‏♦ داستان/۶‏

نویسنده
منیره افضلی

♦♦♦ بهاران خجسته باد‏ ‏ ‏ ‏ ‏ ‏ ‏

♦♦ ویژه نوروز 1388‏

فقط هر بار که اتفاقی شوهرش را در این حال دستگیر می‌کرد خیلی آرام روبه‌رویش می‌نشست و یا از پشت شیشه‌ی ماشین ‏روی خطوط چهره‌اش دقیق می‌شد. انگار می‌خواست جواب سؤالش را از روی آن‌ها بخواند. حالا که بعد از مدت‌ها دوباره ‏این آهنگ را می‌شنید برای خودش هم تبدیل شده بود به یک خاطره.‏

manijeafzalib.jpg

‎ ‎خیس‎ ‎

ـ خانم‌ها بلیط‌ها رو جمع کنید دست به دست بدین لطفا.ً بدون اینکه چشمانش را باز کند بلیط را طوری نمایش داد که از ‏دستش قاپیدند. روی صندلی کثیف اتوبوس لم داده‌بود. کیف خالی از پولش را روی پایش گذاشته و دو دستش را هم روی آن ‏چفت کرده‌بود. انگار می‌ترسید کسی بدبختی‌اش را بدزدد. سرش را به شیشه‌ی سرد اتوبوس چسبانده‌بود. با هر دست‌انداز ‏درد خفیفی را در سرش احساس می‌کرد. صدای قطره‌هایی که وحشت‌زده به شیشه می‌خوردند، توی سرش جیغ می‌کشید. ‏حتی بلندتر از فریاد ترقه‌هایی که گله گله روی دیوارها ردپا می‌گذاشتند. پیشانیش یخ بسته بود. دلش می‌خواست به پشتی ‏صندلی تکیه دهد اما نای حرکت نداشت. پاهایش سر شده بود و با هر حرکت توی کفشش شلپ شلوپ می‌کرد. چشمانش باز ‏نمی‌شد ولی نمی‌توانست بخوابد. پشت پرده‌ی سیاه پلک‌هایش ابروهای کج و معوج زن صاحب‌خانه را می‌دید که به همین ‏راحتی او را با دست خالی پشت در جا گذاشته بود. چهار طبقه را جارو کرده‌بود، دستمال کشیده‌بود، هم نرده‌ها، هم پله‌ها، ‏حتی دیوار را هم تمیز کرده بود و بعد بدون هیچ نگاهی:‍«کار کردن تو پول دادن نداره. اصلا باید می‌گفتم یه مرد بیاد که ‏قوت داشته‌باشه.» ‏

شانه‌هایش لرزید. ژاکت خیس‌اش را بیشتر به خود پیچاند و دست به سینه نشست. کیفش هنوز پشت دست‌هایش پنهان بود. ‏پرزهای خیس و خشن ژاکت دست‌های پوسته پوسته شده‌اش را می‌گزید. پلک‌هایش را بیشتر به هم فشار داد. ایکاش ‏می‌توانست ذهنش را از همه چیز خالی کند و فقط بخوابد. آرام بخوابد و اتوبوس هیچگاه نرسد تا با دست‌های خالی به خانه ‏برگردد و برای بار صدم پس‌اندازش را بشمرد تا ببیند چقدر با دیه فاصله دارد، چند روز با آزادی.‏

موسیقی قشنگی در فضا پیچید و زود قطع شد. چقدر آشنا بود. یادآور تاکسی‌شان بود. شوهرش. هر وقت تنها بود همین نوار ‏را گوش می‌داد. یا حداقل هر وقت او پیشش نبود. در خانه ضبط داشتند اما همیشه در تاکسی گوش می‌داد. سبیلش را مرتب ‏می‌کرد و هرازگاهی آهی می‌کشید. یکبار با عشوه‌گری زنانه‌ای که حتی به نظر مصنوعی می‌آمد پرسیده‌بود: «چرا اینقدر ‏این آهنگ رو دوست داری؟» و فقط جواب کوتاهی آمیخته به اخم شنیده‌بود که: «یادگاریه، ‌خاطره دارم.» و این یعنی دیگر ‏نپرس. رنجیده بود اما دیگر نپرسید. عادت کرده‌بود که زیاد نپرسد و بیشتر پاسخ دهد. از مادرش آموخته بود که مردها ‏همیشه دوست دارند اسرارآمیز باشند. فقط هر بار که اتفاقی شوهرش را در این حال دستگیر می‌کرد خیلی آرام روبه‌رویش ‏می‌نشست و یا از پشت شیشه‌ی ماشین روی خطوط چهره‌اش دقیق می‌شد. انگار می‌خواست جواب سؤالش را از روی آن‌ها ‏بخواند. حالا که بعد از مدت‌ها دوباره این آهنگ را می‌شنید برای خودش هم تبدیل شده بود به یک خاطره. حالا خودش هم ‏دوستش داشت. حالا خودش هم با شنیدنش آه می‌کشید و با هر آهی بوی تند و ماندگار شده‌ی وایتکس گلویش را می‌سوزاند. ‏انگار، فقط به خاطر او، دوباره همان آهنگ در فضا پیچید. با صدای این آهنگ می‌توانست ترق و تروق ترقه‌ها را فراموش ‏کند. اما باز هم با صدای نچ نچ بغل دستی‌اش قطع شد. بعد دوباره… صدای پیری از روبه‌رو گفت: «دخترم انگار تلفن ‏شماست.»‏

‏- بله خانم می‌دونم ‏
‏- خب جواب بده مادر.‏
‏- اشتباه گرفته خانم، لازم نیست.‏
‏- اِوا از کجا می‌دونی؟ صداش سرمون و برد…‏

