حافظه 30 ساله نسل من، نسل محارب

لیلی پورزند
لیلی پورزند

محاربه یعنی سی سال حافظه تاریخی یک ملت. محاربه یعنی نسل قبل از من ونسل من و نسل بعد از من. محاربه را از سه یا چهار سالگی شنیدم. همان موقعی که انقلاب شده بود. همان موقع که من با ذهن کوچکم، می فهمیدم دنیای پیرامونم دچار تغییرات عجیب و نادلپذیر شده. زندگی رنگارنگ  و پرهیاهوی سه سال اول زندگی تبدیل شده بود به پرده ای سیاه و سفید و صامت و دلگیر. گریه و اشک، جای خنده و خوشی را گرفته بود. لباس های زیبا تبدیل به چادرهای سیاه و زشت شده بود. بوی خوش آدم ها تبدیل به بوی چرک بدن شده بود. زندگی تبدیل به میدان تعقیب و گریز از مرگ شده بود. دوستان و اقوام یا به سرعت ناپدید می شدند، یا زندانی، یا اعدام، یا فرارمی کردند. بزرگ ترها جان می کندند و زندگی می کردند و من نیز مانند بچه های دیگر انقلاب، تقلا می کردم که این همه وحشت را هضم کنم.

نسل من با مرگ دست و پنجه نرم کرد و بزرگ شد. بچگی را با بوی باروت و کوکتل مولوتف بچه های محل که در خیابان ها انقلاب را هدایت می کردند و یا صدای رگبار و تک تیراندازهایی که بر روی مردم انقلابی آتش می گشودند، آغاز کردم. چندی پس از انقلاب شاهد خونریزی ها و نزاع های خیابانی بین گروه های سیاسی با تفنگ داران نظام تازه به قدرت رسیده، بودیم. دختران و پسران سیاسی با سر و صورت های خونین و گلوله خورده جلوی ماشین ها را می گرفتند ویا جان می کندند و به همین سادگی می مردند. چیزی نگذشت که عکس اجساد دوستان و آشنایان دور و نزدیک و یا مقامات ریز و درشت رژیم گذشته در مطبوعات روزانه کشور مثل نقل و نبات چاپ شد. یکی از برنامه های روزانه، جمع شدن خانواده بر سر میز شام و نگریستن و گریستن بر این عکس ها بود. عکس اعدامیان بی جان، با پیکرهای سوراخ سوراخ از گلوله هایی که حرامشان کرده بودند نقش بند صفحه اول نشریات مملکت بود.  چندی بعد خبر از اعدام مجاهدین بود و خانواده هایی که در اطرافمان یک، دو و یا سه فرزند زیر بیست سال به جوخه اعدام سپرده شده داشتند. خبر می رسید که جسد را توی کیسه زباله در خانه آورده و از مادر فلک زده، پول گلوله را مطالبه کرده اند؛و در صورت دریافت وجه، جسد سوراخ سوراخ فرزند را با مادر تنها می گذاشتند تا خوب با هم درد دل بگویند.

