118 روز در جهنم

مازیار بهاری
مازیار بهاری

زندان اوین 21 جون 2009 حدود ساعت 10 صبح:

بازپرس مرا روی یک صندلی چوبی نشاند. صندلی یک دسته برای نوشتن داشت.  مانند آن میزهایی که در دوران دبستان داشتم.  به من دستور داد که سرم را بزیر بیاندازم.  اگر چه از قبل به من چشم بند زده بودند: «هیچوقت سرت را بالا نکن، آقای بهاری، تا زمانی که اینجا هستی و ما نمی دانیم برای چه مدتی اینجا خواهی بود، سرت را بالا نکن»  تنها چیزی را که می توانستم از زیر چشم بند ببینم کفش های رو باز مشکی بازپرس بود.

«آقای بهاری شما مأمور یک سازمان جاسوسی خارجی هستید».  او را چند ساعت پیش با مأموران دیگر وقتی مرا دستگیر کردند دیده بودم.  درشت هیکل بود، بلندتر و درشت تر از من.  رنگ چهره اش تیره بود مانند کسانیکه از جنوب ایران هستند.  عینک تیره ای بچشم داشت.  ولی حالا تنها او را از صدایش می شناختم، از نفسش و بوی گلابی که توسط مردانی نظیر او که از روی دینداری چند بار در روز وضو می گیرند و گلاب بخود می زنند، ولی بندرت حمام می کنند.

از آقای گلاب پرسیدم:
ممکن است بگوئید کدام سازمان ها؟

با صدای مطمئن و شمرده گفت: «سیا، سازمان جاسوسی نظامی انگلیس ها موساد و نیوزویک».  از اعتمادبنفس آقای گلاب تعجب کردم.  آنوقت نمی دانستم او برای کدام بخش از دستگاه حکومتی بهم ریخته ی ایران کار می کند.
وقتی که من بازداشت شدم هفته ها بود که صدها هزارنفر در خیابانها دست به تظاهرات زده و علیه انتخاب مجدد مورد اعتراض احمدی نژاد خشمگین بودند.  میلیشای بسیج نیز با باتون به جان مردم افتاده، و زن و مرد را می زدند.

بعدها کشف کردم که من توسط بخش ضد اطلاعات سپاه پاسداران دستگیر شده ام.  این بخش از سپاه پاسداران تا پیش از انتخابات ماه جون ناشناخته بود.  روزنامه نگاران و روشنفکرانی که مورد سوءظن بودند معمولاً توسط مأموران رسمی وزارت اطلاعات بازجوئی می شدند.  ولی بخش ضد اطلاعات سپاه پاسداران که مستقیماً به آیت الله خامنه ای گزارش می دهد حالا دارای قدرت بیشتری است.  بسیاری بر این عقیده اند که سپاه پاسداران در انتخابات تقلب کردند.  بدون شک آنها سرکوبی تظاهر کنندگان را رهبری کرده و باتمام رساندند.

بخش ضد اطلاعات سپاه در حال حاضر مسئول امنیت داخلی در ایران است.  ولی ترس و وحشت بیمارگونه اش به تمام رژیم سرایت کرده است.  البته هنوز بازیگرانی در سیستم هستند که می توانند در مورد منافع بین المللی ایران تصمیمات معقولی بگیرند.  اگر آنها نبودند من هنوز در زندان بودم.  ولی سپاه، عدم امنیت جمهوری اسلامی و سوء ظن عمیق آنرا تشدید می کند.  قدرت های جهانی می کوشند با ایران مذاکره کنند تا خطر اتمی شدن ایران را کاهش دهند، ولی درک این نکته بسیار مهم است که طرز تفکر و نقش بخش ضد اطلاعات سپاه انقلاب را که در داخل ایران بسیار قوی است بفهمند.

برای من همه چیز در زندان اوین یک آموزش بود.  از سئوالات آقای گلاب گرفته تا جواب های من که باعث می شد او مرا بباد کتک بگیرد.

آقای گلاب برای 118 روز، 12 ساعت و 54 دقیقه کیفر  من بود.  او هرگز نامش را بمن نگفت «این زندان می تواند آخر خط برای تو باشد، اگر همکاری نکنی» اینها کلمات خوش آمد او بود.


