♦ داستان/۳‏

نویسنده
فتح الله بی نیاز

♦♦♦ بهاران خجسته باد ‏ ‏ ‏ ‏ ‏

♦♦ ویژه نوروز 1388‏

گفتم: “فرید، خودتو در نظر بگیر! با دل و جان انجام وظیفه می‏کنی، خیلی بیشتر از طرفداران و مدعیان طرفداری از ‏اسلام و دولت، ولی کو قدردان؟”‏

biniaz.jpg

‎ ‎شئوون ذهن و عین‎ ‎

فرید رو به من گفت: «آقای ستارزاده شما که این نقشه‏ها را دیدین، چه‏طور متوجه اشتباهات‏شون نشدین؟»‏ لازم نبود اخم کند تا بفهمم از من دلخور است، هر وقت مرا کیومرث صدا نمی‏زد، این را می‏فهمیدم. یکی از مهندس‏ها ‏گفت: «اون‏قدرها هم اشتباه ندارن. این‏ها موقع اجرا با دستور کار حل می‏شن. ما فکر نمی‏کردیم شما این‏قدر مته به ‏خشاش بذارین، وِالا…»‏ با اخم فرید ساکت شد. این مهندس سال‏ها بود که به‏نمایندگی از شرکتش در این جلسه‏ها شرکت می‏کرد، ظاهراً باید تا ‏به‏حال می‏فهمید که فرید با کسی رودربایستی ندارد که بخواهد کمبودهای کارش را نادیده بگیرد. فرید گفت: «لطفاً برای ‏تمام مواردی که من و مهندس ستارزاده اینجا نوشته‏ایم، محاسبات، توجیهات فنی و اقتصادی، نقشه‏های کامل، جزئیات و ‏مشخصات بدهید. حتی یک موردش را هم صرف‏نظر نمی‏کنیم.»‏ سپس رو به مهندس دیگری کرد که در عین حال روی یکی از پروژه‏های اجرایی اداره ما نظارت عالیه داشت. خیلی ‏محترمانه گفت: «من از نظارت تیم شما روی کمپرسورخانه های خط دوم ناراضی‏ام. من اخطار کتبی داده بودم که اگر ‏درجه حرارت هوا از حداقل استاندارد کمتر باشه، اجازه رنگ‏آمیزی به پیمانکار ندین، ولی ناظر شما اجازه داد. گفتم ‏اگر در نقشه‏های کارگاهی پیمانکار ضخامت ورق های فولادی را اشتباه نوشته شده، نقشه را برگردونین، ولی این کار ‏هم نشده و نقشه‏هایی از پیمانکار دست من رسیده که از این اشتباه‏ها زیاد داره.»‏ من حرف نمی زدم. بعد از حدود ربع ساعت صحبت، آن سه مهندس را محترمانه بدرقه کرد، سپس رو به من با ‏مهربانی گفت: «کیومرث، از تو توقع بیشتری دارم، هر چه باشه تو خودتو دوست من می‏دونی.»‏ ‏ - باور کن من و خیلی‏های دیگه فقط به‏خاطر تو و قدردانی از کمک‏های شخص تو کار می‏کنیم، وگرنه دلیلی نداره که ‏آدم خودشو برای این دولت خسته کنه.‏ ‏ - وجدان! اول وجدان، بعد چیزهای دیگه.‏ قیافه سیروس آمد جلوی چشم هایم. فرید ناصری مهندس ارشد اداره مهندسی و ساختمان شرکت ملی گاز بود و من زیر ‏دستش کار می کردم، اما با برادرش سیروس بیشتر دوست بودم تا خودش. سیروس روزهای عزای مذهبی پارچه سیاه ‏روی سر در نمایشگاهش می زد و در جشن های مذهبی یا دولتی نمایشگاهش را چراغانی می کرد. با این حال می ‏دانستم که اعتقاد چندانی به حکومت ندارد. درست مثل فرید که اصلاً سیاسی نبود و اگر مثل آن‏روز روزنامه‏ای روی ‏میزش می‏گذاشتند، یا بازش نمی‏کرد، یا برای خواندن اخبار حوادث باز می‏کرد. نشست و آه کشید. گفتم: «فرید، خودتو ‏در نظر بگیر! با دل و جان انجام وظیفه می‏کنی، خیلی بیشتر از طرفداران و مدعیان طرفداری از اسلام و دولت، ولی ‏کو قدردان؟»