سال 1333 در یک دکه کفاشی در خیابان اسلامبول نشسته بودم و کفشی را به پا می آزمودم. زن جوانی وارد شد که گیسوانش را از پشت با بندی بسته بود و ابروانش را چون کمانی کشیده. نگاهش گرداگرد مغازه چرخید و روی چهره من ثابت ماند. آنگاه بی آنکه بگوید چه می خواهد از دکه خارج شد. سیما و نگاهش در ذهنم ثابت مانده بود. آیا خودش بود؟ عکسی از او در جایی دیده بودم. شاید او هم عکسی از من در مجموعه سه تار شکسته( 1330) دیده بودم. شاید او هم با خود گفته بود: “آیا خودش بود؟” قطعاً هر دو خودمانم بودیم، و حالا من خودم هستم با زندگی و او خودش با جاودانگی.
مدتی گذشت و آن چهره و آن نگاه به همان صورت در ذهنم باقی ماند و گاه به گاه از زیر نقاب بیرون می آمد و نگاهم می کرد، شعرهایش را که در گوشه و کنار مجلات چاپ می شد می خواندم. شاید او هم شعرهای مرا در گوشه و کنار می خواند.
در آن زمان کمابیش هر دو شهرتی داشتیم در حد جوانی و ناپختگی مان. اماآغاز انفجار آوازه مان دو نقطه بود که با هم چندان فاصله یی نداشت. فروغ با شعر “گنه کردم، گناهی پر ز لذت” یکباره بر سر زبان ها افتاد و من با شعر “نغمه روسپی” شهرت تازه یی به دست آوردم. “گنه کردم” شعری بود گویای لحظه ها ی عاشقانه و شیرین کامیابی که با زبانی صریح و بی پروا بیان شده بود. این شعر با عکسی از فروغ زیر عنوان شاعره ی بی پروا در مجله روشنفکر چاپ شد و چنین پایان می گرفت:
خداوندا، چه می دانم چه کردم
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
در صفحه مقابل عکسی از خانم پروین دولت آبادی چاپ شده بود با شعری مستور و محتاط و در عین حال آراسته و بی نقص. این دو شعر از دو بانوی شاعر، هر یک مغایر دیگری می نمود. شاید به همین علت، بی پروایی آن لحظه های عاشقانه در شعر فروغ بیش از آنچه باید حیرت برانگیخت. مجله دست به دست می گشت و محتوای آن شعر نقل مجالس می شد. در همان اوان شعری هم از من در مجله امید ایران منتشر شد، گویای لحظه های کوتاهی از زندگی زنی که خودفروشی می کرد و پایان غم انگیز آن بر ادعانامه علیه فقر و فساد جامعه امضا می گذاشت:
لب من، ای لب نیرنگ فروش
بر غمم پرده یی از راز بکش!
تا مرا چند درم بیش دهند
خنده کن، بوسه بزن، ناز بکش!
به این ترتیب، فروغ نیز ادعانامه دیگری را امضا کرده بود و آن علیه تداوم نابرابری حقوق قانونی و عرفی زن و مرد بود.
در طول هزار سال ادبیات ما تنها چند زن شاعر دیده می شوند که شعر سروده اند و تنها یک تن از آنان به نام مهستی از عواطف جسمی خود پرده برداشته است که به چند رباعی منحصر می شود. جامعه تا زمان فروغ چنین جسارتی را تحمل نمی کرد. ژاله قائم مقامی در زمان حیات خود سروده های خود را پنهان کرد و بسیاری از آن ها را از میان برد. پس از مرگش و مدتی پس از مرگ فروغ، پژمان بختیاری، پسر ژاله، دست به انتشار باقی مانده آثار جسارت آمیز مادر زد. فروغ بر بی پروایی خود آنقدر ابرام ورزیده بود تا راه را برای ابراز عواطف دیگر زنان گشوده باشد.
به زودی شایع شد که شعر فروغ را تحریم و خود اورا تکفیر کرده اند و شایع شد که مجموعه ی اسیر (1334) اوراگروهی در خیابان برروی هم انباشته و آتش زده اند. با این همه اوهمچنان با اشتیاق فراوان حس خورا درشغر می ریخت و این برایش تقریبا به نوعی مبارزه و مقاومت بدل شده بود.
