دیسکوتک
هوشنگ اسدی
کنار خیابان نشسته بودند. مثل دانه های تسبیحی که نخش بریده باشد، پراکنده بودند. دستهایشان دراز نبود. توی خودشان جمع شده بودند. زن ها چادرهای شندره دو رخودشان پیچیده بودند. مردها را پالتوهای کهنه سربازی لفاف کرده بودند فقط چشمهایشان پیدا بود. چشمهایشان نور عجیبی داشت. ساکت نبودند، اما صدایشان به گوش نمی رسید. بچه های کوچک چسبیده بودند به پستان مادرشان. بزرگترها مثل مردها و زنها توی خودشان جمع بودند. ما که از میانشان می گذشتیم ،هیچکدامشان تکان نخوردند. از میانشان گذشتیم. پشت در که رسیدیم، خیلی های دیگر هم بودند. خنده مرده ای صورتهای رنگ مرده را روشنی میداد. در بسته بود. آدمها منتظر بودند. قاتیشان شدیم. کنار خیابانی ها را فراموش کرده بودیم. یک دفعه برف گرفت. تند و تند برف میریخت. بارش نبود. یورش بود. تا آمدیم بجنبیم، برف سفیدپوشمان کرد، مثل مرده ای کفن به تن. لرز تنهایمان را گرفت. هیچکس حرف نمیزد. در که باز شد، همه هجوم کردند. دربان میشمرد و راه میداد. دخترها و پسرها توی هم می لولیدند و می رفتند. ما آخر صف بودیم. راه افتادیم. من آخر از همه بودم. دربان ما را شمرد. با تردید رفتیم تو. دربان میخواست در را ببندد که برگشتم پشت سرم را نگاه کردم. آنها نیم دایره زده بودند پشت سر من و ساکت و مرموز به من و دربان نگاه میکردند. دربان چاق بود.
گفت:
- برو تو آقا… از اینا تو ی شهر فت و فراوونه…
گور از سینه کش اولین پله شروع میشد. تاریک بود. چشم میدید، اما میهراسید. آدمها دنبال هم ریسه بودند. با کفن برف در گور پله ها می خندیدند و پایین میرفتند. گور خیلی پایین بود. انگار گورکنی ناشی گور را خیلی گودتر از اندازه یک آدم کنده بود. روی دیوارها نوارهای سرخ روشن راه گور را نشان میداد. آخر پله ها در بود. دست راست کفن آدمها را می گرفتند. رفتیم تو، جماعت انبوه بود. غده های سرطانی از روی دیوار رنگ میریخت. تاریکی را قرمزی تند بیشرمی لک میکرد.
آدمها نرسیده به گور پهن شده بودند توی گورهای دو نفریشان. سه نفریشان… پنج نفریشان. گور بزرگ تقسیم شده بود. گور ما شش نفری بود. گور ما کنار دیوار بود. اول سکوت بود و صدائی شبیه وزوز زنبور می آمد. بعد ناگهان شلوغ شد. صدای طبل آمد. بعد صداهای دیگر. چینی سیاه سکوت تکه تکه شد و ریخت. یله شده بودیم. دهانم تلخ بود. آن وسط دایره سرخ بزرگی بود. خطوطی مثل رگه های چرک در خون، سرخی را اوریب میبرید. کنار دایره چندتا ایستاده بودند. ژولیده بودند. موهایشان رها. توی گور پیر شده بودند. توی دستهایشان چوب هائی بود. دو طرف چوب را تارهای نازک فلزی بهم وصل میکرد. چوب ها را حمایل کرده بودند، مثل تفنگ. تفنگ های گور. ماشه را که میفشردند عوض گلوله، صدا بیرون میامد. صدا از چوب ها بلند میشد. اوج میگرفت، زیر سقف گور تاب میخورد، پخش میشد، توی گوشها راه می یافت، مغزها را علیل میکرد و دوباره.
آدمها، یکباره وسط دایره سبز شدند. مثل کنده های درختی که سیل از جا کنده باشدشان تاب میخوردند. چوب ها بیشتر صدا میکرد. آدمها بیشتر تاب برمیداشتند. زیر پایشان سرخ بود. انگار خونهائی را که مکیده بودند، استفراغ میکردند. تاب میخوردند، تند، تند… کنار هم… تند… صدا ناگهان افتاد. بعد آرام مثل زوزه سگ محتضری بلند شد. آدمها ایستادند، بعد بهم چسبیدند. دستهایشان را دور تنه هم گره کردند. آرام تکان میخوردند. مثل خوشه های گندم، وقتی که نسیم نرمی بوزد. هم گور لعنتی ام دستم را گرفت و بلندم کرد. راه افتادیم. از میان حد فاصل باریک گورها آمدیم. آدم ها توی هم پیچیده بودند. بهم چسبیده بودند. رسیدیم به دایره. از نزدیک معلوم بود که دارند نفس هم را می بلعند. بعضی ها رگ گردن کنار دستیشان را به دندان داشتند. رفتیم قاتی آنها. ایستادیم. دور خودم چرخ میزدم و نگاه میکردم. لیوان ها پشت هم خالی میشد. چوب های کوچک آتش زیر لبها بخود میپیچید، خاکستر میشد ناگهان صدائی شنیدم. برگشتم. انگار عده ای می دویدند. پشت سر چوب بدستها، تصویرهای آبی و سبز و زرد، روی زمینه سرخی که به دیوار گور وصل شده بود رژه میرفتند. هیچکس نفهمید. توی تاریکی دیدم در گور باز شد. یکی سرک کشید، بعد آمد تو. پشت سرش بقیه آمدند. آنها بودند, با لباس های شندره. تنم لرزید. آمدند تو. انبوه شدند. مثل آبی که توی خاک نرم بریزد، چند رشته شدند. به چپ و راست دایره زدند. چوب ها صدا میدادند. آنها ایستادند. بعد دستهایشان دراز شد، جلو آمد و چسبید بیخ گلوی من. نفسم بالا نمی آمد. چشمهایم داشت بیرون میپرید. نگاه کردم، هرکدام چند تا دست داشتند. دستهایشان استخوانی بود. زور نداشت اما می چسبید. توی نگاهشان کینه می جوشید. هر انگشت دستی شده بود. دیدم بیخ گلوی همه را گرفته اند. کسی دستها را نمی دید. چوب ها صدا می کرد. آدمها همانطور توی هم پیچیده بودند. به زور تاب میخوردند و لبهایشان بهم قفل شده بود. آنها یکدفعه دستهایشان را کشیدند. جمع شدند. حرکت آدمها تندتر شد.