‏ ‏- من به وجدان خودم جواب می‏دم.‏ ‏- آره، ولی امثال من نمی‏تونیم مثل تو فکر کنیم.‏ ‏- می‏دونم، می‏دونم.‏ ‏ سرش را پایین انداخت و سرگرم کارش شد. به اتاق خودم برگشتم، ساعتی کار کردم، بعد تا عصر کارهایی را که از ‏جاهای دیگر گرفته بودم، راست و ریس کردم و برای کارهای شخصی‏ام تلفن زدم. عصر دیدم که فرید رفته کارت زده، ‏بعد برگشته است به اتاقش. حدس زدم که چند دقیقه‏ای صرف کار و تلفن‏های شخصی‏اش کرده است. با خودم گفتم : ‏‏«خیلی دیگه داری مته به خشاش می ذاری!» ‏ ‏ داوود موسوی که دوره کارگری و کارمندی اش را زیر نظر فرید گذرانده بود، آن جا ایستاده بود. شانه ای بالا انداخت ‏و گفت: «اعتقادشه. کاش همه مثل او بودن!» ‏ ‏ سر راه خانه، رفتم نمایشگاه ماشین سیروس. در دفتر پشتی نمایشگاه، دو دختر جوان دو طرف میزش نشسته بودند، ‏یکی‏شان که خوشگل‏تر بود می‏خندید و آن‏یکی که جوان‏تر بود به سیروس زُل زده بود. سیروس تا مرا دید، هیاهوکنان ‏گفت: «این‏هم مرد شماره یک ما.»‏ ‏ و چشمکی به من زد. روی میز چند جور شکلات و آب‏نبات خارجی توی دو ظرف کریستال دیده می‏شد. دخترها سر ‏تکان دادند. اولین‏بار بود که می‏دیدم‏شان. حدس زدم که دوستان تازه‏اش هستند. او معمولاً در آن ِ واحد چند دوست دختر ‏داشت. به اشاره سیروس، آن‏که خوشگل‏تر بود، بلند شد و چای و شیرینی آورد. سیروس گفت: «درستش کردی؟»‏ ‏ گفتم: «آره، ولی گرون تموم شد.»‏ ‏ ورق آلومینیوم می‏خواست و بدون رشوه کار از پیش نمی‏رفت. قرار شده بود که از یکی از پیمانکاران دولتی برایش ‏بخرم. قیمت را که شنید، گفت: «مهم نیس، یه‏جوری خودت درستش کن.»‏ ‏ چای را سر کشیدم. در تهران بهترین چای را می‏شد در همین نمایشگاه خورد نه جای دیگر. من که این جور فکر ‏می‏کردم. رفتم دستشویی. توی مسیرم راهرویی بود که زمانی پر از کتاب بهایی ها بود و روی دیوارهایش عکس هایی ‏از رهبران مذهبی بهائی ها. حالا هیچ چیز نبود. به دفتر که برگشتم، سیروس گفت: «قراره امشب با این دو تا جونی ‏بریم همون‏جایی که اون‏دفعه رفتیم، تو میای؟»‏ ‏ خندیدم و گفتم: «زنم منتظرمه.»‏ ‏ - خوشبخت من که خودمو اسیر زن نکردم!‏ ‏ مثل خیلی از اطرافیانش آرزو کردم که زن نگیرد: «آدم زنباره‏ای که خودشو توی عیاشی غرق کرده، همون بهتر که ‏زن نگیره.»‏ ‏ گفت: «از دستت میره، انواع و اقسام مشروب، رقص و…»‏ ‏ ظرف شیرینی را جلویم گرفت و گفت: «یه کار خوب برات جور کردم.»‏ ‏ - چیه؟‏ ‏ - اگه بتونی یه وام تعمیرات خونه بگیری، این ماشنیو بهت می‏فروشم.‏ ‏ - و به یک بی. ام. وی اشاره کرد.‏ ‏ - توی این بی‏پولی به چه دردم می‏خوره؟ ‏ - می‏خوام از بی‏پولی درت بیارم. دارن جلوی ورود ماشینو می‏گیرن. قیمت ماشین خارجی می‏کشه بالا. کلی سود ‏می‏بری، بهت قول می‏دم.‏ ‏ - اگه پولشو داشته باشم، چرا باید وام بگیرم؟‏ ‏ - پولشو که باید بدی پسر ِ گیج! وامو بده من، قسط هاشو من می‏پردازم.‏ ‏ چه فکری توی مغزش بود؟ گاهی روراست بود و گاهی نمی‏شد به او اعتماد کرد. درست نقطه‏مقابل فرید بود که همیشه ‏توی یک خط می‏رفت و می‏آمد. سیروس استاد واسطه‏گری، ارتشا و زد و بند بود. مجوز نمایشگاه اتومبیل به اسم دیگری ‏بود، چون به بهائی ها این جور مجوزها یی نمی دادند. ملک مال خود سیروس بود. یک دلال تمام عیار بود که مدام وام ‏بانکی، جواز کسب، پروانه تولید، گواهی پایان کار ساختمان، نقل و انتقال شماره تلفن و امثال این چیزها را جور ‏می‏کرد. گاهی در خرید و فروش ماشین هم مثل آب خوردن به فروشنده و خریدار دروغ می‏گفت.‏ ‏ تلفن که زنگ زد، من به حرف های دخترها گوش می دادم. سیروس چند بار گفت «باشه، ترتیبشو می دم.» و با ‏غمگینی خداحافظی کرد. از آن پس زیاد سر حال نبود. چیزی نپرسیدم. بدرقه ام که می کرد، آهسته گفت : «باز هم ‏قبرستون بهائی ها را دارن توی چند شهر خراب می کنن. اون شانزده دکتر و مهندسی که توی ارومیه و سنندج دستگیر ‏کرده بودن، اعدام شدن. به دهات بهائی های آباده هم سوخت و آذوقه نمی رسه.» ‏ ‏ خانواده مادری آنها نسبت دوری با مادر زنم داشتند. پدرشان مذهب بهائی را انتخاب کرده بود. شش سال پیش که انقلاب ‏اسلامی شد، این مرد از اعدام جان سالم به در برد، اما از بیست و هشت دوست بهائی اش فقط یکی شان که بالای هفتاد ‏سال داشت، اعدام نشد. آن‏شب وقتی موضوع وام را به زنم گفتم، پس از چند دقیقه با تردید گفت: «قبول کن، شاید مثل ‏اون‏دفعه یه چیزی بیاد دستمون.»‏ ‏ سر شام صحبت را به فرید کشاند: «خیلی دست و پا چلفتیه. امروز زن‏شو دیدم که داشت از میوه‏فروش‏های کنار خیابون ‏خرید می‏کرد.»‏ ‏ - درمقابل، شوهرش آدم درستکاریه و مورد احترام همه.‏ ‏ - آخه این‏جور درستکاری ها به چه درد می‏خوره؟ ‏ - چه می‏دونم، از خودش بپرس.‏ ‏ موضوع صحبت را عوض کرد: «به نظر تو او حاضره یه روز قاطی کارمندها بشه و پشت سر پیش نماز اداره نماز ‏بخونه؟»‏ ‏ - اگر هم این کارو بکنه، باز ته دل بهائیه.‏ ‏ - کار خوب را سیروس کرده، خودشو از هفت دولت و دین خلاص کرده!‏ ‏ با قاطعیت گفتم: « ولی او باطناً بهائیه. امروز ندیدی چه قدر به خاطر اونا ناراحت بود!» ‏ ‏ - ولی من که چیزی از ادعاهای بهائی ها توی او ندیدم. البته راستشو بخوای بقیه بهائی ها هم اصرار ندارن که اونو ‏بهائی بدونن. می‏گن هم برای خودش دردسر درست می‏کنه، هم آبروی بهائی ها رو می‏بره.‏ ‏ موقع خوردن چای به این فکر کردم که چرا شش سال بعد از انقلاب هنوز هم بهائی ها را در اداره های دولتی استخدام ‏نمی کنند، بچه های شان را به دانشگاه های دولتی راه نمی دهند و حتی دارند بی دلیل و به اتهام جاسوسی اعدام شان می ‏کنند. گفتم: «بعد از کشتن اون همه بهائی دیگه چه از جون این بدبخت ها می خوان؟»‏ ‏ زنم گفت : «توی اداره ما شایع شده که اگه کارمندها و کارگرهای بهائی کتباً توی رزونامه ها انزجارشونو از بهائیت ‏اعلام نکنن و تعهد ندن که به اسلام اعتقاد دارن، اخراج می شن.»