در همین گیر و دار که بزرگتره، ا نه با آزادی و حبس، بلکه با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می کردند و اعدام  و گلوله و ترور بخش لاینفک زندگی کودکی مان شده بود، پا به مدرسه گذاشتیم که اولین هواپیماهای عراقی حریم آسمان تهران را شکافتند و صدای انفجار بمب و موشک از آن روز تا هشت سال که ما به سن نوجوانی برسیم، لالایی مان شد. همه آنان که پسر جوانی در خانه داشتند، تن لرزه گرفتند. آنها که خوش شانس تر بودند، زندگی ها فروختند و مایه دست قاچاقچی کردند تا پسرکان تازه سبیل بر پشت لب روییده شان را در پوست گوسفند یا بر کوهان شتر به آن سوی مرزحواله دهند و بعد از آن خدا بزرگ است. دلشان خوش بود که پسرک بر روی مین  در جنگ با دشمنان خدا، منفجر نمی شود. آنانی که نتوانستند فرزند را به غربت حواله دهند، او را از زیر قرآن گذراندند، آب پشتش ریختند و با چشمان گریان، لباس رزم بر تن نازک آنان کردند و سربند« جنگ، جنگ تا پیروزی» بر پیشانی هاشان بستند و آنان را راهی خط مقدم جبهه کردند. همانجا که همه می دانیم کجاست. از آن پس بود که تابوت تابوت، تکه پاره بدن های متلاشی شده جوانان ایران به خانه هاشان پس فرستاده می شد و اسامی کوچه پس کوچه های مهین به نام های این گل های پرپر شده، مزین می شد. وای از آن مواقعی که عملیاتی در کار بود. دیگر جنازه ای در کار نبود. همه پودر می شدند و تابوت ها، حامل یک پلاک فلزی بودند که نام شهید را بر خود حک کرده بود. هم کلاسی هایمان پدر و برادر در جبهه از دست می دادند و هربار که چنین می شد، بر سر ما نوارهای لبیک یا خمینی و یا حسین می بستند و به خانه آن شهید گسیل مان می دادند تا تسلای خاطر هم کلاسی مان که دیگر به خانواده شهدا پیوسته بود، باشیم.

حمله های هوایی از نوع بمباران و موشک باران به شهرهای غیر مرزی را خوب به خاطر داریم. آنگاه که صدای مهیب هواپیماهای جنگی عراقی بر آسمان غران می شد، تا آن زمان که صدای سقوط بمب را مزه مزه می کردیم و انفجارش را نفس می کشیدیم و یا آنگاه که صدای سفیر موشک را ناله می کردیم تا آنکه انفجارش قلب مان را بترکاند، خوب به خاطر داریم. پناهگاه ها، زیرپله ای ها، شب های آوارگی، ترس و یأس، صدای عزرائیل وار «توجه توجه علامتی که هم اکنون می شنوید…» و بعد ناله بی انتهای آژیر خطر راکه هنوز که هنوز است دل آشوبم می دهد، خوب به خاطر داریم. بوی خاک و خون و براده های موشک راکه در حیاط خانه هامان می یافتیم و شیشه هایی که در یک چشم به هم زدن پودر می شد، چگونه از یاد ببریم. بوی تعفن اجساد زیر آوار و تهویه خراب زیرزمین پزشکی قانونی تهران که بیش از ظرفیت کار می کرد و تا خیابان ها آن طرف تر مشام را می آزرد را مگر می شود از یاد برد.

جنگ تمام شد. ما هم دیگر سر از تخم بیرون آورده بودیم و نوجوانان یا جوانان دبیرستانی بودیم. چه خوش خیال فکر می کردیم دیگر آب ها از آسیاب افتاده و ما را با مرگ و جسد کاری نیست که اعدام های 67  از راه رسید. یک، دو، سه، ده، بیست، پنجاه، صد، هزار… نه نمی دانم و نمی دانیم که چند هزار انسان به طناب دار کشیده شدند و در گورهای دسته جمعی به خاک وطن سپرده شدند. دیگر گلوله هم حرامشان نمی کردند، یک تکه طناب کافی بود تا جان عزیز هزاران ایرانی را به جرم اندیشه، به چشم بر هم زدنی، بگیرد. بزرگ ترها در بهت بودند. دیدار از خانواده اعدامیان مصیبت شده بود. همه می ترسیدند. برای رد گم کردن با گل و شیرینی و لباس مهمانی به دیدار مادر و پدر و همسر و فرزندان داغدیده می رفتند. از شدت خفقان، مرگ را هم نمی شد سوگواری کرد.  قطعه شهدای قبرستان ها، کم جوانان ایرانی را در خود بلعیده بود که نوبت به خاوارن و خاوران ها رسید. جمعیت سرگردان خانواده ها بدون داشتن نام و نشانی از محل دفن عزیزانشان، راهی خاوران می شدند. همانانی که امروز به نام خانواده های خاوران می شناسیم شان، درست مثل خانواده های شهدامان.