خیابان ولی عصر 21 جون 2009 چند دقیقه پیش از 8 صبح:

چهار نفر آمدند به مادرم گفتند که نامه ای برای من دارند و کاغذی را که مانند مجوزی بود باو نشان دادند.  مادرم به آرامی مرا بیدار کرد و گفت: عزیزم چهار آقا آمده اند که ترا با خوشان ببرند.  صدایش یکنواخت بود.  پدرم چندین بار در سال های 1950 به دلیل مخالفت با رژیم شاه دستگیر شده بود.  مادرم می دانست چه بگوید.

وقتی وارد خانه شدند، کفش هایشان را در آوردند.  3 نفر قیافه عادی داشتند.  آقای گلاب رئیس بود.  یک کت و شلوار قهوه ای و پیراهن سفید به تن داشت.  وقتی وارد اطاق شد نگاه تیزی به من کرد.  از زیر کتش هفت تیر را می توانستم ببینم.  به مادرم با لبخندی گفت: «نگران نباشید ایشان میهمان ما خواهد بود».  پنج ماشین در بیرون منتظر بودند.  همه در لباس های عادی.  وقتی در ماشین نشستم از یکی از آنها پرسیدم مرا به زندان اوین می برید.  گفت شاید ببریم شاید نبریم.  بعد دستور داد که عینکم را بردارم و چشمم را با چشم بند بپوشانم.  من یک نگاه به اطراف انداختم در بزرگراه کردستان بطرف شمال می رفتیم.  می دانستم که به زندان اوین می رویم.

در اواخر دهه ی 1960 در دوران شاه زندان اوین ساخته شد.  این زندان به زودی  با ناخن کشیدن و استخوان های شکسته معروف شد.  در آن سال های اول بیشتر توده ای ها و اسلامی ها در این زندان اقامت داشتند.  بعد از انقلاب 1979 اسلامی ها، مخالفان و همچنین چپی هایی را که قبلاً با آنها در زندان بودند روانه ی اوین کردند.  آنها برخی از همان تاکتیک های زمان شاه و برخی تاکتیک های مؤثرتر را بکار گرفتند.  بسیاری از کسانی که شکنجه های زمان شاه را تحمل کرده بودند، چند روزی بیشتر تحت مدیریت جدید نتوانستند دوام بیاورند.

«به زندان ابوقریب، گوانتانامو و یا هر چه که شما آمریکایی ها ساخته اید خوش آمدید.»

یکی از نگهبانان به محض ورود، به من گفت.  با لهجه ی آذربایجانی صحبت می کرد.  با لبخند گفتم «من آمریکایی نیستم برادر».  گفت: «تو برای آنها کار می کنی پس یکی از آنها هستی».  مرا به نگهبان دیگری تحویل داد و او مرا به سلول انفرادی برد.

در گذشته با یکی از چریک های مسلمان که وزیر شده بود مصاحبه کرده بودم.  او به من گفت: «مشکل دستگاه پلیس مخفی شاه این بود که فکر می کردند اراده یک زندانی را با شکنجه ی بدنی می توانند بشکنند، ولی غالباً این شکنجه ها اراده ی آنها را قوی تر می کرد.  بعد از انقلاب برادران ما مبتکر تکنیک هایی هستند که روح آدم را بشکنند.  بدون اینکه خشونت بدنی زیادی وارد آید.» با خود فکر کردم خشونت بدون خشونت آیا ممکن است؟

در سلولم چشمم را باز کردم.  در قرآن آمده است که یکی از بدترین مجازات ها که خداوند بر گناهکاران روا می دارد اینست که قبرشان را کوچکتر می کند.  سلول 20 فوت مربع من مانند یک قبر بود.  دیوارها از مرمر سفید کمرنگ بود.  این سنگ ها با رگه هایی که در آن بود مرا بیاد چهره ی رنگ پریده ی یک مرد پیر می انداخت.  دیوارها تمیز بود، به جز چند شعار  که زندانی ها با دست نوشته بودند.  3 جمله بزرگتر از همه بود «خدایا بمن رحم کن» «خدایا من توبه می کنم»، «خواهش می کنم به من کمک کن، خدا».


زندان اوین 22 جون 2009 حدود ساعت 4 صبح:

نگهبان مرا از خواب بیدار کرد و گفت بعد از نماز صبح من دوباره با «متخصص» ملاقات دارم.  به نگهبانان گفته بودند کلمه ی «متخصص» را بجای بازجو بکار برند.  این سومین جلسه من در 24 ساعت بود.
آقای گلاب می خواست در مورد شامی که با 8 ژورنالیست و عکاس در منزل یکی از دوستان در تهران در ماه آوریل داشتم توضیح دهم.