‏ ‏ سه روز بعد قیافه فرید بد جوری توی هم بود. فکر کردم به خاطر کشتار تازه بهائی ها است. پرسیدم: «چیزی شده؟»‏ ‏ دستش را به هوا پرت کرد: «این پسره دیوانه یک کامیون ده تن اجاره کرده، خودش نشسته پشت فرمون که آذوقه و ‏سوخت ببره اطراف آباده. اون هم توی این سرما.»‏ ‏ - نگران نباش، سیروش زرنگه، به امید خدا سالم یبر می گرده.‏ ‏ همین طور شد. اما گفت: «کیومرث جان مجبور شدم پول خیلی زیادی خرج کنم. فدای سرت ولی همه را می شه با پول ‏خرید. اعتقاد و تقوا و ایمان همه اش حرف چرته!»‏ ‏ - خوشحالم که سالم برگشتی! از ته دل می گم!‏ ‏ این بار بخش زیادی از دیوار های راهرو را با عکس های رهبران بهائی پر بوده بود و چند جلد کتاب بهایی هم در ‏قفسه گذاشته بود. گفتم: « فکر نمی کنی خطرناک باشن؟» ‏ ‏ - مهم نیست ! مال آبا ء و اجدایه! ‏ ‏ - ولی تو که اونقدر ها اعتقاد نداری؟ ‏ - اختیار داری! ‏ ‏ و گفت : «ولی درست می گی، خیلی اعتقاد ندارم اما از لج اونا هم که شده می خوام این کتاب ها و عکس ها اون جا ‏باشن.»‏ ‏ با آمدن زن لوند سی و چهار و پنج ساله ای حرف مان قطع شد. از نگاه شان به همدیگر، همه چیز را حدس زدم. زن ‏نشست، روسری اش را برداشت و سیگاری روشن کرد. نمی شد نگاهش نکرد؛ از بس زیبا و خوش قیافه بود. ترجیح ‏دادم برای خلاصی از دست او هم شده، زود آن جا را ترک کنم. سیروس گفت: «قولت که هنوز سر جاشه؟»‏ ‏ فهمیدم منظورش وام است. ‏ ‏ حدود سه ماه بعد، تازه وام را گرفته بودم و به سیروس داده بودم که در یک منطقه بهائی درگیری پیش آمد. پاسداری ‏های کمیته های انقلاب به یکی از روستاهای اصفهان حمله کردند و بیش از صد نفر را دستگیر کردند و پانزده نفر را ‏کشتند. ظاهراً دو پاسدار کمیته با دو زن‏ بهائی رابطه داشتند تا در مقابل شوهر و برادرهای شان را به جرم «بعضی ‏خبررسانی ها» دستگیر نکنند. مردها به موضوع پی برده بودند و هر دو پاسدار را کشته بودند. شورش به‏طرز ‏بی‏رحمانه‏ای سرکوب شد و تمام راه های ورود و خروج به روستا بسته شد. فرید ‏گفت: «می‏بینی کیومرث، هر روز یا ‏چند روستایی را به شهر احضار می‏کنن، یا چند مأمور می‏ره اون روستاهای عزادار.»‏ ‏ - متأسفم فرید، از ته دل می‏گم. اونا به‏ هرحال مال همین کشورن، از این گذشته، ساده و زحمتکش‏اند. من با این ‏روش‏های خشن مخالف بودم و هستم.‏ ‏ با غمگینی گفت: «آدم به چه‏زبونی باید بگه که دوره این کارها سر اومده؟»‏ ‏ و بعد از آهی کوتاه، گفت: «کاش بعد از بازنشستگی می‏تونسم برم یه جایی که شاهد هیچ‏کدوم از این چیزها نباشم.»‏ ‏ و بعد با اندوه بیشتری گفت: «کاش بمیرم و از شر همه چیزها خلاص بشم!»‏ ‏ تا بازنشستگیاش چهار ماه بیشتر نمانده بود. نه‏تنها در محل خدمتش در ساختمان مرکزی شرکت ملی گاز چهره ‏شناخته‏شده‏ای بود، بلکه تقریباً تمام کارمندها و کارگرهای باسابقه شرکت ملی گاز تهران و بیشتر استان ها، کم و بیش او ‏را می‏شناختند. او درحالی بازنشسته شد که بیشتر کارمندها و کارگرهای وزارت نفت می‏گفتند: «درستکارترین کارمند ‏وزارت‏خونه هم رفت.»