آدم ها توی هم پیچ میخوردند. ناگهان صدائی بلند شد. چیزی از درون گسست. روی زمین نبودم. بالا میرفتم. سقف گور شکافته بود. گور مرده هایش را قی میکرد. رفتم توی هوا، دستها را میدیدم. پاها را، سرها را، چشم ها را، جدا از صاحب هایشان خونین و لهیده. رها بودند. تکه لیوان ها. تفنگ های گور، لباس ها همه و همه توی گور تکه تکه میشدند. جریان تندی توی هوا چرخشان میداد، بالا میبرد. بعد پائین میریختند و با برف و زباله در هم می آمیختند. توی خرابه فرود آمدم، دیدم آنها ایستاده اند کنار دیوارهای فرو ریخته خرابه و لبخند میزنند.
گور دور سرم چرخ میزد. گور تنگ بود. تنگتر میشد نسیم نبود. کفنم دود بود. کفنم صدا بود. کفنم، تنم بود. گور کفن بود. کفن گور بود. هم گور لعنتی ام دستم را می کشید. قدم به قدم مرا میبرد. چرخ میزد. دور میخورد. دستم که دراز میشد به دستی میخورد. پایم به پائی میگرفت. سرم را میگذاشتم روی موهای هم گورم. بوی شراب میداد. بوی درد میداد. بوی خاک میداد. دهانم را میگذاشتم روی رگ گردنش. دستم کمرش را فشار میداد. گور دور سرم چرخ میزد. با سر راه می رفتم. بالا و پائین میشدم. بالا می آوردم. از بوی لای و لجن پر میشدم. لای و لجن میشدم. لای و لجن بودم. سرپا می ایستادم. تا گلویم پر بود. چوب آتش روی انگشتهایم بود. دست دراز میکردم. پرده درد را کنار میزدم. گور باز شد. سقف پائین می آمد. مثل مور و مار توی هم ریخته بودند. دراز به دراز بودند. نفس هم را می بلعیدند. عریان میشدند. صیحه می کشیدند. سرهایشان را می چرخاندند. بعد آرام میشدند. بهم قفل میشدند. دور میزدند. دور میزدند. دور میزدند. دور میزدند. هزار سال دور میزدند. دو هزار سال دور میزدند. صد هزار سال دور میزدند. ته گور چند تا بودند. از تفنگ هایشان صدا شلیک میکردند. گلوله ها توی گور میریخت. هم گورها به زمین می ریختند. بلند میشدند. جفت هایشان را رها میکردند، بغل دستی را بغل میزدند. می چرخیدند. میخندیدند.
سرم گیج میزد. پله ها را بالا می آمدم. پله ها کوتاه بود. پیچ می خورد و بالا میرفت. بزحمت رد میشدم. جلویم یکی بود. پشتم یکی. چسبیده بودیم بهم. جای نفس کشیدن نبود. روی دیوارها خط خون روشن بود. سرم گیج میخورد. در که باز شد خودم را پرت کردم بیرون. کنار در ایستاده بودند. صدتا بودند. قدم میزدند. دستشان اسلحه بود. هوا صاف بود و تازه بود. دود نبود. بو نبود. باد بود. نور بود. نگاه کردم. از پس شاخه ها میوه صبح باز میشد و در خیابان می افتاد. راه افتادم. هم گور لعنتی ام کنارم می آمد. گفت:
- همه شب…
خیابان خلوت بود. درخت ها توی سرم ریشه میدواندند. بزرگ میشدند. شاخه هایشان از چشمم بیرون می آمد. هیچکس نبود. هم گور لعنتی ام گفت:
- امن و امون…
آمدیم، از پیچ گذشتیم. سر پیچ اولی را دیدم. شندره ای پیچیده بود دور تنش. کز کرده بود بیخ دیوار. سرش را برگرداند. دومی را دیدم. سرش را بلند کرد. از سومی رد شدم. دو سوی خیابان ریسه بودند. مثل حلقه های زنجیر. دستهایشان را دراز کردند و دست همدیگر را گرفتند. یکیشان گفت:
- نشد…
اون یکی گفت: دوباره ساختن…
بعدی گفت: چاقتر شدن…
یکیشان گفت:
- چیکار کنیم؟
صدا، خیابان را پر کرد، مثل سرود بود:
- فکر کنیم…
اسفند ۱۳۵۲
از مجموعه داستان د ر دست تجدید چاپ “ نان”