۲۴ ساعت در کشور آیت الله ها

نویسنده

» گزارش لوموند از یک دیدار

“رسانه های غربی دروغ می گویند.” این جمله ای است که هر رهگذر ایرانی در هر خیابانی از شهرهای این کشور به شما خواهد گفت. مدرنیته ایران و مهمان نوازی زبانزد مردم این کشور در تناقض کامل با موضع گیری های هسته ای-اسلام گرایانه حکومت تهران قرار دارد.

به قم می روم؛ دومین شهر مذهبی ایران پس از مشهد، ولی یکی از مهم ترین مراکز آموزش تشیع در جهان؛ محل رشد و نمو آیت الله ها. من به مدت ۲۴ ساعت زندگی طلبه ها را از نزدیک رصد کردم.

ساعت ۳۰:۱۱ ، مارس ۲۰۱۳ – پایان سال ۱۳۹۱ طبق سالنامه پارسی. پس از طی ۱۲۰ کیلومتر از تهران به شهر مذهبی قم وارد می شوم. جوانان ایرانی پایتخت با نگرانی ازم می پرسند: “قم چکار داری؟ از نظر ما، قم اصلاً ایران نیست.” حرم فاطمه معصومه، خواهر یکی از دوازده امام شیعیان، سالانه ۱۰ تا ۱۵ میلیون زائر را جذب می کند. کفش هایم را در ورودی بخش زائران خارجی درمی آورم.

آخوندی با عمامه سفید که مسؤول مسافران انگلیسی زبان است، برایم یک فنجان چای می ریزد و سر صحبت را باز می کند. با شنیدن صدای اذان حرفش را قطع می کند و می رود. یکی از همکارانش بلافاصله جای او را می گیرد و از نفرت خود از اسراییل و تردیدش از هولوکاست می گوید. آخوند بازمی گردد و با صدایی جدی می گوید: “ما همه برادر هستیم.”

ساعت ۳۰:۱۲ – آخوند مرا برای صرف ناهار به کافه تریای مسجد دعوت کرد. او که “ولی” نام دارد بزودی ۵۰ ساله می شود. او همسر و سه فرزند دارد. بیش از ۳۰ سال است که لباس روحانی برتن دارد. در ۱۴ سالگی به دلیل داشتن سؤالات فراوان در رابطه با فلسفه وجودی تصمیم می گیرد از الگوی یک فرد مذهبی که به سؤالات او پاسخ می داده پیروی کند. او می گوید: “اوایل نزدیکانم فکر می کردند دیوانه شده ام. آنها غافل بودند.” در سال های ۱۹۸۰ در حدود ۱۰ ماه در جبهه جنگیده و بسیاری از دوستانش را از دست داده. او می گوید: “نه اصلاً غم انگیز نیست. اسلام می گوید که شهدا […]” همان لحظه او را برای حضور در یک کلاس درس می خواهند. و اسلام همچنین گفته که از زمان تولد تا مرگ باید آموخت.

درحالی که رانندگان ایرانی با مهارت در ترافیک سنگین ویراژ می دهند، او مرا در چند ثانیه با یک موتورسیکت پر سر و صدا به آن طرف شهر می برد.

ساعت ۰۰:۱۴ – موضوع کلاس چیست؟ تهاجم فرهنگ آمریکایی بر اسلام. استاد آن محمد کوین، یک بریتانیایی خشک ۳۰ ساله است که از هشت سال پیش به اسلام گرویده. موضوع کلاس با بحثی پیرامون اینکه آیا یک مرد مسلمان می تواند همسر خود را کتک بزند، ادامه می یابد. حتی اگر برخی طلبه ها تأکید می کنند که محمد به دنبال محدود کردن این فرضیه بوده، استاد با نگاهی به من، گفت: “با پرداختن به این موضوع، تبلیغ بدی از اسلام در حضور مهمان مان خواهد شد.”

ساعت ۰۰:۱۸ – استاد کلاس می خواهد با یک شبکه تلویزیونی مصاحبه کند. این برنامه به موضوع ورود مسلمانان به اروپا می پردازد. آنها می خواهند که من نیز در مورد فرانسه صحبت کنم، ولی به این دلیل که فردا عازم هستم، از این مصاحبه شانه خالی می کنم. محمد کوین مرا به همراه خانواده اش به رستوران دعوت می کند. از نظر او که شش سال پیش در ایران سکنی یافته، “بهترین حکومت سیاسی جهان” در ایران است. برایم عجیب بود که چطور با حرارت نسبت به توطئه های منفی غرب علیه ایران صحبت می کرد. قبل از اینکه از هم جدا شویم، کتابی در مورد تشیع به من داد.

ساعت ۳۰:۲۱ – به منزل یکی از طلبه ها که پیشنهاد مسکن به من داد می روم. او که ۲۴ سال دارد، به مانند پدرش در زمینه فروش فرش فعالیت می کند. او عکس هایش را که در اوکراین انداخته به من نشان می دهد. مادرش در عکس فقط یک بینی و دو چشم است. و خواهرش که دکترای جامعه شناسی می خواند و همچنین رییس یک شرکت است، با همراه هوشمند آخرین مدلش سعی می کند مخفیانه از من عکس بگیرد. آخر شب روی یک فرش پارسی نفیس که کل اتاق را پوشانده دراز می کشم.

ساعت ۰۰:۸ – میزبانم، محمد، دو ساعت زودتر برای نماز، دعا و خواندن قرآن بیدار شده. با او نزد یکی دیگر از طلبه ها که او نیز روز قبل در کلاس بود می روم. او نیز محمد نام دارد و ۱۷ ساله است. او پاریس را می شناسد و مارسی را نیز به دلیل فیلم “تاکسی” می شناسد. البته او خیلی کم فیلم می بیند، به ویژه فیلم های سانسور نشده را نگاه نمی کند، زیرا مرد و زن “یکدیگر را می بوسند”. او موسیقی نیز گوش می دهد، به ویژه ترانه های مذهبی یکی از امام جمعه های سعودی که “با اینکه عرب سنی است”، ولی صدای زیبایی دارد. او شش روز در هفته کلاس دارد و به هیچ وجه فرصت نمی کند نقش خود را به عنوان یک بسیجی که برایش آموزش دیده ایفا کند.

مجدداً نزد ولی، آخوند مسجد، می روم. قصد دارم به کاشان بروم. او مرا تا خارج از شهر می برد و پس از خداحافظی برایم تاکسی می گیرد. پس از چند دقیقه راننده تاکسی می گوید: “من از دوستان آخوندت متنفرم. از پدر و پدربزرگم دلگیرم که چرا گذاشتند اینها قدرت را پس از انقلاب در دست بگیرند.”

منبع: لوموند، ۱۱ اوت