کشاورزان و اسلحه ای به نام ایدئولوژی

نویسنده
فاطمه زمردیان

» صفحه ۲۰ / معرفی رمان "جنگ آخرالزمان" نوشته ماریو بارگاس یوسا

صفحه ۲۰ کتاب:

”… یک سال بعد، وقتی مهاجران پومبال به پشت گرمی این خبر که زمین های پست منطقه دوباره زیر آب رفته و آماده کشت حبوبات شد، به دهکده برگشتند، تیبورسیوداموتا مرده بود و در کنار معشوقه افلیج و سه بچه بزرگ ترش به خاک سپرده شده بود. آنان هرچیز خوردنی را خورده بودند، و وقتی این ها ته کشیده بود، هرچیز سبز را و سرانجام هرچیزی را که دندان قادر به جویدنش بود. کشیش ناحیه، دن کاسیمیرو که آنان را یکی بعد از دیگری دفن کرده بود، می گفت؛ نه از گرسنگی که از حماقت مرده بودند، از خوردن چرم و نوشیدن آب لاگوئادوبوئی که محل زاد و ولد انواع پشه ها و میکروب ها بود، و حتی بزغاله ها هم از خوردنش پرهیز داشتند. دن کاسیمیرو، آنتونیو و خواهر کوچکش را پیش خود برده بود و با جیره ای از هوا و دعا زنده نگاهشان داشته بود، و بعد وقتی خانه های دهکده دوباره پر از آدم شده بود، جایی برای آن دو دست و پا کرده بود.

دختر کوچولو را مادرخوانده اش برداشته بود و وقتی برای کارکردن در یکی از املاک بارون کانابراوا رفته بود، او را هم با خود برده بود. آنتونیو را، که آن وقت پنج ساله بود، پینه دوز دیگر پومبال به فرزندی قبول کرده بود، و این مرد که به یک چشمی مشهور بود –یک چشمش را در دعوا از دست داده بود- این فن را پیش تیبورسیو آموخته بود و بعد از مرگ استاد، مشتری هایش را مال خود کرده بود. مردی بداخلاق بود که اغلب در میخوارگی افراط می کرد، آن چنان که سپیده سحر مست و مدهوش و آغشته به بوی عرق نیشکر، افتاده در کوچه و خیابان پیدایش می کردند. سر و همسری نداشت و از آنتونیو مثل حیوان بارکش کار می کشید؛ پسرک می بایست جارو و نظافت می کرد. میخ و قیچی و زین و پوتین را به استاد می رساند و از دباغ خانه هم چرم می آورد. وادارش می کرد روی چرم ها بخوابد، کنار میز کار. همان جا که یک چشمی اگر با رفقایش به میخوارگی نرفته بود، تمام وقتش را پشت آن می گذراند.

پسرک یتیم نحیف بود و سر به زیر با چشمان پرآزرمی که ترحم زنان کومبال را بر می انگیخت و هروقت از دستشان بر می آمد، چیزی برای خوردن به او می دادند یا لباس هایی که برای پسرانشان کوچک شده بود…”

 