«آقای بهاری، شما جزء یک شبکه ی آمریکایی هستید، بگذارید خودم را اصلاح کنم شما جزء یک شبکه مخفی آمریکایی هستید،  گروهی که شامل کسانی است که به آن شام آمدند».

زیر لبی گفتم: «این فقط یک شام بود». «بله یک شام آمریکایی که می توانست در نیوجرسی یا جاهایی نظیر آن اتفاق افتد».  لحظه ای مکث کرد و بعد گفت: «در نیوجرسی خودتان در تهران ».

عجیب ترین بخش این اتهامات «نیوجرسی» بود: «شما در نیوجرسی بوده اید، آقای بهاری؟»  برایم این فکر پیش آمده بود که شاید گلاب یک آرزوی پنهانی برای رفتن به نیوجرسی داشته باشد.  در عین حال می دانستم بدترین اتفاقی که در برخورد با مأموران جمهوری اسلامی می تواند پیش آید اینست که تصور کنند شما با نظر تحقیر به آنها نگاه می کنید.
«جای قشنگی نیست» جواب دادم. گفت: «مهم نیست ولی یک جای بی خداست همانطور که شما می خواهید در این کشور بوجود آورید.»

«ببخشید من نفهمیدم».  گفت: «شما نقشه داشتید که مذهب پاک محمدی را از میان ببرید و یک اسلام آمریکایی، یک اسلام نیوجرسی را بجای آن بیاورید».  بعد ادامه داد: «بمن بگوئید آیا هیچکدام از زنان آن جلسه حجاب داشتند؟»  گفتم «نه» «پس بمن نگوئید که شما یک شبکه ی مخفی آمریکایی و یک شبکه نیوجرسی نداشتید.»

من در تهران به دنیا آمده و تا 19 سالگی در ایران بودم.  سپس به کانادا و انگلیس برای ادامه تحصیل و سپس کار در رشته ی روزنامه نگاری و فیلمسازی رفتم.  در 1998 به ایران بازگشتم و مشغول کار فیلمسازی و روزنامه نگاری برای نشریه ی «نیوزویک» شدم.  ولی تا زمان بازداشتم هرگز به این اندازه سوء ظن ویران کننده ای را که جمهوری اسلامی را از داخل می خورد درک نکرده بودم.  سپاه پاسداران دشمنان واقعی را در همه جا در دور و اطراف خود می بیند.  اصلاح طلبان در داخل کشور، صدها هزار نیروی نظامی آمریکا در خارج از مرزها.  حتا بدتر از اینها شبح ها هستند: مأموران جاسوسی انگلیس، آمریکا و اسرائیل که در مورد آنها منطق ترس آور و تاریخ ساختگی خودشان را تحمیل می کنند.  تنها و تنها مسلمانان، قربانیان آنها هستند.

بطور اتفاقی، من شاید تنها ایرانی مسلمان فیلمساز باشم که فیلمی در مورد هالوکاست ساخته ام.  آقای گلاب از چنین ایده ای رنجیده بود و بسیار کوشید که مرا به عناصر یهودی و صیهونیست ارتباط دهد.  در قاموس او انسانهای یهودی بسیار کم بودند، بقیه فقط «عناصر» صیهونیست می باشند.  من تصور نمی کنم که هرگز یک فرد یهودی را دیده باشد.  ولی فکر می کرد همه چیز را در مورد چنین کسانی می داند و اعتقاد او به واقعیت هایش تزلزل ناپذیر بود.


زندان اوین 29 جون 2009 پس از نیمه شب:

در خواب عمیقی بودم وقتی که یکی از نگهبانان در سلول مرا باز کرد.  «بلند شو، وقت متخصص است».  آقای گلاب طبق معمول سلام علیک نکرد.  مرا از دست نگهبان بیرون کشید و گفت: «خوشی تمام شد».   چندین بار مرا هل داد نزدیک بود به زمین بخورم. بعد هم مرا بسرعت کشید.  نفس نفس می زد و تکرار می کرد «مهربانی اسلامی تمام شد، جاسوس کوچولو، ما به تو نشان خواهیم داد با تو چکار می توانیم بکنیم».  بعد هم مرا بدرون اطاقی هل داد.