‏ ‏ بعد از بازنشستگی چند بار او دیده بودم. خسته و کوفته بود. پرسیدم: «چی شده؟ چرا این‏قدر کلافه‏ای؟»‏ ‏ - کلافه نیستم، بی‏حالم. خرج و مخارج دو بچه بزرگ کمرمو خرد کرده. یه قسمت از بازنشستگی هم به‏خاطر وام خرید ‏آپارتمان کسر می‏شه. به همین خاطر با حقوق ناچیزی به استخدام یه شرکت خصوصی دراومدم. ازمون زیاد کار ‏می‏کشه.‏ ‏ - می‏بینی فرید؟ بعد از آن همه زحمت در شرایطی که بعضی از همکارهای سابقت صاحب بهترین ویلا و اتومبیل هستن ‏و توی آپارتمان‏های بزرگ محله‏های درجه یک شهر زندگی می‏کنن، تو مجبوری توی محله‏ای متوسط زندگی کنی. حتی ‏از جور کردن معاش عادی خونواده‏ات عاجز موندی.‏ ‏ و گفتم: «چرا پیش سیروس کار نمی‏کنی؟»‏ ‏ سرش را بالا انداخت. خیال می‏کنم پیشتر هم در سه چهار نوبت این سؤال را از او پرسیده بودم و او هر بار جواب نداده ‏بود.‏ ‏ شب که موضوع را به زنم گفتم، گفت: «دلم می‏سوزه، از ته دل می سوزه ! بعد از عمری کار صادقانه…»‏ ‏ اما ظاهراً همین هم از سر فرید زیاد بود، چون یک‏سال از آخرین دیدارمان نگذشته بود که دوباره سرکوب بهائی‏ ها ‏شروع شد. این بار نوبت شهرهای ساری و بابلسر و تنکابن و روستاهای آنها بود. بگیر و ببند و خفقان عمومی کشور ‏هم بیشتر شد. سرکوب بهائی ها، این‏بار حتی دامنگیر آدمی مثل فرید هم شد. انجمن اسلامی شرکت ملی گاز، که من هم ‏عضوش بودم، احضارش کرد. پیش از جلسه، خودم را ظاهر نکردم که جلو دیگران با فرید سلام و احوالپرسی نکنم. ‏البته همه اعضا از خویشاوندی دور او و زنم با خبر بودند و می دانستند که من چند سال زیر دست او بودم، ولی تمام ‏فکر و ذکرم این بود که کسی متوجه رابطه عاطفی ام با او نشود. بعد از این که همه ما نشستیم، یکی از اعضا به ‏مستخدم گفت: «به آقای ناصری بگو بیاد تو.»‏ ‏ چند لحظه بعد، فرید با قیافه ای تکیده و چشم هائی گودافتاده وارد شد. سلام کرد. فقط رئیس، یعنی داوود موسوی و نفر ‏سوم انجمن اسلامی جواب ندادند. فرید منتظر ایستاد. نفر دوم انجمن رو به رئیس انجمن کرد و گفت: «با اجازه حاج آقا ‏موسوی»‏ ‏ سپس رو به فرید گفت: «بفرمائید بنشینین آقای ناصری.»‏ ‏ فرید پشت میز نشست. حاج داوود موسوی بعد از صحبت درباره جایگاه جهانی کشور و اسلام، حرف را به دشمنان ‏دین کشاند و روی بهائی ها مکث کرد. فرید آب دهانش را چند بار قورت داد. جلسه‏ خیلی خشک و رسمی بود، انگار ما ‏داشتیم با یک غریبه حرف می‏زدیم نه کسی که بعضی از ما کارآموزش بودیم یا زیر دستش کار می کردیم با به عنوان ‏همکار احترام زیادی برایش قائل بودیم. ‏ ‏ حرف آخر حاج داوود این بود: «حداکثر عرض یک ماه در یکی از روزنامه‏های کثیرالانتشار عصر، مراتب نفرتتو از ‏بهائیت اعلام کن؛ در غیراین‏صورت حقوق بازنشستگی‏ات قطع می‏شه و آپارتمانت به مالکیت اداره وام شرکت گاز در ‏می‏آد.»‏ ‏ نفر دوم انجمن گفت: «می دونین که هنوز آپارتمانتون در گرو شرکته، خیلی راحت، بدون حضور خودتون در دفترخانه ‏از شما سلب مالکیت می شه آقای مهندس.»