جنگ آخرالزمان

صفحه بیست این شماره، از رمان جنگ آخرالزمان نوشته ماریو بارگاس یوسا انتخاب شده است. داستان این رمان خواندنی و شگفت انگیز از حادثه ای تاریخی و واقعی انتخاب شده است و تنها اثر یوسا است که خارج از پرو اتفاق می افتد؛ در سال 1888 میلادی در منطقه ای دورافتاده در بخش درونی ایالت باهیا در برزیل، در منطقه ای که بدون ارتباط با بقیه کشور رو به زوال گذاشته بود، شورشی علیه جمهوری تازه استقرار یافته برزیل برپا شد. این شورشیان شاید فقیرترین مردم برزیل بودند. دهقانان و گاوچرانانی که در برابر جمهوری به پا خاسته بودند. در آغاز هیچ کس از این شورش باخبر نشد، چرا که آن منطقه بسیار پرت افتاده بود و تنها مقامات دولتی در سالوادور، مرکز ایالت باهیا از آن خبردار شدند. آنان یک گروهان از گارد شهری را به سرکوب این شورش فرستادند. اما شورشیان این قوا را شکست دادند و همه سلاح هایش را مصادره کردند. این رویداد پیش بینی نشده، سالوادور را نگران کرد. این بار یک گردان به فرماندهی سرگرد فبرونیو د بریتو به آن جا گسیل کردند. اما این نیروی اعزامی نیز از شورشیان شکست خورد و تار و مار شد! هیچ کس نمی توانست از موضوع سر در بیاورد، چراکه نخبگان سیاسی، روشنفکران و نظامیان اصولا فکرش را هم نمی کردند که مردم فقیر علیه چیزی که دقیقا برای حمایت از آنان یعنی دهقانان و قربانیان نظام پیشین کشور برقرار شده بود، سر به شورش بردارند! جمهوری برای بار سوم نیرویی برای درهم کوبیدن شورش اعزام داشت و سرهنگ موریرا سزار، افسر جمهوریخواه مشهور را به فرماندهی آن گمارد. موریرا سزار از جمهوریخواهان و پوزیتیویست های متعصب بود و از دوران جوانی برای جمهوری جنگیده بود. او ستاره ای درخشان در جمع نظامیان بود و گل سرسبد واحدهای ارتش به شمار می رفت. تیپ هفتم موریرا سزار برای سرکوب شورش فرستاده شد و بدیهی است که تمامی مملکت چشم انتظار نتیجه کار بودند. شورشیان موریرا سزار را هم شکست دادند!

حتما از خودتان می پرسید که آن کشاورزان و دهقانان تهیدست چگونه توانستند ارتش برزیل را شکست دهند. واقعیت این است که آن ها تنها با یک سلاح توانستند در برابر حکومت ایستادگی کنند: ایدئولوژی.

یوسا به استادی تمام، چهره و سیمای مردی که این شورش بزرگ را به راه انداخت را در همان شروع کتابش تصویر کرده است:

بلندبالا بود و چندان تکیده که انگار همیشه نیمرخش را می دیدی. پوستی تیره و اندامی استخوانی داشت و آتشی هماره در چشمانش می سوخت. صندل شبانان را به پا داشت و شولای کبودرنگی که پیکرش را می پوشاند یادآور ردای مبلغانی بود که گاه و بی گاه به دهکده های پرت افتاده صحرا سر می زدند تا بر خیل کودکان نوزاد نام بگذارند و زنان و مردانی را که با هم زندگی می کردند، به عقد هم درآورند. پی بردن به سن و سال او، ایل و تبارش و ماجرای زندگی اش ناممکن بود، اما در خلق و خوی آرام، رفتار بی تکلف و وقار برهم نخوردنی اش چیزی بود که حتی پیش از آن که موعظه خود را اغاز کند، مردم را به سویش می کشاند. حضوری ناگهانی داشت. در ابتدا تنها همیشه پای پیاده پوشیده از غبار راه، چه بسیار هفته ها، چه بسیار ماه ها. قامت بلندش پرهیبی بود بر زمینه روشنایی غروب یا سپیده دم که خیابان های شهر را با گام هایی بلند و شتابان می پیمود. استوار و مصمم راه خود را باز می کرد، از میان ماده بزها با زنگوله های طنین اندازشان، و از میان سگ ها و کودکانی که از سر راهش کنار می رفتند، و کنجکاوانه تماشایش می کردند، بی آن که سلام زنانی را پاسخ گوید که دیگر می شناختندش و پیش او سر خم می کردند و می شتافتند تا سبویی شیر بز، یا بشقابی مانیوک و لوبیا برایش بیاورند. اما او نه می خورد و نه می نوشید، مگر آن گاه که تا کلیسای شرهر پیش می رفت و بار دیگر، برای صدمین بار می دید که کلیسا خراب شده…