روزگار می گذشت. اودرراهی قدم گذاشته بود من درراهی دیگر. او صرفا لحظه هایی از عشق را که بیانش پیش از آن تنها برای مردان مجاز بود باز می گفت و من فحایعی را که با فقر ونابرابری در سطوح مختلف جامعه به بار می آمد آشکارمی کردم. چندی نگذشت که همه ما متوجه شدیم که فروغ برای اعلام اعتراض خود علیه جامعه ی سنتی مردسالار بهای گرانی پرداخته است. شاید کسانی هم بودند که از آب گل آلود ماهی می گرفتند وباساختن داستان های کتبی و شفاهی بازاربگومگوهای شبانه را گرم نگاه می داشتند.
فروغ همسر پرویزشاپور بود. مردی خوش ذوق که بعدها عبارت و جمله های بسیار کوتاه او با نام ابداعی ی کاری کلماتور سال ها ورد زبان ها شد.فروغ از پرویز شاپور پسری داشت که در آن هنگام سه چهار ساله بود و می رفت که به زودی بزرگ شود و حرمت های مردانه ی خود را در خوشنامی ی سنتی ی خانواده جست و جو کند. شنیدیم که میان شاپور و فروغ جدایی افتاده و پسر را پدر زیر نظارت و حضانت گرفته است.
پچپچه های موذیانه و جدایی ی همسر و فرزند برای فروغ آسان نبود. زن جوانی که گناهی جز اعتراض علیه سنت های پوسیده با زبان شعر نداشت به بیمارستان افتاد. در این هنگام بیش از چند ماه از انتشار مجموعه ی اسیر نگذشته بود. من جز آن ملاقات چند لحظه یی در کفاشی دیدار دیگری با فروغ نداشتم. با شنیدن خبر بیماریش نسخه یی از کتابش را خریدم و ظرف چند ساعت آن را خواندم. هنوز خواندن آن شعرها به پایان نرسیده بود که حس کردم گلویم از غصه ورم کرده و اشکم، در تمام مدت مطالعه، از جریان باز نایستاده است. آن زمان فکر می کردم همه چیز برای شاعر این شعرها، با این همه احساس ظریف، پایان یافته است. به من گفته بودند فروغ در وضع روحی بسیار بدی به سر می برد. به همین سبب برای آن کشتزار عظیم شعر که هنوز کاملاً بارور نشده به سوی خزان می رفت دریغ می خوردم. خوشبختانه فروغ پس از یک ماه بیمارستان را ترک گفت و دوباره به شیوه یی تازه تر و پر توان تر به نوشتن و سرودن پرداخت، مشتاق دیدارش شده بودم. برای نخستین بار در خانه ی دوست مشترک با ذوقی به نام فروز یاسایی دیدارش کردم. این دوست هر هفته یک جلسه ی ادبی ترتیب می داد که من و لعبت والا و فروغ و چند شاعر جوان دیگر در آن جمع می شدیم و شعرهامان را می خواندیم. این جلسات دو سه ماهی بیشتر دوام نیافت. بعد از آن او را در مجامع فرهنگی یا در خانه ی خانم فخری ناصری، که خودش خوش ذوق و خانه اش غالباً محل اجتماع اهل ادب و هنر می شد، ملاقات می کردم. فروغ به تنهایی خود و ساده گویی های کژاندیشان خو گرفته بود، اما هرگز دست از سماجت و ابرام در راهی که پیش گرفته بود بر نمی داشت و در همه ی شعرهایش زنانگی و سخن ”تنانه” به صورت آشکار و با تصویرهای تازه و رنگین بیان می شد. البته از میان اهل شعر طرفداران و مدافعان سرسختی هم داشت.
فروغ هر چه بیشتر به توفیق دست می یافت تندخو تر و پرخاشجوتر می شد، تا جایی که صراحت لهجه و صداقت ستودنی ی او به خشونت شگفت انگیزی بدل شده بود که غالباً دل دوستان را می آزرد و این از آن اندام کوچک و آن طبع حساس بعید می نمود.
یک شب در محفلی در خانه ی خانم پروین صوفی، بی هیچ محمل، چنان مرا آزرد که خنجری را در سینه احساس کردم و تصمیم گرفتم که دیگر نبینمش.