‏ ‏ فرید جا به جا شد و رنگ باخته، من‏من‏کنان گفت: «ولی… ولی…»‏ ‏ ادامه نداد. هر هفت نفرمان بلند شدیم. نمی‏دانستم چه کنم. نفر سوم انجمن هم که سال‏ها زیردست فرید بود و از کمک‏های ‏او بی‏نصیب نمانده بود و همه‏جا از او تعریف کرده بود، با لحنی رسمی گفت: «می‏تونین برین آقای ناصری.»‏ ‏ ظهر از فرط شرم و احساس گناه و شرکت در جرم و جنایت دیگران لب به غذا نزدم. چشم‏هایم پر از اشک شد. برای ‏این‏که زن و بچه‏ام چیزی بفهمند، دیر به خانه رفتم. ساعت ها در خیابان ها ول گشتم: «واقعا ما برای این چیزها به دنیا ‏اومدیم؟» ‏ ‏ فردای شبی که رادیو اعلام کرد دوازده بهائی به جرم جاسوسی برای یک کشور خارجی دستگیر شده اند، پاسدارها ‏سیروس را هم دستگیر کردند. تا چند روز معلوم نبود کجاست. دختر بزرگ فرید این را می گفت که نترس تر از بقیه ‏بود و دنبال عمویش می گشت. بالاخره یک روز با حالتی زار به خانه برگشت و گفت: «توی زندان اوینه. دلیل خاصی ‏ندارن. وگفتن به اتهام رفت و آمدهای مشکوک به نمایشگاه اتومبیل دستگیرش کردن.» ‏ ‏ چند روز بعد، عکس مهندس فرید ناصری و اظهار انزجار او از «دین اسلام و اعتقاد راسخ او به اسلام و حمهوری ‏اسلامی» در روزنامه کیهان دیده شد. بیشتر کسانی که او را می‏شناختند، ناراحت شدند. خود من تا سرحد خفقان متأثر ‏شدم. فکر نمی‏کردم روزی به‏عنوان عضو کمیته امنیتی وزارتخانه، جزو کسانی باشم که این مرد را به ذلت می‏کشانند تا ‏او را وادار کنند که به‏خاطر آینده زن و بچه‏هایش، خودش را انکار کند.‏ ‏ روزی که آن دوازده مهندس و پزشک را در دادگاه مخفی اعدام کردند، به دختر فرید گفته شد: «زیاد نگران عموتون ‏نباشین. در صورت کفیر مذهبش، اجازه می‏دیم حتی با نمایندگی‏های خارجی کار کنه. از مصادره اموالش هم صرف ‏نظر می کنیم.»‏ ‏ و گفته شد: «وقت ملات بهت می دیم که عموتو نصیحت کنی. به نفعشه.» ‏ ‏ اما این ملاقات هرگز پیش نیاید، چون چهار روز بعد مسؤولان زندان اوین به خانه فرید زنگ زدند و او را احضار ‏کردند. با ترس و لرز رفت. جسد سیروس را به او تحویل دادند و گفتند: «حین خارج شدن از سلول زندان پاش سُر ‏خورد، به زمین افتاد، شب حالش بد شد و نیمه شب مرد.»‏ ‏ چه میزان از این حرف راست بود؟ برای فرید زیاد مهم نبود، چیزی که او را در جا میخکوب کرد، وصیت‏نامه مختصر ‏برادرش بود. سیروس در چه موقعیتی این وصیت‏نامه را نوشته بود و از کجا می‏دانست که قرار است بمیرد؟ این‏هم مهم ‏نبود. مهم، خود یادداشت بود! سیروس نوشته بود که گرچه تمایلات مذهبی چندانی نداشته است، اما حاضر نیست ‏به‏خاطر حفظ جانش به دین آباء و اجدادی‏اش توهین کند: «کشورم ایران را از همه کشورها بیشتر دوست دارم و به ‏خاطر هیچ چیز حاضر نیستم بهش خیانت کنم. بهائی به دنیا آمدم و می‏خواهم بهائی بمیرم. برایم هم مهم نیست که ‏دیگران چه فکری درباره‏ام می‏کنند و مرا چه‏جور آدمی می‏دانند.»‏