جشنواره♦ پرونده بیضایی/5‏

نویسنده
امیر قادری

اگر می‌خواستیم از آن چاله پر از کینه و نفرت و ارعاب و زجر سئانس نمایش فیلم بیضایی بیرون بیاییم… از این ‏جملات در نوشته بسیا رتند امیر قادری از نسل تاره نویسندگان سینمائی علیه بیضایی و فیلمش زیادهست…‏

beizaee5b.jpg

‎ ‎برای گرفتن یک نمای‎ ‎درشت بی‌فیلتر آماده‌اید آقای بیضایی؟‎ ‎

‏ وقتی همه خوابیم بهرام بیضایی را دیدم و شانس آوردم که سالن شماره 2 سینما فلسطین، یک ساعت بعدش، «سقوط» ‏به کارگردانی تارسم سینگ را نشان داد. که اگر می‌خواستیم از آن چاله پر از کینه و نفرت و ارعاب و زجر سئانس ‏نمایش فیلم بیضایی بیرون بیاییم - خب هر کس دوا و درمان خاص خودش را دارد - دوا و چاره ما تنها خود سینما بود. ‏باید آن آبشار رنگ و نور و نوا را روی پرده می‌دیدیم تا یادمان برود چند ساعت قبل‌اش چطور به دست استاد قدیمی ‏سینمای ایران تحقیر شدیم. چطور به عنوان تماشاگر مورد شکنجه قرار گرفتیم. راه لذت بردن از «وقتی همه خوابیم» ‏تنها یک چیز است؛ این که سراغ روش درمانی همیشگی استاد برویم: همه را محکوم کنیم به جز خودمان. تقصیر را ‏گردن همه بیندازیم و ردای بی‌گناهی و سواد و فرهنگ به تن کنیم. این تنها راهی است که می‌توانیم آرام شویم. «وقتی ‏همه خواب بودیم» فیلم محبوب بیماران روشنفکری ایرانی است. یک جور بیماری که در آن فرد، گناه و مسئولیت را از ‏روی دوش خود، به سمت دیگران و تاریخ و سیستم پرتاب می‌کند. پس تخریب و مبارزه، به هر شکل و وسیله و سطح ‏درک و سوادی مجاز می‌شود. مبارزه کن و فریاد بزن و از شرایط اوضاع گله کن. بیش از آن که نتیجه مهم باشد، این ‏فرصتی است برای تو تا کسی زره آهنین‌ات را بالا نزند. که کمبودهای خودت را نبیند. که کمبودهای خودت را نبینی. ‏به همین خاطر است که در این دنیای روشنفکرانه، ارزش روزمرگی از بین می‌رود. که استاد بهرام بیضایی در جلسه ‏مطبوعاتی بعد از نمایش فیلم، می‌گوید که نوکر واقعیت‌های زندگی روزمره نیست. نباید هم باشد. چون این درست همان ‏جایی است که انسان با خودش و با دیگر مردم رو به رو می‌شود. جایی که باید از حصار تاریخ و فرهنگ و اسطوره و ‏کتاب‌‌های قطور بیرون بیاید و رو به روی بقیه بایستد. سوء تفاهم نشود. قرار نیست از بی‌سوادی دفاع کنم. باید خواند و ‏خواند و خواند. اما چنین سوادی، تا وقتی یک جور تجربه زندگی روزمره را دربرنگیرد، تا وقتی خود فرد را در کنش ‏و واکنشی دائمی با جامعه‌اش قرار ندهد، سواد ناکاملی است. واقعی نیست. نتیجه‌ چنین آگاهی محدودی پس از سال‌ها، ‏می‌شود فیلمی که در آن سازنده‌اش از عالم و آدم کینه به دل دارد. که می‌خواهد انتقام زندگی نکرده‌اش را از همه، و به ‏خصوص از تماشاگرش بگیرد. بحث حال پخش کردن نیست. این اواخر دیگر آزار و اذیت‌های فیلمساز، کم کم شکل ‏کنش‌های فیزیکی به خودش گرفته است. انتقام جنبه فیزیولوژیک یافته است. این که چشم و گوش تماشاگر اذیت شود. ‏سبک فیلمسازی مرعوب کننده بیضایی هم از همین جا می‌آید. تماشاگر در مجلس مهمانی شرکت نکرده‌ است. او در ‏سالن سینما همچون دانش آموز تنبلی است که مدام باید یادش باشد سرش را بالا بگیرد و به استاد بزرگ و مهیبی نگاه ‏کند که با شلاق بالای سرش ایستاده است. استادی که مدام با صدای بلند فیلم‌اش، با حرکات اغراق‌آمیز بازیگران‌اش، با ‏حرکات غریب دوربین‌اش، قرار است همه توجه‌ها را به سمت خودش جلب کند. که انتقام همه آن دانسته‌هایی که به درد ‏گذراندن یک لحظه شاد نخورده‌اند را از دانش‌آموزان‌اش بگیرد. باز به همین خاطر است که وقتی بعد از جلسه نمایش ‏فیلم، از استاد می‌پرسند که چرا شخصیت‌هایش این طوری حرف می‌زنند، در می‌آید که: «چون لاتی حرف نمی‌زنند. ‏همان طور که من لاتی حرف نمی‌زنم.» این واکنش برای‌تان آشنا نیست؟ این همان بیماری و کمبود همیشگی ما نیست؟ ‏که انگ بزنیم و اسم بگذاریم و داخل یک گنجه بگذاریم و درش را هم ببندیم؟ که اسم‌اش را بگذاریم «لات» و باقی ملت ‏هم که باید دور شوند و کور شوند. چون اگر بخواهند بروند طرف‌اش، اسم‌اش لات بازی است، اگر دوست‌اش نداشته ‏باشند، یعنی فرهنگ را دوست ندارد، یعنی سواد را دوست ندارند. یعنی این که از لات بازی خوش‌شان آمده است. از ‏همه مهم‌تر یعنی استاد را دوست ندارند. از ارجاع‌های اساطیری فیلم‌های بیضایی حرف می‌زنند و کسی حواس‌اش ‏نیست که این وسط اسطوره اصلی خود فیلمساز است. اسطوره‌ای که قرار نیست کسی به‌اش دست بزند. عوض این که ‏به خود دست نگاه کنیم، باید به آن جایی که نگاه کنیم که نوک انگشت استاد با خشم نشان‌مان می‌دهد. پس خوشحالم از آن ‏یکی دو ساعت زجر بردن سر فیلم آخر بیضایی، چون ساخته شدن «وقتی همه خوابیم»، همه آن بیماری‌های قدیمی را ‏به شکلی اغراق شده بیرون می‌آورد. خود مقدس‌بینی استاد و خانواده و دم و دستگاه و گروه‌اش، در این فیلم آخر شکلی ‏فانتزی به خودش گرفته و نفرت‌اش از در و دیوار و جامعه و همکاران – و باز می‌خواهم تاکید کنم تماشاگر – اش، ‏ابعاد تازه‌ای پیدا کرده. این‌ نگرش اسطوره‌ای عوض این که شادمان کند، غمگین می‌کند، عوض این که وجدان‌مان را ‏سبک سازد، به زنجیر می‌کشاندمان، عوض این که زندگی ببخشد، جان می‌گیرد. و یکی بالاخره باید به استاد قدیمی باید ‏بگوید که جستن راه رهایی و شادی، اتفاقا محتاج طی طریق سخت‌تر و آزارهای بیش‌تری است. مسیری است که در آن ‏اول باید با وجود و بروز خودمان رو به رو شویم. عوض این که کناری بنشینیم و تباهی و درد و مصیبت و معصیت را ‏در دیگران ببینیم و نچ نچ کنیم. اعتراض و مبارزه و افشاگری «وقتی همه خوابیم»، روشنفکری از این نوع، بعید ‏می‌دانم که بتواند چیزی را (به جز مجسمه بی‌خدشه خود استاد) بسازد. چنین نفرتی بعید می‌دانم بتواند چیزی را درمان ‏کند. ‏