با این همه شش ماه بعد در جلسه یی که به دعوت انجمن فرهنگی ایران و آمریکا تشکیل شده بود با او روبه رو شدم. تا آنجا که به خاطر دارم در این جلسه نادر نادرپور، رضا سید حسینی، مهدی اخوان ثالث، بیژن مفید، منوچهر آتشی، رضا براهنی، یدالله رویایی، فتح الله مجتبایی و همسر آمریکایی اش که شاعر بود با چند تن دیگر حضور داشتند. آقای بشارت یا بشارتی هم که گرداننده جلسه و انجمن بود حضور داشت. قرار بود جلسات شعرخوانی ترتیب داده شود. با تعجب دیدم که فروغ به حضور من و یکی دو تن دیگر در آن جلسه اعتراض می کند، به این بهانه که “اینان نوپرداز نیستند”. فروغ در آن روزگار یکی دو سالی بود که چارپاره ها را کنار گذاشته و سرودن به شیوه ی نیمایی را آغاز کرده بود. همان روزها غزل “شراب نور” که تصویرهای بسیار تازه ای داشت، از من در روزنامه ی آژنگ به چاپ رسیده و فرهنگ فرهی، شرحی بسیار تشویق آمیز بر آن نوشته بود. چند تن از حاضران به آن غزل اشاره کردند تا گواهی برای نو بودن کار من ارائه کنند. دریغ که فروغ نمی پذیرفت و مرتباً برای حذف من لجاج می ورزید.
پاسخ من سکوت کامل بود و البته غوغای موافق و مخالف که همه جوان بودند به آسمان رسیده بود و نیازی به سخن گفتن من حس نمی شد. سرانجام موافقت ها و مخالفت ها به این نتیجه رسید که نخستین جلسه ی عمومی که در تالار سخنرانی انجمن برپا می شود، شب شعرخوانی من باشد. آنچه می نویسم یاد گذشته هاست تا نیاگاه میل تهی شدن از رقابت ها و همچشمی های روزگار جوانی را سیراب کرده باشم. و دریغ که وقتی به بی نیازی و بلندنظری و اغماض می رسیم؛ که دیگر آن شور و هیجان در ما نمانده و روزگار غبار نقره بر سرمان افشانده است. شبی که قرار بود شعر بخوانم فروغ کمی دیر آمد. جای نشستن نبود. کسی برخاست و او بر جایش نشست من پشت میکروفون بودم و نادرپور هم معرف من بود و کنارم نشسته. فروغ به دو سه شعرم گوش داد و آرام جلسه را ترک گفت. اگر تجربه و مهربانی و گشاده دلی امروزین را می داشتم، می بایست از پشت تریبون ورودش را خوشامد می گفتم و شعرش را که ستودنی بود می ستودم و راهی برای توافق می گشودم، و صمیمانه بگویم که نداشتم.
باز “چراغ های رابطه تاریک” ماند. آن طور که می شنیدم فروغ با آن زبان قاطع و صریح و صادق که غالباً خوشایند ابنای روزگار نیست، بسیاری از اطرافیان را پراکنده بود. خوشبختانه “گلستانی” رنگین و شادی بخش و موافقت آموز در سر راهش دمید و گمان دارم که آسودگی خاطر فروغ و تغییر آشکار در محتوای شعر او از این هنگام پدید آمد(1) نسیم عشقی وزیده بود. نمی گویم که این نسیم می توانست هر بی مایه ی نامستعدی را به شاعری ارزشمند بدل کند. این عشق کیمیا نبود که از مس طلا بسازد. اما برای وجود مستعد و حساس و مشتاقی چون فروغ فرصتی مغتنم بود، دست کم آسایشی و فراغتی تا شکفتگی حیرت انگیزی را موجب شود. تولدی دیگر و ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد بی گمان حاصل این آشنایی ست. فروغ مثنوی “ عاشقانه” ی خود را در آغاز پیدایش همین آشنایی سرود، تا آنجا که می گوید:
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی انگاشتم
سفرهایی که فروغ به انگلیس و اروپا کرد او را در جریان های ادبی روزآمد جهان قرار داد. شعر فروغ دیگر شعر لجاج بر سر آشکار کردن عواطف جسمی و پنهانی نبود. از آن پس شعاعی از تفکر و چون و چرا و تفحص در احوال جامعه و روزگار بر شعر فروغ تابید و او از هزارتوهای درون خود راهی بر آشنایی ی آفاق گسترده تر، می گشود. این آشنایی موهبت تازه تری نیز به ارمغان آورد و آن آگاهی فروغ از دنیا سینما و فیلم و عکس بود. فیلم “خانه سیاه است” از زندگی جذامیان و اوضاع جذامخانه و عواطف زنده ی این مردگان رانده از جامعه، ساخته ی همین روزگار است که جایزه ی بین المللی ارزنده یی را نصیب فروغ کرد. تأثیر این آگاهی در شعرهای دو کتاب آخر فروغ کاملاً آشکار است. در شعرها غالباً انگار که چند صحنه ی فیلم برداری را می بینیم که دوربین به تصادف از آن صحنه ها فیلم گرفته و آن فیلم ها را بی آن که به ارتباط منطقی آن بیندیشد کنار هم چیده است. به عنوان مثال شعر” در غروب ابدی” را مرور می کنیم.
