آزادی و آبادی میهنت کردی..

عبدالله شغل تو معلمی بود، مرام تو هم معلمی بود، خیلی چیزها از تو یاد گرفتم و یاد گرفتیم، از گفته هایت، نوشته هایت از رسم رفاقتت.خیلی حرفها دارم برای زدن، بغضی در گلو دارم که فقط در حضور تو می شکنمش، اینجا همه غریبه شده اند و من بی تو تنها ترینم برادر؛دلتنگ و تنها.

همیشه ما را از بت تراشی و مقدس سازی بر حذر می داشتی، نگران نباش نمی خواهم از تو بتی بسازم، فقط خواستم درد دلی کنم با او که آشنای دردهایم بود.

زمانی ارغوان ابتهاج را برایت نوشته بودم، یادت هست؟ برای من هنوز هم عهد و پیمان همان است که بود:

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

آسمان تو چه رنگ است امروز؟

آفتابی ست هوا       

 یا گرفته است هنوز؟

من در این گوشه که از دنیا بیرون است

 آفتابی به سرم نیست

 از بهاران خبرم نیست

آنچه می بینم دیوار است

 آه این سخت سیاه

 آنچنان نزدیک است

 که چو بر می کشم از سینه نفس

 نفسم را بر می گرداند

ره چنان بسته که پرواز نگه

 در همین یک قدمی می ماند 

 کورسویی ز چراغی رنجور

 قصه پرداز شب ظلمانیست

 نفسم می گیرد

 که هوا هم اینجا زندانی ست

 ارغوان بیرق گلگون بهار

تو برافراشته باش

 شعر خونبار منی

 یاد رنگین رفیقانم را

 بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه ناخوانده ی من

 ارغوان شاخه همخون جدا مانده من