بوف کور

نویسنده
داود غفارزادگان

ما سه نفر هستیم

 

 

ما سه نفر بودیم؛ امیر و فیضی و دادا. و عجیب است که هیچ کاری نتوانستیم بکنیم. جلو چشم ما بردندش و ما برگشتیم به اتاق. ورق‎های بازی‌مان را جمع کردیم و گرفتیم خوابیدیم. تا صبح صدای نفس‎هامان را شنیدیم و حرفی نزدیم هوایی که تنفس می‌کردیم سرد و گزنده بود و زیر پتوها بر سینه‎هامان سنگینی می‎کرد. تا فردا ظهر به صورت همدیگر نگاه نکردیم و ظهر امیر بود که گفت ناهار چی بخوریم. ما جوابش را ندادیم و گذاشتیم فکر کند که به تنهایی باید این خفت را به دوش بکشد. هوا روشن شده بود و ما خواب‌مان نمی‎برد. بیرون، باد تنوره می‎کشید و پوفه‎های یخ زدة برف را می‎کوبید به شیشه. بخاری نفتش تمام شده بود و ما می‎لرزیدیم. کسی از ما جرأت بلند شدن نداشت. همه خوار و خفیف بودیم و نمی‎خواستیم سرهامان را از زیر بالاپوش‎هامان در بیاوریم. ما ذلت خودمان را توی چشم‎های همدیگر می‎دیدیم و می‎دیدیم نفس‎هامان آلوده به ترس است.ما سه نفر بودیم و مدرسه پناهگاه خوبی بود. بیرون برف و بوران بود و سگ پشتش را داده بود به در مدرسه و برف‎ها را چنگ می‎زد. روی پله میان برف‎ها به طرف بیشه پارس می‎کرد و از جاش جم نمی‎خورد. چشم‎هاش را دوخته بود به تاریکی و کولاک بوره می‌کشید. او نگاه می‎کرد، به طرف اشباح ناپیدا می‎غرمبید و ما می‎ترسیدیم در را باز کنیم بیاید تو. همیشه این کار را می‎کردیم. می‎آوردیم تو، ولش می‎کردیم توی راهرو. در را هم از پشت چفت می‎کردیم. بیشتر، شب‎هایی که ظلمات بود یا باد و بوران. از اتفاقات پیش‌بینی نشده می‎ترسیدیم و فکر می‎کردیم حادثه تلخی در انتظار ماست. سگ را می‌آوردیم تو و در او پناه می‎جستیم. شب‎ها هر چند بروز نمی‎دادیم، می‎ترسیدیم. شام که می‎خوردیم راه و بی‌راه سر حرف را می‎چرخاندیم به قتل و جنایت و ترس مکیفی تمام وجودمان را می‎گرفت. مثل بچه‎های کوچک از ترس به ترس پناه می‎بردیم و قصه‎هایی که می‎بافتیم چار ستون بدن مان را می‎لرزاند.ما دور از ده بودیم؛ نزدیک دره‎ای پست و سنگلاخ. شب از روستایی‎ها کسی آن طرف‎ها پیدایش نمی‎شد. پشت مدرسه قبرستان بود و دو طرف‌مان درخت‎های پیر گلابی. ما تابستان ده را نمی‎دیدیم، پاییز و زمستانش با ما بود. شاخه‎های لخت گلابی زیر شلاق باران سیاه‌تر می‎شد و مثل انگشت مردگان آسمان بنفش شامگاهی را چنگ می‎زد. عصر که بچه‎ها می‎رفتند خانه‎هاشان، ما می‎زدیم بیرون. چراغ قوه دست‌مان می‎گرفتیم و یکی یک چماق. دشنه، چاقوی ضامن‌دار و پنجه بوکس همیشه همراه‌مان بود. فیضی فلاخن هم برمی‎داشت. ما دست به فلاخن‌مان بد بود و سنگ‎هایی که با آن می‎پراندیم راه به جایی نمی‎برد. دم دره می‎ایستادیم و سنگ‎هامان را سوت می‎کردیم آن پایین لای علف‎ها. فیضی مچ‎هاش قوی بود و زود یاد می‎گرفت چه طور با فلاخن نشانه برود. روستایی‎ها به ما می‎خندیدند و به فیضی به چشم خودی نگاه می‎کردند. دم غروب می‌دیم به بیشه پایین دره و خوش می‎گذراندیم. تو بیشه سه بوم جنگلی بود که در تنه درخت گردوی پیری لانه داشتند. روستایی‎ها از جغدها وحشت می‎کردند. آنها بزرگ بودند و پلک که می‎زدند ما شومی ‎نگاه‌شان را می‎فهمیدیم. لای سنگ‎ها پر از مار بود و سنجاب و موش صحرایی. هوا که سرد می‎شد خرگوش‎ها