ترجمه: بهاره خسروی
“جوزف آنتوان”٬ نوشته سلمان رشدی، خاطرات این نویسنده از ده سال زندگی پنهانی اش پس از صدور فتوای روح الله خمینی در سال ۱۹۸۹ است. این فتوا به دنبال انتشار کتاب “آیات شیطانی” صادر شد. عنوان این کتاب از ترکیب نام کوچک دو نویسنده محبوب او یعنی جوزف کنراد و آنتوان چخوف، انتخاب شده است؛ نامی که سلمان رشدی در دوران زندگی مخفیانه خود استفاده میکرد.
این کتاب مبارزات سیاسی او در این دوره و تلاش هایاش برای لغو فتوا و همچنین زندگی شخصی اش با جزییات زیاد شامل سه ازدواج او با ماریان ویگینز، الیزابت وست و پادما لاکشیمی را روایت میکند. (ازدواج اول او با کلاریسا لورد در سال ۱۹۸۷ به پایان رسید.) در سالهای اخیر، سلمان رشدی در آمریکا زندگی میکند.
مدت زیادی از آن ماجراها میگذرد. چه چیزی باعث شد که حالا و پس از گذشت این همه سال، تصمیم به نوشتن درباره آن اتفاقات بگیرید؟
این موضوع تا حد زیادی غریزی بود. تا مدتها پس از آن اتفاقات، قصد نوشتن این کتاب را نداشتم. احساس میکردم بازگشت دوباره احساساتی که در آن زمان شکل گرفته بود و درگیر شدن با آنها، ناراحت کننده خواهد بود. اما همیشه میدانستم که چارهای جز این ندارم. میدانید اوضاع چگونه خواهد بود. - اگر وسواس نویسندگی، حتی در بدترین لحظات زندگی، کمی در وجود شما باشد - بخشی از وجود شما روی شانهتان نشسته و میگوید: داستان خوبی است! به همین دلیل بود که شروع به نوشتن خاطراتام کردم. فقط به این فکر میکردم که اهمیت اتفاقات، سرعت اتفاقات و پیچیدگی آنچه رخ داده بود، آنقدر زیاد است، که حتی با بهترین حافظه دنیا نیز راهی برای یادآوریاش با تمام جزییات وجود ندارد.
چرا سوم شخص؟
مدام به این فکر میکردم که نمیخواهم این کتاب٬ یک دفترچه خاطرات یا یک اعترافنامه یا بیهوده گویی باشد. نمیخواهم کتابی برای انتقام باشد، کتابی برای مرور صرف وقایعی که اتفاق افتاده است. همه چیزهایی که نمیخواستم این کتاب به آن تبدیل شود را میدانستم، اما این که میخواستم چه نوع کتابی باشد را نمیدانستم. هر بار که تلاش میکردم٬ به نتیجه نمیرسیدم و بنابراین نوشتن کتاب را کنار میگذاشتم. سپس متوجه شدم یکی از چیزهایی که واقعا از آن متنفر هستم، استفاده از اول شخص است. این “من” پایان ناپذیر. اتفاقات برای “من” افتاد، و “من” احساس کردم و “من” انجام دادم و مردم درباره من “حرف” زدند و “من” نگران شدم. این تنها یک خودشیفتگی بیش از حد بود. بنابراین در یک نقطه خاص، فکر کردم “بگذار ببینم چه اتفاقی میافتد اگر این خاطرات را در قالب سوم شخص بنویسم.” و لحظه ای که شروع به نوشتن کتاب در این قالب کردم، شبیه نوعی از “رسیدن به هدف” بود٬ که نتیجهاش این کتاب شد.
این شیوه باعث شده است که بخشهایی از کتاب مانند یک رمان خوانده شود یا همانطور که خودتان در کتاب گفته اید، مانند خواندن یک رمان بد از سلمان رشدی؛ مملو از ملودرام و اتفاقاتی که کمی هم سوررئال است.
یکی از شیوههایی که به وسیله آن٬ این موضوع را برای خودم توجیه کردم٬ این بود که تصویر من از جهان فروپاشیده است. همه ما تصویری از جهان داریم - تصویری داریم از جهانی که در آن زندگی میکنیم و فکر میکنیم این جهان و جایگاهی که در آن داریم را میشناسیم. تعریف دیگر آن٬ عقلانیت است. و سپس به طور ناگهانی، شناخت ِ جهان، جایگاهِ ما در آن و نحوه رفتارمان، بسیار مشکل میشود. تمام این تصمیمات را میگیریم و ناگهان به جایی میرسیم که هیچ چیز نمیدانیم. تعریف دیگر آن جنون است. فکر میکنم دوره ای وجود داشت که در آن سلامت عقل من به شدت تحت فشار بود و نمیدانستم باید چه بگویم و چگونه رفتار کنم. به معنای واقعی کلمه از روزی به روز دیگر زندگی میکردم.
