ده سال از انتشار روزآنلاین میگذرد. یعنی از روزی که یک بچهی هشت ساله تازه سواد خواندن و نوشتن یاد گرفته تا الآن که متوجه فرق محمدرضا شجریان و علیرضا افتخاری میشود، همیشه «روز» منتشر شده. من شانس اینرا داشتم که حدود نیمی از این مدت همکار این جمع عزیز باشم. آنهم در این شرایط حساس که در ایران هیچکسی بهخاطر ابراز عقیدهاش زندانی نمیشود!
خاطره اول: اولین روزهای همکاری
در پاریس قرار شد آخر هر هفته مطلبم را تحویل بدهم. من هم پنجشنبه و جمعه تحویل میدادم. هیچکدامش منتشر نشد. یکماه بعد من از طریق یک پیام تلفنی تهدیدآمیز از طرف سردبیرم متوجه شدم که آخر هفتهی خارجیها شنبه و یکشنبه است. احساس کردم ده دقیقه پیش با آژانس از پشت کوه آمدهام.
خاطره دوم: بازم اولین روزهای همکاری
بعد از اینکه فرق جمعه و یکشنبه را متوجه شدم اتفاقات عجیبی افتاد. یک هفته ناگهان اینترنت قطع میشد، یک هفته کلاً برق فرانسه میرفت، یک هفته برق بود ولی من را میگرفت، یک هفته درمیگذشتم،….. اووووه….. خیلی اتفاقات دیگر. چند وقت بعد یک پیام تلفنی تهدیدآمیز دیگر دریافت کردم و از آنروز تا الآن دیگر هیچکدام از این اتفاقها برایم نیفتاده. تا این حد منطقی هستم من!
خاطره سوم: آن یکشنبهی مخوف!
یکروز یکشنبه صبح یک پیام تلفنی تهدیدآمیز دیگر دریافت کردم. گفتم تا آخر روز هنوز کلی وقت مانده. ظهرش دوباره یک پیام دیگر رسید. پیام سوم دیگر نرسید بلکه من بطورکلی کشته شدم و شدم اولین شهید محراب روزآنلاین! از آنموقع به روزهای یکشنبهها، یکشنبهی مخوف گفته میشود.
خاطره چهارم: اولین ماههای همکاری
گفتند قرار است یک فیلمی برعلیه جنبش سبز ساخته بشود. آنموقع هنوز جنبش بنفش نیامده بود و تا میگفتند جنبش سبز رگ گردن ما، عاه، اینجوری میزد بالا. من یک مطلبی پر از داد و بیداد نوشتم و فرستادم. یک پیام تلفنی تهدیدآمیز دیگر منرا متوجه کرد که اینجا جای این سر و صداها نیست. این پیام تلفنی آخر از همانموقع باعث شد که من اصلاحطلب بشوم! چون زدم سیستم نوشتاری خودم را از اساس اصلاح کردم و هنوز امیدوارم که یکروزی مطالبم در دماوند منتشر بشود!
خاطره پنجم: دو سال بعد، آن پسر خوب!
من کمکم تحت تعالیم و تجربیات “سردبیر مخوف” پسر خوبی شدم و کارم مرتب شد. یکروز از سردبیرم اجازه خواستم که حدود صدتا از نوشتههایم در روز را بهصورت کتاب منتشر بکنم. سوالی که بلافاصله پیش آمد این بود: یعنی ما توانستهایم صدتا مطلب از تو بگیریم؟ این واقعیت منرا چنان تکان داد که آن کتاب هنوز منتشر نشده!
خاطره ششم: قصههای خوب برای بچههای خوب
بهمدت حدود سه سال من هر هفته یک داستان-خاطره نوشتم. اولین باری که این کار را کرده بودم بیست سالم بود. از بیست و دو سالگی به بعد دیگر هیچوقت این فرصت و امکان را پیدا نکرده بودم که اینکار را انجام بدهم. داستانهایی که در هنر روز نوشتهام را آنقدر دوست دارم که نگو. میترسم بخواهم آنها را هم چاپ بکنم و با همان سوال قبلی مواجه بشوم: واقعاً سردبیرم توانسته سه سال از من داستان کوتاه بگیرد؟!
خاطره هفتم: هنر بدون سیاست
یکی از کارهایی که فکر میکردم انجامش برای من غیرممکن است این بود که بخواهم درباره موضوعات فرهنگی مطلب بنویسم بدون اینکه درباره ماجرا شرح سیاسی بدهم. چندین و چند مطلب نوشتم و انگار که چرخهای قلمم را روی دستگاه میزان فرمان گذاشته باشند، آنقدر درجه به درجه تنظیم شدم که امروز بهراحتی و چشم بسته از ایندست مطالب مینویسم. اگر نمیدانید دستگاه میزان فرمان چیست معلوم است به آن تلفنهای فوق الذکر خوب توجه نکردهاید!
خاطره هشتم: بما نگفتند روزآنلاین دفتر دارد!
یکبار وقتی حیدر ۰۰۷ وزیر اطلاعات بود، افشا شد که شبکه عنکبوت واقع در “دفتر” روزآنلاین در پاریس فعالیتهای مشکوکی انجام میدهد. والا تا قبلش ما را فقط میبردند در یک آشپزخانهای چایی میخوردیم قرار میگذاشتیم که این هفته نه، هفته آینده هم که کار داریم، هفته بعدش برمیگردیم ایران. بعد از آن افشاگری من متوجه شدم که آنجا «دفتر» روزآنلاین در پاریس بوده و ما هفتهای دو روز در دفتر شبکه عنکبوت رفت و آمد میکردیم و روحمان خبر نداشته. بنده از همینجا به حیدر مصلحی سلام میکنم.
خاطره نهم: روزهای خوب، روزهای بد
خبر فوت پدرم را در همان آشپزخانهای که بهش میگفتند “دفتر روزآنلاین” بمن دادند. برای زاریهایم، آنجا آغوشهایی بود که هم پدر بودند، هم مادر، هم خواهر، هم برادر. هنوز هم هستند. برای همهمان هستند.
خاطره دهم: همین امروز!
ممنونم “سر دبیر مخوف” عزیز. بهخاطر تمام تجربههایی که بمن منتقل کردید. بهخاطر تمام راهنماییها، بهخاطر یکشنبههای مخوف ولی زیبا، بهخاطر پیامهای تلفنی تهدیدآمیز! بهخاطر آخرین پیامی که همین امروز گذاشتید. هر بار یک قدم منرا جلوتر میبرید. بهخاطر همه چیز ممنونم.