و روباه‎ها هم می‎آمدند. روستایی‎ها از بیشه می‎ترسیدند و وقتی می‎دیدند ما می‎رویم آن‎جا از ما رو برمی‌گرداندند. کدخدا پیغام فرستاده بود نرویم آن طرف‎ها. گفته بود فردا اگر بلایی سر ما بیاید کی جواب‌گوست. ما نمی‎دانستیم چرا نباید رفت بیشه. آن‎جا پر درخت بود و علف‎ها تا زیر زانوهامان می‎رسید. در شکاف سنگ‎ها همیشه گل‎های وحشی بود و تا برف زمین نمی‎نشست، بیشه همان جور بود که بود. مانده بود ته دره میان تپه ماهورها و انگار پاییز از آن‎جا نمی‎گذشت. ما نمی‎دانستیم چرا نباید رفت آن‎جا و می‎رفتیم و آن‎جا خوش بودیم. ساعات بیکاری بیشه تنها ملجأ و پناهگاه ما بود. عادت نداشتیم برویم قهوه‌خانه. یک بار رفته بودیم بس بود. پیرمردها گوش تا گوش نشسته بودند. سوال‎های سخت‌سخت از ما پرسیدند و ما در جواب شان ماندیم. آنها سرهاشان را تکان دادند و با نگاه‎های پر تمسخر چانه‎هاشان را مالیدند ته چپق‎هاشان. چندتایی از شاگرها هم آن جا بودند. کنار سماور سر پا ایستاده بودند و خنده فاتحانه‌ای روی لب‎هاشان نشسته بود. ما دانستیم حریم ما همان چاردیواری مدرسه است و بعد از آن نرفتیم قهوه‌خانه. گذرمان از روستا فقط هفته‌ای یک روز بود. سه شنبه‌ای آب خزینه حمام را عوض می‎کردند و ما صبح زود می‌رفتیم حمام. آن وقت صبح فقط چند تایی عاقله مرد توی خزینه بودند. بدن‎های آنها درشت و پر مو بود و به بدن‎های باریک و سفید ما به حقارت نگاه می‎کردند و جوری نگاه می‎کردند که ما انگار عروسک سفالی هستیم و آنها با احتیاط نگاه می‎کردند که ما نشکنیم. دیگر هیچ روزی گذرمان به ده نمی‎افتاد، مگر کسی می‎مرد یا عروسی بود و دعوت‌مان می‎کردند یا ماه محرم بود و کسی خرجی می‎داد. ما سعی می‎کردیم از زیر دعوت‎ها قسر در برویم. آنها پاپیچ مان می‎شدند و ریش سفیدی را می‎فرستادند دنبالمان. ما بالای مجلس پهلوی آخوند و کدخدا مچاله می‎شدیم و خودمان را کوچک‌تر و دست و پا چلفتی‌تر حس می‎کردیم. در عروسی‎ها رقص لزگی بلد نبودیم و هیچ کدام ما آواز خوشی نداشت. ما را می‎نشاندند بالادست کنار مطرب‎ها و «عاشیق»‎ها، و ما نمی‌دانستیم چرا نباید برویم بیشه. مردان می‎گفت نروید آقا مدیر. خادم مدرسه بود و صبح به صبح کلاس‎ها را رفت و روب می‎کرد. سگ هم مال او بود. اولش که ما را می‎دید پارس می‎کرد. بعد نانش دادیم به ما عادت کرد، و وقتی می‎دیدمان دم می‎جنباند. مردان گفت نروید آن جا و ما اصرار کردیم شام بماند مدرسه پیش ما. مردان ماند و نشست با ما به ورق بازی کردن. پیر بود و وسط بازی چرتش می‎برد. نوبتش که می‎رسید چشم باز می‌کرد و یک برگ برنده می‎زد زمین. می‎خندید و چند دندان پوسیده و لثه سرخش معلوم می‎شد. هفتاد سال شیرین داشت و ما از او تعجب می‎کردیم. وقتی ماند اصرار کردیم شب بخوابد پیش ما. شام کنسرو باز کردیم. مردان لب نزد و نان و ماست خورد. گفت حرف به وقتش می‎کشد: پاییز بود؛ درست همین وقت‎ها. بیست و یک نفر را تو بیشه سر بریدند. ما لقمه تو گلومان گیر کرد و مردان گفت خوش نشین‎های این حوالی بودند. پناه آورده بودند به بیشه و آن جا قایم شده بودند. پاییز بود و فکر نمی‎کردیم پای قشون دولتی به این‎جا هم برسد. نمی‎دانستیم آن جایند و همه سرهاشان بریده بود. از این روستا سه نفر بودند. بقیه جانشان را در بردند، و این بوم‎ها از آن وقت این‎جا لانه کرده‎اند. از بیشه دور نمی‎شوند و همیشه سه تایند.