‏«وقتی همه خوابیم» مثل نمایش «آتش سبز» در جشنواره پیشین، راه را برای گفتن حرف‌های تازه‌ای باز می‌کند. پس ‏در فرصت‌های دیگر باز هم در این باره حرف خواهیم زد. عجالتا اما می‌خواهم به این نکته اشاره کنم که گاف‌های ‏روایی و ساختاری فیلم چطور در پناه چنین اسطوره‌سازی و فرهنگ‌نمایی در امان می‌مانند. در این شرایط دیگر کسی ‏در این باره صحبت نخواهد کرد که بازی مژده شمسایی و علیرضا علوی‌تبار روی پرده تاثیر خوبی ندارد. که سلیقه ‏استاد برای ساختن تیپ‌ای که شقایق فراهانی اجرایش می‌کند، چه قدر لوس است. دقت کنید: لوس. که ایده شروع شدن ‏یک فیلم در فیلم از طریق خود نمایش و نه پشت صحنه چه قدر تکراری است و وقتی این قدر طول می‌کشد، چطور ‏تماشاگر را سردرگم می‌کند. که این روش و ریتم ارائه اطلاعات، فقط آدم را عذاب می‌دهد. (هیچکاک حرف‌های به درد ‏خوری در این باره دارد که وقتی تماشاگر نتواند اطلاعات را به خوبی دریافت کند، چطور از حوزه تاثیر فیلمساز ‏خارج می‌شود) که تکرار همان صحنه‌های قبلی، یک بار دیگر با بازیگران تازه، چه گونه مسیر پیشرفت فیلم را در ‏دست‌انداز می‌اندازد. بعد تازه بحث شیرینی شروع می‌شود که در سینما چطور گاهی اوقات معمولی نمایاندن چیزها از ‏نمایشی و اغراق‌آمیز بودن‌شان، کار سخت‌تری است. این را فقط گفتم که منت‌ای سرمان نباشد که بازیگرها داد زده‌اند و ‏میزانسن‌ها پیچید‌ه‌اند و عرق روی پیشانی سازندگان فیلم در اغلب صحنه‌ها برق می‌زند. این حرف‌هایی است که امروز ‏و روزهای آینده درباره این فیلم و سازنده‌اش باید گفته شود. در صحنه‌ای از وقتی همه خوابیم، شخصیت اصلی فیلم زیر ‏هجوم سنگین نور فلاش‌ها و صدای گوش‌خراش شاتر دوربین‌ها قرار می‌گیرد، که احاطه‌‌اش کرده‌اند و راحت‌اش ‏نمی‌گذارند. متاسفم آقای بیضایی. اما به نظرم روزگار تغییر کرده‌ است. که دوربین‌ها روشن شده‌اند. که در مسیر جریان ‏آزاد زمان و اطلاعات، دیگر نمی‌شود چیزی را در حصار کتاب‌خانه و تحسین‌ دور و بری‌ها و ادعای فرهنگ و سواد ‏پنهان شده در دل یک جور مقدس‌نمایی و انگ زدن به دیگران پنهان کرد. که باید نور فلاش‌ها و حضور دوربین‌ها را ‏تحمل کرد. در روزگاری که دانش به جسم سیالی تبدیل شده که می‌لغزد و نفوذ می‌کند و نه فقط در طیف و طبقه ‏محدودی، که در زندگی روزمره و در میان مردم پخش می‌شود.

‏ منبع: سایت سینمای ما‏