اگر میخواستیم از آن چاله پر از کینه و نفرت و ارعاب و زجر سئانس نمایش فیلم بیضایی بیرون بیاییم… از این جملات در نوشته بسیا رتند امیر قادری از نسل تاره نویسندگان سینمائی علیه بیضایی و فیلمش زیادهست…
برای گرفتن یک نمای درشت بیفیلتر آمادهاید آقای بیضایی؟
وقتی همه خوابیم بهرام بیضایی را دیدم و شانس آوردم که سالن شماره 2 سینما فلسطین، یک ساعت بعدش، «سقوط» به کارگردانی تارسم سینگ را نشان داد. که اگر میخواستیم از آن چاله پر از کینه و نفرت و ارعاب و زجر سئانس نمایش فیلم بیضایی بیرون بیاییم - خب هر کس دوا و درمان خاص خودش را دارد - دوا و چاره ما تنها خود سینما بود. باید آن آبشار رنگ و نور و نوا را روی پرده میدیدیم تا یادمان برود چند ساعت قبلاش چطور به دست استاد قدیمی سینمای ایران تحقیر شدیم. چطور به عنوان تماشاگر مورد شکنجه قرار گرفتیم. راه لذت بردن از «وقتی همه خوابیم» تنها یک چیز است؛ این که سراغ روش درمانی همیشگی استاد برویم: همه را محکوم کنیم به جز خودمان. تقصیر را گردن همه بیندازیم و ردای بیگناهی و سواد و فرهنگ به تن کنیم. این تنها راهی است که میتوانیم آرام شویم. «وقتی همه خواب بودیم» فیلم محبوب بیماران روشنفکری ایرانی است. یک جور بیماری که در آن فرد، گناه و مسئولیت را از روی دوش خود، به سمت دیگران و تاریخ و سیستم پرتاب میکند. پس تخریب و مبارزه، به هر شکل و وسیله و سطح درک و سوادی مجاز میشود. مبارزه کن و فریاد بزن و از شرایط اوضاع گله کن. بیش از آن که نتیجه مهم باشد، این فرصتی است برای تو تا کسی زره آهنینات را بالا نزند. که کمبودهای خودت را نبیند. که کمبودهای خودت را نبینی. به همین خاطر است که در این دنیای روشنفکرانه، ارزش روزمرگی از بین میرود. که استاد بهرام بیضایی در جلسه مطبوعاتی بعد از نمایش فیلم، میگوید که نوکر واقعیتهای زندگی روزمره نیست. نباید هم باشد. چون این درست همان جایی است که انسان با خودش و با دیگر مردم رو به رو میشود. جایی که باید از حصار تاریخ و فرهنگ و اسطوره و کتابهای قطور بیرون بیاید و رو به روی بقیه بایستد. سوء تفاهم نشود. قرار نیست از بیسوادی دفاع کنم. باید خواند و خواند و خواند. اما چنین سوادی، تا وقتی یک جور تجربه زندگی روزمره را دربرنگیرد، تا وقتی خود فرد را در کنش و واکنشی دائمی با جامعهاش قرار ندهد، سواد ناکاملی است. واقعی نیست. نتیجه چنین آگاهی محدودی پس از سالها، میشود فیلمی که در آن سازندهاش از عالم و آدم کینه به دل دارد. که میخواهد انتقام زندگی نکردهاش را از همه، و به خصوص از تماشاگرش بگیرد. بحث حال پخش کردن نیست. این اواخر دیگر آزار و اذیتهای فیلمساز، کم کم شکل کنشهای فیزیکی به خودش گرفته است. انتقام جنبه فیزیولوژیک یافته است. این که چشم و گوش تماشاگر اذیت شود. سبک فیلمسازی مرعوب کننده بیضایی هم از همین جا میآید. تماشاگر در مجلس مهمانی شرکت نکرده است. او در سالن سینما همچون دانش آموز تنبلی است که مدام باید یادش باشد سرش را بالا بگیرد و به استاد بزرگ و مهیبی نگاه کند که با شلاق بالای سرش ایستاده است. استادی که مدام با صدای بلند فیلماش، با حرکات اغراقآمیز بازیگراناش، با حرکات غریب دوربیناش، قرار است همه توجهها را به سمت خودش جلب کند. که انتقام همه آن دانستههایی که به درد گذراندن یک لحظه شاد نخوردهاند را از دانشآموزاناش بگیرد. باز به همین خاطر است که وقتی بعد از جلسه نمایش فیلم، از استاد میپرسند که چرا شخصیتهایش این طوری حرف میزنند، در میآید که: «چون لاتی حرف نمیزنند. همان طور که من لاتی حرف نمیزنم.» این واکنش برایتان آشنا نیست؟ این همان بیماری و کمبود همیشگی ما نیست؟ که انگ بزنیم و اسم بگذاریم و داخل یک گنجه بگذاریم و درش را هم ببندیم؟ که اسماش را بگذاریم «لات» و باقی ملت هم که باید دور شوند و کور شوند. چون اگر بخواهند بروند طرفاش، اسماش لات بازی است، اگر دوستاش نداشته باشند، یعنی فرهنگ را دوست ندارد، یعنی سواد را دوست ندارند. یعنی این که از لات بازی خوششان آمده است. از همه مهمتر یعنی استاد را دوست ندارند. از ارجاعهای اساطیری فیلمهای بیضایی حرف میزنند و کسی حواساش نیست که این وسط اسطوره اصلی خود فیلمساز است. اسطورهای که قرار نیست کسی بهاش دست بزند. عوض این که به خود دست نگاه کنیم، باید به آن جایی که نگاه کنیم که نوک انگشت استاد با خشم نشانمان میدهد. پس خوشحالم از آن یکی دو ساعت زجر بردن سر فیلم آخر بیضایی، چون ساخته شدن «وقتی همه خوابیم»، همه آن بیماریهای قدیمی را به شکلی اغراق شده بیرون میآورد. خود مقدسبینی استاد و خانواده و دم و دستگاه و گروهاش، در این فیلم آخر شکلی فانتزی به خودش گرفته و نفرتاش از در و دیوار و جامعه و همکاران – و باز میخواهم تاکید کنم تماشاگر – اش، ابعاد تازهای پیدا کرده. این نگرش اسطورهای عوض این که شادمان کند، غمگین میکند، عوض این که وجدانمان را سبک سازد، به زنجیر میکشاندمان، عوض این که زندگی ببخشد، جان میگیرد. و یکی بالاخره باید به استاد قدیمی باید بگوید که جستن راه رهایی و شادی، اتفاقا محتاج طی طریق سختتر و آزارهای بیشتری است. مسیری است که در آن اول باید با وجود و بروز خودمان رو به رو شویم. عوض این که کناری بنشینیم و تباهی و درد و مصیبت و معصیت را در دیگران ببینیم و نچ نچ کنیم. اعتراض و مبارزه و افشاگری «وقتی همه خوابیم»، روشنفکری از این نوع، بعید میدانم که بتواند چیزی را (به جز مجسمه بیخدشه خود استاد) بسازد. چنین نفرتی بعید میدانم بتواند چیزی را درمان کند.
«وقتی همه خوابیم» مثل نمایش «آتش سبز» در جشنواره پیشین، راه را برای گفتن حرفهای تازهای باز میکند. پس در فرصتهای دیگر باز هم در این باره حرف خواهیم زد. عجالتا اما میخواهم به این نکته اشاره کنم که گافهای روایی و ساختاری فیلم چطور در پناه چنین اسطورهسازی و فرهنگنمایی در امان میمانند. در این شرایط دیگر کسی در این باره صحبت نخواهد کرد که بازی مژده شمسایی و علیرضا علویتبار روی پرده تاثیر خوبی ندارد. که سلیقه استاد برای ساختن تیپای که شقایق فراهانی اجرایش میکند، چه قدر لوس است. دقت کنید: لوس. که ایده شروع شدن یک فیلم در فیلم از طریق خود نمایش و نه پشت صحنه چه قدر تکراری است و وقتی این قدر طول میکشد، چطور تماشاگر را سردرگم میکند. که این روش و ریتم ارائه اطلاعات، فقط آدم را عذاب میدهد. (هیچکاک حرفهای به درد خوری در این باره دارد که وقتی تماشاگر نتواند اطلاعات را به خوبی دریافت کند، چطور از حوزه تاثیر فیلمساز خارج میشود) که تکرار همان صحنههای قبلی، یک بار دیگر با بازیگران تازه، چه گونه مسیر پیشرفت فیلم را در دستانداز میاندازد. بعد تازه بحث شیرینی شروع میشود که در سینما چطور گاهی اوقات معمولی نمایاندن چیزها از نمایشی و اغراقآمیز بودنشان، کار سختتری است. این را فقط گفتم که منتای سرمان نباشد که بازیگرها داد زدهاند و میزانسنها پیچیدهاند و عرق روی پیشانی سازندگان فیلم در اغلب صحنهها برق میزند. این حرفهایی است که امروز و روزهای آینده درباره این فیلم و سازندهاش باید گفته شود. در صحنهای از وقتی همه خوابیم، شخصیت اصلی فیلم زیر هجوم سنگین نور فلاشها و صدای گوشخراش شاتر دوربینها قرار میگیرد، که احاطهاش کردهاند و راحتاش نمیگذارند. متاسفم آقای بیضایی. اما به نظرم روزگار تغییر کرده است. که دوربینها روشن شدهاند. که در مسیر جریان آزاد زمان و اطلاعات، دیگر نمیشود چیزی را در حصار کتابخانه و تحسین دور و بریها و ادعای فرهنگ و سواد پنهان شده در دل یک جور مقدسنمایی و انگ زدن به دیگران پنهان کرد. که باید نور فلاشها و حضور دوربینها را تحمل کرد. در روزگاری که دانش به جسم سیالی تبدیل شده که میلغزد و نفوذ میکند و نه فقط در طیف و طبقه محدودی، که در زندگی روزمره و در میان مردم پخش میشود.
منبع: سایت سینمای ما