نوبتی هم بود نوبت به مفقودالاثرهای جنگ بود. نوبت خانواده هایی که نه جسدی و نه پلاکی و نه تکه پاره کاغذی از سربازشان طی سالیان سال دریافت کرده بودند. نمی دانستند عزاداری کنند یا چشم به در بدوزند. هم کلاسی هامان را به خاطر داریم آنگاه که اتوبوس های آزادگان یا همان اسرای سابق جنگی را، یک به یک با نگاه می بلعیدند تا شاید ردی از برادر یا پدر مفقود خویش بیابند. به خاطر داریم آن روزی که آخرین اتوبوس آزادگان وارد مرز ایران شد، چه دل ها باور کرد عزیمت همیشگی عزیز را و چه چشم ها که بعد از سال ها بلاتکلیفی، بر سر قبر بی مرده سرباز مفقودالاثر گریست. مرگ آنقدر جزئی از زندگی بود که بر سر تابوت بی جسد و قبر بی مرده هم به راحتی می شد زبان گرفت و ضجه زد.

کم کم، ترورهای خارج از کشور شروع شد. خبر می رسید از ایرانیان آواره در سراسر دنیا که چندی پیش با شتر و اسب و در پوست گوسفند مرزهای ایران را دست خالی ترک کرده بودند. همان ها که جان به در برده بودند و بقیه به آنها غبطه می خوردند. همان ها که در حسرت خاک وطن می سوختند و در کشورهای میزبان گرسنه مانده بودند ولی عشق ایران را از دل نبرده بودند. حالا نوبت آنان شده بود. قاتلین با وعده بازگشت به ایران با آنان دوست می شدندو اعتمادشان را جلب می کردند و بعد سر بزنگاه با چاقو آنان را به جرم محارب، در خانه هاشان تکه تکه می کردند. خبر اجساد سلاخی شده و متعفن شده  دوستان دور و نزدیک که دیگر سال ها بود در تبعید زندگی می کردند، در این و سو و آن سوی دنیا از در و دیواربر سرمان هوار می شد و همه با بهت و حیرت بغض می کردند وضجه زنان خود را به در و دیوار خانه هاشان می کوبیدند ولی در محافل عمومی خم به ابرو نمی آوردند و نشانی به هم نمی دادند چرا که می دانستند دیوارها موش دارند.

جوان شدیم و به دانشگاه رفتیم که دیدیم هم کلاسی هایمان جانبازند و دست و پا و چشم، در جنگ  با دشمنان خدا باخته اند. فهمیدیم که برخی از آنها شیمیایی هستند و عمر طولانی نخواهند کرد. چندتایی شان هم در همان دوران تحصیل از دنیا رفتند. خب، مرگ امری عادی بود و آب از آب تکان نمی خورد.

بعد نوبت به قتل های زنجیره ای رسیده بود. هر روز خبر زیر ماشین رفتن این نویسنده و سلاخی شدن آن یکی در خانه اش به جرم محاربه، می رسید. خبر از ناپدید شدن دوستی و یافتن جسد آن دیگری بالای دار در جنگل های شمال. نامه های تهدید آمیز در کشوی میز کار پیدا می شد و جسد سگ های ولگرد سر بریده شده بر در خانه، به نشان نوبت شما نزدیک است. شاخه گل سرخ به دفتر کار فعالان فرستاده می شد به مفهوم خونتان را حلال می کنیم. هر شب سر بر بالین نهادیم به این خیال که فردایی نخواهد بود. هر خداحافظی گو اینکه مرثیه آخر بود و هر شام گو اینکه شام آخر. برای فعالان و نویسندگان شکی برای مردن وجود نداشت بلکه سئوال بر سر چگونه مردن و چه موقع مردن و به چه وسیله ای مردن بود. چه تشیع جنازه ها رفتیم که در آنها بسیاری از شرکت کنندگان، خود را نفر بعدی صف قتل های زنجیره ای می پنداشتند و با یکدیگر از اینکه ترجیح می دهند چگونه کشته شوند صحبت می کردند. هرکدام آرزو می کردند که به طریقی راحت کشته شوند نه با پنجاه ضربه چاقو. آرزو می کردند که جان دیگر افراد خانواده، بخصوص فرزندانشان در این بازی وحشتناک، مظلومانه گرفته نشود. مرگ را زندگی می کردیم نه زندگی را.