مردان ماند و تا نصفه‎های شب گفت و ما مثل جوجه‎های ترسان دور او نشستیم و گوش به حرف‎هاش دادیم. از همان شب سگ عادت کرد شب‎ها بیاید دور و بر مدرسه. ما دنبال کسی چیزی بودیم که شب محافظ ما باشد و مردان انگار این را فهمیده بود. گفت یک، دو شب نانش بدهید کبوتر پرقیچی‌تان می‎شود و گفت حیوان بدبختی‌ست.دادا، غروب که بچه‎ها از دور و بر مدرسه دور می‎شدند، نان می‎تپاند توی جیبش و تا انتهای قبرستان می‎رفت. آن‎جا می‎ایستاد سوت می‎زد تا سگ می‎آمد. خرده خرده نانش می‎داد و او را می‎کشاند دنبالش. سگ پاره نان‎ها را توی هوا قاپ می‎زد و همیشه چشم به جیب دادا داشت. برای اولین بار امیر بود که به فکرش رسید سگ را بیاورد توی راهرو مدرسه. سگ نان‎ها را می‎خورد و ما که شام می‎خوردیم می‎آمد می‎ایستاد پشت پنجره نگاهمان می‎کرد و دور دهانش را می‎لیسید. تکه استخوانش را که از دست فیضی می‌گرفت می‎رفت تا فردا غروب. ما تازه چشم‎هامان گرم شده بود که از بیرون صدایی شنیدیم. رفتیم کنار پنجره گوش ایستادیم. دو مرد کنار دره ایستاده بودند و حرف می‎زدند. ما دشنه و تبر و چماق دست‌مان بود و لای پنجره را کمی باز کرده بودیم. مواظب بودیم ما را نبینند و می‎خواستیم خیال کنند مدرسه خالی‌ست. بعد دیدیم سه نفرند و آن دیگری پشت به باد ایستاده و رو به دره می‎شاشد. باد می‎وزید و صدای مردها را می‎آورد. مانده بودند می‎توانند از این ده گله‌ای بزنند یا نه. راحت و بلند حرف می‎زدند و ما آنها را زیر نور ماه می‎دیدیم. کلاه پشمی سرشان بود و قمه‎های بلندی پر کمرشان زده بودند. چماق‌هاشان دراز و میخ‌دار بود. آن که یقور بود طناب کلفتی حلقه کرده بود دور شانه‎اش. می‎گفتند دهاتی‎های این‎جا سمج‎اند، ردمان را می‎گیرند نفله‌مان می‎کنند. آن که می‌شاشید می‎گفت گرسنه است و گفت که بزنیم توی دره شاید گاو و گوسفند گمشده‌ای پیدا کنیم. آنها زیر نور ماه توی دره سرازیر شدند و ما نفس‎ها تو سینه‎هامان حبس ماند. فردا غروب دادا هر طور بود سگ را کشاند آورد توی راهرو و در را از پشت چفت کرد. سگه تا صبح گرفت خوابید و ما آن شب خواب راحتی کردیم. صبح یکی از بچه‌ها نان و ماست آورده بود و به شیشه می‎کوبید. سگ بیدار شده بود و صداش تو کلاس‌های لخت توی دل‌مان را خالی می‎کرد، و حالا ایستاده بود جلو در بسته و راه در رو می‎جست و به طرف ما دندان قروچه می‎کرد و می‎غرمبید. فهمیده بود گولش زده‎ایم، به خود آمده و تهدیدمان می‎کرد. مردان از کنار قبرستان می‎آمد و او بویش را شنیده بود. می‌خواست خودش را بی‎گناه نشان بدهد. نمی‎گذاشت ما به در نزدیک بشویم. هر لحظه‎ هارتر می‎شد و آماده بود بپرد سر و کولمان. عرق بر پیشانی مان نشسته بود. می‌دانستیم حالا سر و کله بچه‎ها پیدا می‎شود و می‎بینند ما از ترس سگ را برده‎ایم تو و حالا سگ نمی‎گذارد بیاییم بیرون. مردان که رسید چندتایی از بچه‎ها هم همراه او رسیدند. پشت پنجره جمع شدند و به ما خندیدند، و سگ صداش توی راهرو خالی پیچیده بود. مردان اشاره داد پنجره را باز کردیم. از آن‎جا آمد تو و رفت گوش سگ را گرفت پیچاند. بعد در را باز کرد کشاندش بیرون و یکی دو لگدش