♦ داستان/۱‏

نویسنده
صدر الدین الهی

♦♦♦ بهاران خجسته باد

♦♦ ویژه نوروز 1388‏

صبح روز اول عید به دیدن شان آمدند. عید اول بود. کنار سفره ای که در آن کلوچه و مسقطی و باقلوا چیده بودند، پدر ‏چپق دود می کرد. مادر خواب زده به پیرمرد خیره شدو افروز امید را که زبان به دندان نمی گرفت تکان می دادو ‏بیهوده برایش لالایی زمزمه می کرد. ‏

dastansadredinb.jpg

‎ ‎وقتی امید می خندد‏‎ ‎

آخرین ماه بهار بود که”صفرو” از تهران بر می گشت. یکسره آمد به ده کنار دریا پیش پدر و مادر و خواهرها. لباس ‏آبی خوشرنگی به تن داشت که روی هر شانه اش یک ستاره طلایی کوبیده بودند با کلاهی به همان رنگ لباس. ‏

اهل ده آمده بودند به تماشا و قیه می کشیدند. مادرش با یک منقل پر از ذغال سرخ، اسفند و کندر دود می کرد و ‏خواهرانش و دخترهای جوان کف می زدند و تصنیف های گیلکی را درهم و برهم می خواندند. ‏

پدر اما روی قایق وارونه ای نه چندان دور از خانه و نه چندان دور از دریا داشت تور ماهیگیریش را. مرمت می کرد ‏و می کوشید تا سوراخ هایی را که ممکن بود ماهی های متوسط از آن بگریزند، بگیرد. ‏

‏”صفرو” مقابل پدر که رسید پا به هم کوفت وسلام نظامی داد. بعد خم شد و دست او را بوسید. پدر با لحنی که جد و ‏طنزش را نمی توانستی تشخیص دهی، دست را سایبان چشم کرد و گفت:‏

ـ خب… مبارکه… جناب سروان شدی… حیف که مثل “علیداد” و “خدادوست” رشید نیستی.. ‏

و از جا بر خاست او را بوسید. شب مادر سر سفره شام گفت: ‏

ـ هفته دیگر عروسی می گیریم… طفلکی “افروز” گیسش رنگ دندان هایش شده است از بس که صبر کرده. ‏
و به بافتن چوراب بافتنی با هشت میل ادامه داد. پدر پرسید:‏

ـ حالا مواجبت آنقدر هست که عروس به خانه بیاوری:‏
پسر جوان لقمه بزرگ باقلا قاتق را فرو داد و گفت:‏

ـ اگه کرایه خونه نداشته باشیم آره. اگه بشه همین جا بمونیم. ‏

سپید چهره و طلایی مو بود و وقتی کنار سفره می نشست هیچ به جناب سروان نمی برد. همان”صفرو”ی عزیز دردانه ‏مادر بودکه برادر بزرگش “علیداد” در ترکمن صحرا کشته شده بود و آن یکی برادر “خدادوست” یک روز رفته بود آن ‏طرف ارس و دیگر خبری از او نداشتند. پدراز دست دادن پسرها را خیلی آرام تحمل کرده بود. می گفت هر کس سرش ‏را برای عقیده ا ش بدهد از طایفه مرد ها است. مادر اما هرگز چارقد سیاهش را برنداشته بود. گفته بود فقط شب ‏عروسی “صفر” این کار را خواهد کرد. ‏

صفرو روزهای تعطیل مثل سال های پیش با پدر سوار قایق می شدو تور می انداخت. تا آخر ماه آنقدر پول جمع شده ‏بود که بساط عروسی را بر پا کردند. جناب سروان ریز نقش سفید روی موطلایی با عروسی که از او بلندتر بود، رفتند ‏عکاسخانه و عکس انداختند. ‏
‏♦۲‏


روزی که آخر تابستان بود، باید می رفت تهران. «افروز»به گردنش آویخت و در گوشش گفت :‏
ـ «صفرو» مثل اینکه آره