اصلاحات فرا رسید و جنبش دانشجویی جان گرفت و روزنامه های اصلاح طلب شروع به کار کردند.  شوری جامعه را فراگرفته بود و ما هم در مقابل کوی دانشگاه و میدان انقلاب سرمست سردادن سرود یار دبستانی شدیم و امید را چند صباحی مزه مزه کردیم که خیال خوش را از رویاهامان ربودند. حمله کردند. زدند، بردندو  کشتند. دانشجویانی که پیراهن خونین هم کلاسی شان را در دست داشتند، گرفتند و روزنامه نگاران را یکی پس از دیگری روانه زندان کردند. پشت هم خبر از حکم محاربه می آمد که خوب می دانستیم مجازاتش اعدام است. اعدام ها اجرایی نمی شد ولی حبس های طولانی مدت جایگزین آن شده بود. در همان دوران کم خبر از سنگسار عاشقان و اعدام جوانان از اقوام و ادیان مختلف، مرزنشینان به جرم قاچاق مواد مخدر و جوانان بیکار به جرم شرکت در درگیری های محلی و اغتشاش و زنان سرگردان به جرم فحشا،  نمی شنیدیم. که البته همه دارای یک وجه مشترک بودند که آن هم محاربه بود. اعدام و مرگ هنوز جزئی لاینفک از زندگی بود.

بزرگ ترشدیم، مهاجرت کردیم و از دور نظاره گر زندان رفتن و شکنجه شدن عزیزانمان شدیم. فعالان حقوق بشر، حقوق زنان، حقوق کودک، حقوق اقلیت های دینی و قومی، حقوق کارگران، فعالان دانشجویی و صنفی، روزنامه نگاران و وبلاگ نویسان پیاپی زندان می شدند و احکام سنگین برایشان صادر می شد. شوهای تلویزیونی اعتراف گیری، بازار گرمی پیدا کرده بود. اتهام انقلاب مخملی مد روز شد. حکم محاربه پشت محاربه صادر می شد و  ما هم کمپین پشت کمپین برای نجات جان این و آن در این سوی دنیا برای جلب توجه افکار عمومی و سازمان های حقوق بشری راه می انداختیم. این شد روزگار غربت زده نسل من در تبعید که همچنان با کابوس مرگ عزیزانمان در ایران روز را به شب و شب را به روز رساند. راه دفاتر وکلای مجلس و وزرا را خوب یاد گرفتیم. چرا که دائما باید عرض عریضه می کردیم و التماس و خواهش که جان این جوان و آن پیرمرد در خطر است، کاری کنید.

حال دیگر جا افتاده شده ایم و بار سنگین کوله بار آن همه مرگ و اعدام و قتل و…پشت هایمان را بیش از سن مان خمیده کرده است. حال دیگر طاقت نداریم شاهد مرگ بچه های جوان آن مرز و بوم باشیم. با مرگ هر کدام از دختران و پسران جوان ایران به جرم شرکت در تجمعات مسالمت آمیز خیابانی برای احقاق حقوق شهروندی، می میریم. با زجر عزیزانمان در زیر شکنجه های قرون وسطایی در زندان های مخوف و مخفی، جان می کنیم و با به دار شدن آرش های جوانمان به جرم محاربه، هر دقیقه به دار می شویم.

محارب، این مفهوم دیرآشنای مرگ ناحق، که در طول سی سال تاریخ سیاسی ایران با گوشت و پوست ایرانیان عجین شد. محارب همان حبل المتینی که حاکمان با توسل به آن سیاسیون چپ و راست و میانه و اصلاح طلب، فعالان حقوق بشر، پیروان ادیان دیگر، اقوام،  روحانیون مصلحت اندیش، روزنامه نگاران، خبرنگاران، نویسندگان، شعرا، فیلمسازان، عکاسان، وبلاگ نویسان، دانشجویان آزادی خواه، مرزنشینان، زنان و مردان (را به جرم معاشقه)، دزد، قاتل، تن فروش، معتاد و قاچاقچی را کشتند. کشتند و کشتند… ولی نسل این ایرانیان محارب نه تنها ورنیافتاد بلکه این پدیده به سرعت قارچ رویید و همه گیر شد. آنقدر برای در قدرت ماندن به جرم محارب کشتند که دیگر کسی از محارب بودن و کشته شدن به این جرم وهمی ندارد. محاربه همه گیر شد.