در بند اول صحبت از غروب است.
در بند دوم از لزوم سخن گفتن و جفت شدن دل با ظلمت.
در بند سوم سخن از فراموشی و افتادن سیب و شکستن دانه های تخم کتان زیر منقار قناری و گل باقالا و...
در بند چهارم سخن از مستی و شرم آلودگی ی نگاه.
در بند پنجم مکالمه یی درونی از چشمه و خاک و نان و بازی و کوچه ی پر از عطر اقاقی و خلاء کوچه.
و سرانجام در سیزدهمین بند، شعر چنین پایان می گیرد:
جام، یا بستر، یا تنهایی، یا خواب
برویم…
این شعر مجموعه یی از سیاله های زیبای مغز است که هیچکدام به یکدیگر مرتبط نیستند، حتی تداعی هم در آن ها راه ندارد. در واقع شما به نمایشگاهی وارد می شوید که مجموعه یی از تابلوهای مختلف در برابر چشمانتان قرار دارد و هر یک محتوای خاص خود را تقدیمتان می کند.
فروغ در اکثر شعرهای تولدی دیگر و ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد دغدغه ی پیوستگی سطرها و انسجام کل واحد شعر و ترتیب دادن فرم و ساختار را رها کرده است. در عوض شعرش به حضور حادثه های پی در پی و نامنتظر بدل شده است و همین راز جاذبه ی کم نظیر آن است که خواننده را در یک منظومه ی نسبتاً بلند، بی خستگی به دنبال خود می کشد، گیرم که در پایان، خواننده از خود می پرسد “برای چه به اینجا رسیدم؟”
شعر فروغ ساده و روان است. او با زبان بی تکلف روزانه سخن می گوید. از این روی نقطه ی ابهامی در سطرهایش باقی نمی ماند که خواننده نیازمند دوباره خواندن باشد و دوباره خوانی این اشعار صرفاً به ضرورت درک لذت بیشتر است.
خصوصیت دیگر شعر فروغ، احساس قوی و تصویرهای تازه و رنگین است. نور و چراغ و آب و آتش و پرنده و ماهی و فلس رنگین و فواره و بادکنک و حباب کف صابون و عطر مزارع و شکفتن و رستن و ابر و آسمان و آفتاب و بسیاری دیگر از مظاهر معمول طبیعت در شعر فروغ مقامی ارجمند دارند و آن را رنگین و پرغوغا و پرتحرک می کنند.
فروغ در بحبوحه ی جوانی، در اوج توفیق در شعر و در رفاه نسبی و آرامش ذهنی بود که روزگار، شکفتگی و پختگی و درخشش او را چشم نداشت و در بعد از ظهر یک روز زمستانی در تصادفی نامنتظر از خودرو به خیابان پرتاب شد و عالمی را داغدار خود کرد. آن کس که با او بود نقل می کرد که در آخرین نفس گفته بود: آه، خدا! خبر مرگش را باور نمی کردم. تا چند ماه پس از مرگش شعری نسرودم. انگار که لال شده بودم. شاید کسی که مرا به شاعری برمی انگیخت او بود که از جنس من بود و با نیرویی شگفت انگیز مرا به سرودن و آزمایش نیرو وامی داشت.
سرانجام مطمئن شدم که او زنده است، برای همیشه زنده است و آنچه سروده کافی ست تا نامش مسیر تاریخ را و آینده را همچنان مداوم بپیماید. تنها همان هنگام بود که دوباره نوشتن را آغاز کردم. پس اگر هنوز می نویسم به پاس آن است که این فرصت را یافته ام که شعر را به گونه های تازه تر و تازه تر بیازمایم. چه فرق می کند، هر یک از ما به اندازه ی فرصت و امکان خود روزگار را می سازیم و در آن اثر می گذاریم. پروین یا فروغ یا من یا دیگران، یا این نسل جوان پرشور پرتکاپو که ادامه ی ما و آینده ی شعرند، هر یک فریادی بوده و خواهیم بود علیه ظلم و خفقان و تباهی.
منبع: مدرسه فمینیستی