و اوگفت:‏
ـ چه خوب. اگر دختر بود اسمش رو میذاریم«بهار»… ‏

ـآخه بهار اسم خواهرمه. ‏

ـ چه عیبی داره بهار قشنگه. اگه شکل خاله اش بشه دو تا بهار قشنگ داریم. ‏
ـ اگه پسر بود چی؟

ـ اسمشو میذاریم امید. ‏

ـ امیدم شد اسم. ؟مردم بهمون می خندن. تو پهلوی کسی از این اسما نمی ذاره. ‏

ـ عیبی نداره. به قول بابام انزلی همیشه امید مردم بوده. مگه بابای خودت تو جنگل کشته نشد؟‏
افروز سرپایین انداخت و هیچ نگفت. ‏

‏♦۳‏

اول خبرش را در روزنامه نوشتند. بعد یک بقچه آوردند در خانه که لباس هایش توی آن بود. همان لباس آبی با ستاره ‏طلایی و یک مشت عکس و بعد هم یک عکس تاشده. ‏
مادر دوباره چارقد سیاه سر کرد. پدر فقط روی قایق واژگونه نشست و چپقش را دود کرد ووقتی تمام شد آن را خالی ‏کرد. برای اطمینان یک بار دیگر هم در آن دمید و سرچپقش را که هنوز گرم بود در مشت فشرد و به کار تعمیر تور ‏ماهیگیریش مشغول شد. ‏

زمستان در راه بود. باید فکر ماهی شور زمستانی می بودند. افروز فقط به شکمش دست می کشید و وقتی بچه تقلا می ‏کرد می گفت:‏
ـ آروم بشین. مثل بابات می مونی آروم نداری. ‏

‏♦۴‏

بیست روز به عید مانده بچه به دنیا آمد. پسر بود. اسمش را امید گذاشتند. کسی سراغشان نمی آمد. می ترسیدند. فقط آخر ‏شب ها یواشکی کسان نزدیک سری به آنها می زدند. مادر فقط اشک می ریخت. افروز فقط نگاه می کردو پدر به دیوار ‏کاهگلی خانه تکیه می داد و چشم فرو می بست. در این میان تنها امید بود که یکسره گریه می کرد. زنها می گفتند تا چله ‏اش نگذرد همین است. بعضی ها هم معتقد بودند که ماما سق بچه را خوب برنداشته و برای همین است که گریه امانش ‏نمی دهد. ‏

در همه خانه ها بساط عید چیده بودند. پدر غرزد که:‏
ـ مگه اینجا قبرستونه که سفره نچیدین؟

افروز در جوابش گفت:‏
ـ دل و دماغ نداریم بابا. عید مال خونه های خوشحاله. ‏
مرد پیر دریا گفت:‏

ـ عید مال همه خونه هاست. ‏
و امید بود که با گریه های بی امانش حرف آنها را می برید. ‏

‏♦۵‏

صبح روز اول عید به دیدن شان آمدند. عید اول بود. کنار سفره ای که در آن کلوچه و مسقطی و باقلوا چیده بودند، پدر ‏چپق دود می کرد. مادر خواب زده به پیرمرد خیره شدو افروز امید را که زبان به دندان نمی گرفت تکان می دادو ‏بیهوده برایش لالایی زمزمه می کرد. ‏
در که باز شد افروز بی تابانه از جا پرید. خواهرش بود با شوهر و دو تا از بچه هایش. از کرمانشاه آمده بودند. از بعد ‏از«صفرو» از آنها خبر ی نداشت. شوهر خواهر می ترسید بگوید که باجناق آن جناب سروان اعدام شده است. ‏
خواهرها در آغوش هم افتادند باگریه. بچه هابه سفره حمله بردند. شوهر خواهر شانه های پد ررا بوسید وگقت:‏
‏- غم آخرتون باشه… ‏
پیرمرد جواب داد:‏
‏- شادی آخرمون بود.. ‏
ناگهان صدای گریه امید قطع شد. د رآغوش خاله اش بود و برای اولین بار می خندید. افروز جیغ زد و بانا باوری ‏فریادکشید:‏
‏- بابا…ننه… ببینین بهار اومده، امیدو بغل زده. امید داره می خنده. ‏
‏ ‏
تهران – نوروز۱۳۳۴‏