 لحظه ای اندیشیده اید که چرا با وجود این همه اعدام های صحرایی پشت بام مدرسه علوی، تیرباران های حیاط اوین و قزل حصار، به دار آویختن ها ی زیرزمین اوین، اعدام با جرثقیل در ملاء عام، سنگسار در شهرهای پرت و دور افتاده و از بالای کوه پرت کردن ها، قتل های زنجیره ای و… نه تنها از تعداد به زعم شما، محاربان، کاسته نشده بلکه تعداد آنها به صورت نجومی زیاد شده؟… هیچ گاه لحظه ای اندیشیده اید که چرا چنین شد؟ چرا پس از این همه دستگیری، کشتار، شکنجه، تجاوز، اعترافات تلویزیونی زیر فشار، هزاران صفحه برگه های بازجویی، دادگاه های نمایشی بدون حضور وکیل مدافع و اعدام، بازهم باید اینقدر احساس ناامنی کنید که سفیرتان در بلاد خارجه، دیدن شال های سبز معترضان هم وطنش را تاب نمی آورد و در حضور پلیس کشور میزبان، خو و خصلت ضد مردمی و خشونت طلب خود را به رخ دوربین ها می کشد. یا آن دیگری در کنسرتی سرود« ای ایران» خواندن جوانان ایرانی را تحمل نمی کند و به آنان حمله ور می شود.  آیا فکر کرده اید چرا از پارچه های سبز ملت بی سلاح و صلح جو می ترسید؟ حال آنکه مردم تکه پارچه های سبز دارند و شما چماق و باتوم و کابل و زندان و شکنجه گاه و دادستان و دادگاه نمایشی و وکیل تسخیری و قاضی و جوخه اعدام وطناب دار… ولی باز هم می ترسید…

ببینید دیگر دامنه محاربه به کجا کشیده که پسرک 19 ساله مان را که نه انقلاب دیده بود و نه جنگ و نه اعدام های 67 و حتی در زمان اصلاحات هم خردی بیش نبود، به بهانه محاربه به دار می کشید. نشان به آن نشان که پدر سیاه پوش این جوان که هنوز جسد فرزند به ناحق بر دار شده خود را تحویل نگرفته در تریبون های عمومی اعلام می کند که به او تسلیت نگویید بلکه تبریک بگویید که فرزندش را در راه آزادی از دست داده است. این است نتیجه کشتار سی ساله. دیگر کسی اعدام فرزندش را پنهان و کتمان نمی کند بلکه به آن مباهات می کند. امروز همه ملت ایران با هم هستند و با هم آزادی را می جویند و قیمت می پردازند. آزادی، همان چیزی است که شما را می ترساند. همان چیزی است که اگر وجود داشته باشد دیگر بساط مجازات اعدام به جرم محاربه را باید از بیخ و بن برچید.

محاربه به گفته خودتان یعنی مبارزه با خدا. مگر شما نمایندگان خدا بر زمین هستید که به جای او در مورد دشمنان او تصمیم می گیرید. مگر زبانم لال شما خدا هستید که تشخیص دهید چه کسی دشمن اوست که او را بر دار کنید و بدانید چه کسی دوست اوست و او را به مقام و منزلت و مکنت برسانید. بیایید بعد از سی سال با خودتان هم که شده رو راست باشید و تعریف فرهنگ نامه ای محاربه را برای این اعدام ها به خورد ملت ندهید. بیایید و اعلام کنید که محاربه در فرهنگ لغات تان یعنی مخالفت، یا بهتر بگویم عدم موافقت با شم، ا نه با خدا. بیایید و مقام و منزلت خدایی را که برای حفظ حاکمیت دیکتاتوری خود به زمین کشیده اید، بیش از این دست مالی نکنید. آخر خدایی که می گویند مالک مطلق جهان است مگر با دستبند سبز بستن یک جوان و بوق زدن آن دیگری، جاه و جلال از دست می دهد. جل الخالق که این مخلوقات خداوند، همانانی که از دستبند سبز ملت و صدای بوق می ترسند به نام خدا چه می کنند و از عقوبت کار و خشم همان خدا نمی هراسند.