حس کردم چند نفر دیگر در اطاق بودند و بین خود پچ پچ  می کردند.  بوی عرق بدن و گلاب قوی بود.  ناگهان صدایی بلند شد و همه می خواستند به کسی که حاج آقا نامیده می شد ابراز ارادت کنند.  کسی دست مرا گرفت و در دست حاج آقا گذاشت. 

«سلام آقای بهاری، می دانید چرا اینجا هستید؟»  صدایش برایم آشنا بود.  مانند یکی از آن افراد بنامی که برنامه های تبلیغاتی برای رژیم در تلویزیون دارند.  بطور قطع نمی خواست شناخته شود و به من گفت، چشمهایم را کاملاً بسته نگهدارم.  از کسی پرسید آیا ماشین حاضر است و بعد بمن گفت: «آقای بهاری شما مظنون به جاسوسی هستید.  شما با تعدادی از جاسوس های شناخته شده در تماس بوده اید».  بعد نام چند نفر از دوستان مرا ذکر کرد.  ایرانی های هنرمند و روشنفکر که در تبعید زندگی می کنند.  ماشین می آمد که مرا به بخش ضد جاسوسی ببرد.  او گفت که در آنجا من بیش از 15 ساعت در روز مورد بازجویی قرار گرفته و هر نوع تاکتیکی بکار می رود که من حرف بزنم.  بازجویی ها بین 4 تا 6 ساعت بطول می انجامد و من می توانم محکوم به مرگ شوم.  حاج آقا مطمئن شد که لغت «مرگ» را جوری بگوید مثل اینست که از یک فنجان چای صحبت می کند و سپس گفت چای میل دارید؟

گفتم متشکرم. به سختی می توانستم این لغات را از دهانم خارج کنم.  در افکار خودم گم شده بودم.  افکارم در مورد مادرم، همسرم «پائولا» و فرزند متولد نشده ام.  چگونه می توانستم آنها را در چنین موقعیتی قرار دهم.  من فرزند بدی، همسر بدی و پدر بدی هستم.  «مگر اینکه» حاج آقا گفت: «مگر اینکه شما علاقه داشته باشید معامله ای بکنید، آقای بهاری».  پس از دستگیری ام علاوه بر اتهامات جاسوسی، آقای گلاب اصرار داشت که من طراح اصلی پخش گزارش های انتخاباتی توسط مأموران رسانه های غربی بودم.  آیت الله خامنه ای علاقه داشت که به ایرانی ها در مورد «ناتوی فرهنگی» که خطرش همانند خطر نظامی بود هشدار دهد.  این شبکه ناتوی فرهنگی از ژورنالیست ها، فعالان سیاسی دانشمندان و وکلایی که ظاهراً از داخل به تضعیف رژیم دست زده اند تشکیل می شد.

هر کسی در خیابان های تهران در ماه جون می توانست ببیند چگونه تظاهرات خودجوش و بدون رهبری بوجود آمد.  ولی رژیم می خواست مردم باور کنند که این توسط خارجی ها سازمان دهی شده بود.  آنها این را «انقلاب مخملی» نامیدند.
آقای گلاب روز اول با خشم بمن گفت: «شما از هر توطئه گر و حتا قاتلی بدتری.   آن جنایتکاران چیزی یا شخصی را نابود می کنند، تو مغزها را نابود می کنی و مردم را علیه رهبر تحریک می کنی».

صبح روز  بعد مرا به اطاق حاج آقا آوردند.  دوربین ها آماده بود.  آقای گلاب پشت پرده ای نشسته بود و سئوالات را به خبرنگاران سه شبکه دولتی می گفت.  حاج آقا دستور داد توضیح دهم که چگونه عوامل بیگانه، همراه با برخی نخبگان خریداری شده، می خواستند با استفاده از رسانه های غربی انقلاب مخملی راه بیاندازند و اینکه چگونه درایت و عطوفت خاص رهبر مانع این آخرین اقدام شد.
من کوشیدم جواب هایم در حد امکان مبهم باشد.