آنتونیو وینسنت مندس ماسیل، معروف به مرشد، با این سیما و رفتار، موعظه هایش را در کلیسای کانودوس آغاز می کند. مردم شیفته شخصیت کاریزماتیک و جذاب او می شوند. او از آخرالزمان سخن می گوید. از جمهوری تازه استقرار یافته که نماد شیطان است و از احیای مسیحیت از یادرفته. دهقانان به گرد او جمع می آیند و سیستم و نظامی قاعده مند می سازند. آنان چنان ایمان راسخی به مرشد و آخرالزمان قریب الوقوع دارند که همه چیزشان را بر سر راه این اعتقاد می گذارند. آن ها مرشد را به حدی از تقدس می رسانند که حتی مدفوع او را به عنوان تبرک با خود بر می دارند. یوسا این هاله تقدس دور سر مرشد را تا آخرین کلمه این رمان 900صفحه ای حفظ می کند و طوری آن را می پروراند که خواننده به سختی می تواند از او بدش بیاید. در واقع خواننده در می ماند که این شکل تحجر را با جذابیت ها و حواشی هواداران مصمم و دوست داشتنی اش پس بزند! و این یکی از توانایی های این نویسنده بزرگ است. یوسا با چیره دستی تمام، داستان را از زاویه دیدهای مختلف، در دو سوی جبهه جنگ روایت می کند. خبرنگار نزدیک بین و دست و پاچلفتی ترسویی هم که به همراه ارتش به کانودوس می آید، نشانه ای از خود یوساست.

 

جنگ آخرالزمان و نظایرش

یوسا در جنگ آخرالزمان با رویکردی ناتورالیستی و بی طرفانه، ماجرای سرسپردگی عده ای از افراد جامعه را به یک تفکر و یک شخصیت کاریزماتیک روایت می کند و قضاوت را بر عهده خوانندگان می گذارد. در دنیای ادبیات و فقط به لحاظ درونمایه، اگر بخواهیم نظیری برای این رمان قائل بشویم، کلیدر محمود دولت آبادی را می توانیم شاهد بیاوریم؛ شورشی دهقانی علیه نظام حاکم به رهبری گل محمد. بماند که برای هر خواننده ای، انگیزه شورش در کلیدر مهمتر و موجه تر است.

اما در عالم واقع، شاید بتوان اتفاقی را که در سال 1993 در ایالات متحده روی داد، مثال بزنیم؛ در ۱۹ آوریل ۱۹۹۳ در حالی که اعضای فرقه موسوم به داوودیه که به ظهور منجی اعتقاد داشتند، از ۲۸ فوریه در ساختمانی در شهر ویکو جمع شده ‌بودند، مورد هجوم تانک‌ها و ماموران اف ‌بی ‌آی قرار گرفتند و ۸۲ نفر از جمله زنان، کودکان و نوزادان، در این حمله در آتش سوختند.

یوسا درباره کتابش چه می گوید؟

“اگر قرار بود از میان رمان هایی که تاکنون منتشر کرده ام، یکی را انتخاب کنم، این رمان احتمالا جنگ آخرالزمان می بود، چرا که فکر می کنم بلندپروازانه ترین کاری بوده است که تاکنون به آن دست زده ام. این رمان در عین حال، کتابی است که بیش از هر کتاب دیگر، زمان برده و دشواری به همراه داشته است.”

آثار یوسا در ایران

ماریو بارگاس یوسا برای اولین بار و در سال 1369، با کتاب عصر قهرمان به ترجمه هوشنگ اسدی به خوانندگان فارسی زبان معرفی شد. بعد از آن تنها نشان یوسا در حوزه ادبیات و فرهنگ فارسی، اشاره ای است که مسعود کیمیایی در فیلم اعتراض به او می کند.

آثار یوسا اغلب به فارسی ترجمه شده اند. بزرگ ترین مترجم آثار او به فارسی، عبدالله کوثری است. او رمان های مرگ در آند، جنگ آخرالزمان، سور بز و گفتگو در کاتدرال را به فارسی ترجمه کرده است. از آثار دیگر یوسا به ترجمه کوثری می توان به چرا ادبیات و عیش مدام اشاره کرد.

سور بز ابتدا با ترجمه مرحوم جاهد جهانشاهی و با عنوان جشن بز نر، از جانب نشر قطره منتشر شد. این ترجمه با اقبال رو به رو نشد. احمد گلشیری نیز رمان عصر قهرمان را با عنوان سال های سگی دوباره ترجمه کرده است.

در سال 1390 و با دریافت جایزه نوبل توسط یوسا، اقبال خوانندگان فارسی زبان به آثار او فزونی یافت و کتاب های او در ایران بارها تجدید چاپ شدند. عبدالله کوثری درباره اعطای نوبل به یوسا گفته است: «یوسا به نوبل اعتبار داد.»