به یمن حاکمیت سی ساله تان، محاربه هم دیگر کار راحتی شده است. دیگر لازم نیست تئوری های جور به جور سیاسی را از بر باشی و یا یک مبارز تمام عیار باشی. دیگر لازم نیست کار عجیب و غریبی کرده باشی فقط کافی است یک تکه پارچه سبز ناقابل همراه داشته باشی. به همین سادگی. دیگر شرکت در نماز جمعه، محاربه است. همان نماز جمعه ای که شرکت در آن، ملاک وفاداری جوانان به نظام، برای گذشتن از سد گزینش دانشگاه ها بود. دیگر پرچم سبز به دست گرفتن و شرکت در مراسم عاشورا، محاربه است. همان عاشورایی که می گفتید واجب است که ملت در آن حضور فعال داشته باشند تا عهد خود را با رهبری تجدید کند. حالا گردن جوانان وطن را به طناب دار می سپارید تا از حضور میلیونی مردم در تظاهرات 22 بهمن جلوگیری کنید. همان 22 بهمنی که مربیان امور تربیتی مدارس، نسل من را به زور و بدون اجازه والدین و معلمان از کلاس های درس بیرون می کشیدند و به خیابان ها می بردند تا پرچم امریکا آتش زنیم و در مقابل دوربین های حکومتی سیاهی لشکر باشیم. حالا که مردم می خواهند نه با زور، بلکه به اراده خود به خیابان ها بیایند، ترسیده اید و از فرط ترس، مرتکب قتل جوانان معصومان می شوید.

آرش ها و نداها و سهراب ها از نسل من نبودند که با رنگ خون و بوی مرگ و واژه محارب آشنا باشند. آنها بچه های انقلاب بودند. دست مریزاد که با بچه های خود هم چنین می کنید. پدر و مادر امیدهایمان را در کشتار 67 به جرم محارب به دار آویختید به این خیال که ابدی خواهید بود. حال نوبت امیدهایمان است که در دادگاه های نمایشی، محارب شناخته شود. گیریم او را هم دار زدید، آیا ابدی می شوید؟ ایرانیان سی سال خون دادند و خون گریستند، امروز خون می دهند ولی خون گریه نمی کنند. آنان در دنیا زبانزد شده اند. آنان دیگر اعدام و مرگ و زندان و شکنجه در راه آزادی و اندیشه را در خفا ضجه نمی زنند بلکه آن را در مقابل چشم جهانیان با افتخار فریاد می کنند. امروز مردم ایران به یک صدا آزادی را مطالبه می کنند، آن را در خیابان های کشور از همانانی که به بهانه محافظت از حقوق پروردگار، به مدت سه دهه، آزادی را از آنها ربوده، باز می طلبند. به یاد داشته باشید که جنبش سبز مردم ایران اصالتی به عمر تاریخ دارد. مردم ایران از جور جوخه های اعدام سی ساله، امروز سبز شده اند و سبزینه های این جنبش ملی با برپایی دوباره جوخه های اعدام خشکانده نمی شود. این جوانه های سبز بر روی همان جوخه های سرد روییده و نمو کرده. مردم ایران جوانه های سبز زندگی در رگ هایشان جاری است و آنها را با مرگ کاری نیست. مردم ایران حق را می طلبند، پس پیروزند. مردم ایران آزادی را فریاد می کنند، پس سربلند و پایدارند. مردم ایران در تاریخ، سبز و زنده وجاودان می مانند.