 زندان اوین 4 جولای 2009 چند ساعت پس از نماز بعد از ظهر

پس از اعتراف، حاج آقا قول داد که آزاد خواهم شد.  ولی آقای گلاب را در پشت درهای بسته در اطاق بازجوئی دیدم.  کتک زدن ها و آزار از آن لحظه شروع شد.  با کف دست محکم به پشت گردن و شانه هایم زد.
«من فکر می کردم ما قراری داشتیم، آقا» من اعتراض کردم در حالی که می کوشیدم با دستم بدنم را بپوشانم.
فریاد زد: «دستت را ببر کنار جاسوس کوچولو! قرار، چه نوع قرار احمقانه ای می توانیم با جاسوسی مثل تو داشته باشیم؟»

زدن ها از آن زمان شروع شد و تا سپتامبر ادامه یافت.  آقای گلاب در زمانی که از من بازجویی می کرد، نمی زد ولی قبل و بعد از بازجویی که نشان دهد چگونه در کنترل است.  یکبار بمن گفت: «من ترا می زنم چون خون مرا بجوش می آوری.  من نمی خواهم دستم را بروی تو بلند کنم، ولی در مقابل کسی که به رهبر اهانت کرده پیشنهاد می کنی چه کنم؟»

او ادعا می کرد که پدرش قبل از انقلاب توسط رژیم شاه شکنجه شده است.  ناخن های پایش آنچنان بیرحمانه کشیده شده که هنوز نمی تواند بدرستی راه برود.  بمن گفت باید احساس خوش شانسی کنم.  

یک بار یا دو بار در سال من دچار یک سردرد میگرنی وحشتناکی می شوم.  آقای گلاب از داروهایی که با خودم به زندان آورده بودم این را می دانست و او از اینکه به پشت گردن من بکوبد لذت می برد.

آقای  گلاب بمن می گفت: «دفعه ی بعد که ترا می بینم روی یک صندلی ایستاده ای و طناب بدور گردنت است.  خودم شخصاً صندلی را از زیر پایت می کشم».  روز اعدام را از پیش نخواهم دانست، ولی بمن اطمینان می داد که پس از نماز صبح حدود ساعت چهار خواهد بود.

عجیب بود پس از جلسات طولانی بازجوئی، آقای گلاب خسته از فریاد و کتک زدن، لگد زدن و با کمربند زدن مانند یک فرد مست شروع می کرد به اعتراف کردن:  «بسیاری از دوستان من مجبور شده اند از همسرشان جدا شوند.» یکشب بمن گفت:‌ «ما باید ساعات طولانی کار کنیم.  بدون اطلاع قبلی به سفر برویم.  این شغل فشارهای روحی زیادی روی ما دارد.  همسران بسیاری نمی توانند این را قبول کنند.  من همسرم را می پرستم.  دست و پایش را می بوسم که مرا می فهمد و با شغل من کنار می آید.»

برای مدتی من اجازه داشتم در حیاط زندان برای 30 دقیقه راه بروم.  آنها 6 یا 7 نفر از ما را در کنار هم می گذاشتند و ما با چشم بند به عقب و جلو می رفتیم.  نگهبانان این را می گفتند «هواخوری».  این تنها زمانی بود که من می توانستم آسمان را ببینم. سرم را بالا می کردم و از زیر چشم نگاه می کردم.  بزودی یاد گرفتم که فاصله ی بین دیوارها را با قدم بشمرم و حتا توانستم این فاصله را با چشم بسته بدوم.  

ولی نجات بخش واقعی من موسیقی بود.  یکبار پس از یک کتک خوردن وحشیانه  دو قرص میگرن را خوردم و از حال رفتم.  دو زن بخواب من آمدند.  آنها صورت هایی مهربان داشتند و مرا بیاد خواهرم مریم انداختند که در ماه فوریه از بیماری سرطان خون درگذشت.

شما کی هستید؟ پرسیدم.  آنها به نرمی دست به پیشانی من گذاشتند تا درد را تسکین دهند.  در خواب من لبخند زدم و آهنگ «لئونارد کهن» را شنیدم.
آه، ای خواهران ترحم، آنها نمرده و نرفته اند.

آنها در انتظار من بودند زمانی که من تصور می کردم که دیگر نمی توانم ادامه دهم و آنها آرامش خود را برایم آوردند و سپس ترانه شان را برایم آوردند.  از خواب بیدار شدم رها از درد، از آن لحظه «لئونارو کهن» حافظ دنیای من شد.  او رمزی بود که آقای گلاب هرگز نمی تواند کشف کند.


دادگاه انقلاب اول اگوست 2009 قبل از ظهر:

آنروز صبح در حالیکه در دادگاه انقلاب منتظر بودم، نمی دانستم که در اطاق دیگری بیش از صد نفر زندانی، بیشتر آنها از اصلاح طلبان و وزرای پیشین حکومتی نشسته بودند و بازپرس لیست طولانی جرائم شرکت در انقلاب مخملی را می خواند.  دو نفر از آنها معاون رئیس جمهور پیشین، محمد خاتمی بودند.  علی ابطحی و محمد عطریان فر.  آنها برای اعتراف در مورد نقش شان به رسانه های دولتی، آورده شده بودند.  نوبت من بعد از ناهار بود.  آقای گلاب بیادم آورد که باید اسم بدهم.  «اسم ها، مازی، اسمها».