اگر “جوزف آنتوان” را مانند یک رمان در نظر بگیریم، تنها یک داستان کافکایی درباره مردی که مجبور به مخفی شدن میشود، نیست. بلکه به نوعی یک اثر کمدی - تراژیک زناشویی درباره مردی بیچاره در نفش همسر و عاشق است. در کتاب به جزییات زیادی اشاره کردهاید، به خصوص درباره رابطهتان با ماریان ویگینز٬ شخصی که برای شما اهمیت زیادی داشته است. ممکن است خوانندهها احساس کنند برخی از این جزییات غیرضروری است.
غیرضروری به چه معنی است؟ من به نوعی از نگاه روسو اعتقاد دارم، که بر مبنای آن اگر شما بخواهید چنین کتابی بنویسید - منظورم این است که هیچکس شما را مجبور به نوشتن نکند، متوجه هستید؟- باید تا جایی که می توانید حقیقت را بنویسید. اما من تلاش کردم تا منصفانه هم بنویسم. درباره الیزابت باید بگویم که او کتاب را خواند و نظر مثبتی درباره شخصیت پادما داشت. همه چیزهایی که در کتاب دربارهاش نوشته بودم را به او گفتم، فقط یک چیز بود که خواست از رمان حذف کنم که این کار را کردم. اما کتاب را پیش از انتشار به ماریان نشان ندادم.
اما کتاب همچنین برنامهای بزرگتر هم دارد. به نظر میرسد به دنبال این است که یک واقعه مهم را مستند کند.
من در آنچه که میتوانید آن را یک واقعه تاریخی جهان بنامید٬ گرفتار شدم. میتوانید بگویید که این یک رویداد بزرگ سیاسی و روشنفکری در زمان ماست، حتی یک رویداد اخلاقی. مبارزهای علیه اسلام رادیکال و نه تنها علیه این فتوا. حتی از طرف آدمهای آزاداندیش نیز استدلالهایی مطرح شد که به نظر من بسیار خطرناک و اساسا استدلالهای نسبیگرای فرهنگی است: باید به آنها اجازه چنین چنین رفتاری را بدهیم، به این دلیل که این رفتارها ریشه در فرهنگ آنها دارد. من چنین نظری ندارم. ختنه زنان بد است. کشتن مردم به این دلیل که از عقاید آنها خوشتان نمیآید، بد است. ما نیاز داریم متر و معیاری عقلانی و منطقی برای تشخیص درست و غلط داشته باشیم که توسط نسبیگرایی هم زیر سوال نرود. و اگر این کار را نکنیم، در واقع، زندگی در یک جهان اخلاقی را متوقف کردهایم.
نوشتن این کتاب چقدر زمان برد؟
دو سال و نیم. و از آنجا که ۶۰۰ صفحه شد، از نظر من زمان کمی صرف آن شد. اما نوشتن کتابی مثل این به این دلیل که میدانید چه اتفاقی افتاده است، کمی سریعتر پیش میرود. اولین و آخرین صحنه کتاب را میدانستم: بیرون میآیم٬ سوار تاکسی میشوم و به زندگی باز میگردم.
فکر میکنید آنچه برای شما اتفاق افتاد، چیزی را تغییر داد؟
در حال حاضر، برخی از مسلمانان بریتانیایی میگویند، “فکر میکنیم اشتباه کردیم”. برخی از آنها به دلایل تاکتیکی این حرف را میزنند، اما دیگران به آزادی بیان استناد میکنند: “اگر ما آنچه را که میخواهیم بگوییم، او هم باید بتواند آنچه را که میخواهد، بگوید”.
چه چیز مفیدی در دوران زندگی مخفیانه تان یاد گرفتید؟
یاد گرفتم که چطور زمانی که تحت نظر هستم٬ رانندگی کنم! اگر شما در بزرگراه باشید و بخواهید بدانید که کسی مشغول تعقیب شما هست یا نه٬ کاری که میکنید این است که سرعت خود را افزایش میدهید. شما سرعت را تا ۱۰۰ افزایش میدهید و بعد آن را تا ۳۰ کاهش میدهید و دوباره سرعت میگیرید. در داخل شهر که مملو از علایم راهنمایی و رانندگی است٬ ممکن است دو بار در اطراف یک میدان دور بزنید. در واقع شما مثل یک احمق در حال رانندگی هستید و اگر شخص دیگری نیز مثل یک احمق رانندگی کند، دلیلی وجود دارد که نشان میدهد شما تحت تعقیب هستید.
چه روشی پیشنهاد میکنید برای کسی که ممکن است در معرض تهدیدی مشابه قرار بگیرد؟
در واقع دو نصیحت کوچک دارم. یکی از این پیشنهادها فکری و دیگری عملی است. پیشنهاد فکری این است: مصالحه نکنید. این پرسشی خودآگاهانه است. شناخت خود و دانستن علت کاری که انجام دادهاید٬ پای کاری که کردهاید٬ بایستید. دیگر آنکه اگر این کار دوباره انجام دهم، پنهان نمیشوم. میگویم: من خانهای دارم، به خانه میروم. [خانه] از من محافظت میکند”.