زد. سگه ونگ می‎زد و دمش را گذاشته بود لای پاهاش. ما چند روزی بهانه تراشیدیم و خواستیم وانمود کنیم که سگ خودش از ترس گرگ‎ها آمده بود داخل مدرسه. شاگردها با نگاه‎های معنی دار گوش به قصه‎هامان دادند، و سگ دیگر عادتش شد شب بماند پیش ما و ما راحت می‎گرفتیم می‎خوابیدیم و وقتی او پارس می‎کرد می‎دانستیم آدمی، ‎جانوری آن دور و برهاست. با قوت قلب بلند می‎شدیم و از پنجره چراغ قوه می‎انداختیم بیرون و با نورش تاریکی را می‎جوریدیم. اگر سایه‎ای بغل سنگی می‎جنبید تا صبح آن‎جا را دید می‎زدیم و آرام حدس و گمان‎هامان را به همدیگر می‎گفتیم. زمستان‎ها خوش‎تر بودیم. کنار بخاری می‎لمیدیم و می‎دانستیم کسی توی راهرو مراقب ماست. دیگر مجبور نبودیم دم غروب برویم دست به آب و امیر دیگر به بطری زردش نیازی نداشت. مستراح دور از مدرسه بود؛ درست لبه پرتگاه و دور و برش تخته سنگ‎های بزرگ بود، و ما می‎ترسیدیم شب نصف شب برویم مستراح. برف و بوران از گرگ‎هاش می‎ترسیدیم و پاییز از دزدانش. حالا سه نفری چماق به دست با فانوس و چراغ قوه می‎رفتیم دم مستراح و از سر فراغت خودمان را سبک می‎کردیم. سگ هم با ما می‎آمد، روی تخته سنگی می‎پرید و به طرف بیشه پارس می‎کرد.شب کولاک بیداد می‎کرد و دادا هر چه سوت زد سگ نیامد داخل مدرسه. از صبح برف شدیدی گرفته بود و بچه‎ها نتوانسته بودند دو قدم راه را بیایند مدرسه. مردان برای ما نان و ماست آورد. سگ نشسته بود دم مدرسه و رو به بیشه پارس می‎کرد. برف نشسته بود پشتش و سر شاخه‎های درخت‎ها از سنگینی می‎شکستند. غروب فیضی فلاخن را حلقه کرد دور گردن سگ و ما کشیدیمش. توی برف‎ها چنگ انداخته بود و نمی‎آمد. ما در حالی شام می‎خوردیم که گوش‎هامان پر از پارس سگ و زوزه باد بود. نصف شب پتوهامان را انداخته بودیم رو دوش‎هامان حکم بازی می‎کردیم. سگ هنوز پارس می‎کرد و هر لحظه بر شدت صداش افزوده می‎شد و حالا طوری شده بود که گاه وسط پارس کردن‎ها به خرخر می‎افتاد و صداش یک لحظه می‎برید و دوباره شدت می‎گرفت. امیر فتیله فانوس را که پایین داد سایه‎های مچاله‌مان را روی دیوارها دیدیم و شنیدیم که سگ در را چنگ می‎زند و زوزه می‎کشد. تند برخاستیم؛ چراغ قوه‎هامان را برداشتیم، چماق‎هامان را کشیدیم و دویدیم توی راهرو پشت پنجره. چیزی که دیدیم اول گیج مان کرد. چند تا سایه بودند؛ سیاه و توی کولاک می‎جنبیدند. بعد دیدیم از سگ درشت‎ترند؛ قد کره الاغ و توی برف‎ها ایستاده‎اند: یک خپ کرده دیگری می‎آید جلو و سومی ‎طرف دیگر با دهان باز ایستاده له‎له می‎زند. خیال کردیم سگ گله‎اند و کولاک مست‌شان کرده. بعد برق چشم‎هاشان را دیدیم و زانوهامان لرزید. از سه طرف سگ را دور کرده بودند و سگ در را چنگ می‎زد و تو صداش چیزی بود که آزارمان می‎داد. تند تند نور چراغ قوه‎هامان را انداختیم و قیه کشیدیم. آنها هار بودند و از ما که پشت پنجره چراغ به دست و چماق بر کف ایستاده بودیم نمی‎ترسیدند. در یک لحظه هر سه هجوم آوردند و ما جهیدنشان را دیدیم. دیگر چپیده بودیم توی اتاق و میز و وسایل‎مان را تلنبار می‎کردیم پشت در و پنجره و صدای سگ حالا وحشیانه شده بود و دور می‎شد. ما پشت درها را محکم می‎کردیم و فتیله فانوس را داده بودیم پایین، پایین‌تر تا همدیگر را نبینیم.