دوباره من اسمی ندادم.  البته من تعدادی از سیاستمداران اصلاح طلب را می شناسم.  هر ژورنالیست با سابقه ایرانی آنها را می شناسد.  بسیاری در واقع از رهبران انقلاب بوده اند.با گذشت زمان آنها تصمیم گرفتند سیستمی را که بوجود آورده اند، تنها با مدرن کردن می تواند ادامه یابد.  برای نسل جدید رهبران سپاه پاسدار این به معنی خروج از دین است.  این تندروها پس از جنگ ایران و عراق متقاعد شدند که ایران، هیچ دوستی در خارج ندارد، تنها دشمن.  بنظر آنها انقلابیون قدیمی باید از سیستم پاکسازی شوند.

این روشن بود که آقای گلاب می خواست که من این اصلاح طلبان را به رؤسای خودم در نشریات غربی وصل کنم.
در کنار من زندانی دیگری نشسته بود.  کیان تاجبخش، یک پژوهشگر ایرانی-آمریکایی.  هر دوی ما جواز مطبوعاتی داشتیم و این سوءظن سپاه را در مورد تشکیلات ایرانی بیشتر می کرد. آقای گلاب یکبار بمن گفت: «کسانیکه به شما جواز داده اند حتی از شما ها گناهکارترند» 

وقتی کار ما در دادگاه انقلاب تمام شد. من می دانستم در اوین چه چیز در انتظار من است.  در اطاق بازپرسی آقای گلاب مرا بدون اینکه چیزی بگوید شروع به زدن کرد.

بازجویی، بازپرسی، تهدید و شکنجه روحی و جسمی بهاری آنچنان او را تحت فشار قرار داد که بقول خودش  دوباره قصد داشت شیشه عینکش را شکسته و رگ خود را بزند.  مازیار بهاری بالاخره پس از ماهها کوشش و فعالیت همکاران، دوستان و مدافعین حقوق بشر، حتا درخواست مستقیم توسط وزیر خارجه آمریکا «هیلری کلینتون» در اکتبر آزاد شد.  بهاری در مصاحبه های اخیراً گفت که رژیم فعلی در ایران دیگر اسلامی نیست بلکه یک دیکتاتوری نظامی مانند «پینوشه» در شیلی و کره شمالی است.  وی گفت که پرزیدنت «اوباما» باید راه مذاکرات را باز نگهدارد ولی به پایمال شدن حقوق انسانی در ایران اعتراض کند.  

مازیار بهاری در پایان خاطراتش چنین می نویسد:

لندن نوامبر 2009:

در حالی که این کلمات را روی کامپیوترم تایپ می کنم، هم احساس نگرانی و هم هیجان دارم.  «با من دیگر تماس نگیرید.  من هرگز برای کسی جاسوسی نکردم و حالا هم با جاسوسی برای شما شروع نخواهم کرد.».  ایمیل را فرستادم به آدرسی که آقای گلاب بمن داده بود.  چندین روز پیش از آزادیم از اوین مرا مجبور کرد اسنادی را امضاء کنم که می گفت «من با برادران انقلابی سپاه همکاری خواهم کرد».

شب پیش از خروج از من خواست در هتلی ملاقات کنیم.  همکار دیگری را با خود آورده بود که با صدای آرامی بمن گفت:‌«ما امیدواریم که همکاری سازنده ای با شما  در آینده داشته باشیم».  آقای گلاب رک تر بود او بمن یادآوری کرد که سپاه می تواند هر جای دنیا باشم مرا پیدا کند:«یادت باشد، کیسه، آقای بهاری، کیسه یادت باشد».

من چیز دیگری را بیاد می آورم.  در خوابم، وقتی که دو خواهر مهربان بکمک من آمدند، برای من آرام بخش بود که تصور کنم یکی از آنها خواهر عزیزم «مریم» بود.  در آن زمان متعجب بودم که آن دیگری چه کسی بود.  حالا در حالیکه دختر تازه متولد شده ام را در آغوش دارم می دانم، نام او «ماریانا مریم بهاری» است