ای بابا گفتن بغل دستی‌اش را می‌توانست بشنود و بعد هم الو و نمی‌خوام باهات حرف بزنم و من با تو کاری ندارم و از این ‏جور چیزها. دختر صدای زیبایی داشت. کلمات را کشیده ادا می‌کرد و بعد از هر جمله مکث دلنشینی داشت. بوی عطر ‏ملایمش در فضا پیچیده بود. پیش خود مجسم می‌کرد که باید ظریف باشد با صورت سبزه و مژه‌های بلند. انگشتان باریک و ‏ناخن‌های لاک‌زده‌اش را تصور کرد و ناخودآگاه دستان پهن و چروکیده‌ی خودش زیر بغلش فرو رفت. دختر خیلی سرد و ‏یکنواخت حرف می‌زد و در حقیقت تهدید می‌کرد. ای کاش او هم می‌توانست گوشی را بردارد و از پشت شیشه با چشمانی ‏خالی از اشک نگاهش کند و به همان سردی بگوید: «من دیگه خسته شدم، نمی‌تونم ادامه بدم.» و بعد برگردد و دیگر دلش ‏شور شلوغی روز ملاقات را نزند. آهی کشید. وسوسه شد چشم‌هایش را باز کند و تصویری را که حتماً روی شیشه‌ی ‏بخارگرفته نقش بسته بود، ببیند. به زحمتش نمی‌ارزید. دیدن یک آه و منظره‌ی خیابان شلوغ پشت سرش آن قدرها هم جالب به ‏نظر نمی‌رسید. پسرهایی که می‌خندیدند، دخترهایی که جیغ می‌کشیدند، فشفشه‌هایی که برای شادی دیگران تا اعماق خودشان ‏می‌سوختند و یا ترقه‌هایی که هیچ وقت معلوم نمی‌شد از عذاب کدام غصه ترکیده‌اند. نه، به زحمتش نمی‌ارزید.‏

اما تصویر شوهرش بدون هیچ زحمتی، مثل همیشه از پشت پلک‌های تاریکش واضح می‌شد: «عزیز دلم من فقط تورو دارم. ‏تنها امیدم به توئه.» جملاتی که تا همین چند ماه پیش برایش غریبه بود. شوهرش را از پشت پرده‌ی اشک واضح‌تر می‌دید. ‏نور زردی در اعماق تاریکی. نور دور شوهرش پخش می‌شد. آنقدر پخش شد که مثل حلقه‌ای اطراف صورت مرد را ‏گرفت. درست مثل اینکه در اعماق چاهی افتاده‌باشد. صدای مردانه‌اش که شبیه فریاد بود بلند شد. خیلی بلند. شبیه جیغی که ‏در گلوی خودش ماسیده بود یا یک آژیر خطر، یک ترمز خطرناک روی خیابان‌های خیس. ناگهان صدای زن‌ها بلند شد: «چی ‏بود؟ صدای چی بود؟» اضطراب سنگینی قلبش را فشرد. نکند آن‌ها هم شنیده‌باشند؟ آن هم صدای فریاد مردی را که هیچ ‏وقت حتی پیش روی مادرش خم نمی‌شد! یا شاید هم خودش جیغ کشیده بود! شاید خوابش برده و ناخودآگاه جیغ کشیده! ‏خجالت می‌کشید چشمانش را باز کند. صدای میانسالی از روبه‌رو گفت: «ترمز بود. ترمز ماشین. بازم تصادف. معلوم نیست ‏تو این خیابونا چه خبره» دختر نوجوانی گفت: «کو مامان ببینم؟!» اضطرابی که قلبش را چنگ می‌زد کم‌کم رهایش کرد. ‏خیالش راحت شد. حالا گردن‌هایی را تصور می‌کرد که به سمت شیشه کشیده می‌شوند تا با میل و هیجان شاهد آوار شدن ‏زندگی چند خانواده باشند. ‏

‏-‏ اوه اوه زده به عابر ‏
‏-‏ خدا کنه نمرده باشه
‏-‏ حالا خوبه مردونگی کرده فرار نکرده ‏
‏-‏ منم ببینم، رد شدیم؟

اما او پلک‌هایش را فشرد که نبیند. کسی چه می‌دانست؟ شاید بیچاره راننده تاکسی بوده. شاید طرف بمیرد. شاید نتواند دیه را ‏بدهد. شاید زنش مجبور شود صبح تا شب خانه‌های مردم را تمیز کند تا… ‏

دختر بغل‌دستی هنوز داشت کلنجار می‌رفت. تا حالا چند بار قطع کرده‌بود و دوباره همان موسیقی آشنا در فضا پخش ‏شده‌بود. پیرزن غرولند می‌کرد. صدایش شبیه صدای مادرشوهرش بود که می‌گفت: «این بچه‌ی تو منو کلافه کرده. من دیگه ‏نمی‌تونم نگهش دارم» و یا وقتی که با طعنه پشت چشم نازک می‌کرد: «ببینم مگه کجا کار می‌کنی که نمی‌تونی بچتو با ‏خودت بری؟ اصلاً می‌دونن شوهر داری؟ تو که دیپلم داری چطور ممکنه نتونی یه کار درست درمون پیدا کنی؟» ‏

چه خوب بود که باران می‌آمد. حداقل خاک‌های لباسش را گرفته بود و حتی این دختر خوشبو هم با خیال راحت کنارش ‏می‌نشست. همه خیس بودند. مثل هم. شوهرش هم در زندان مثل بقیه بود. خیلی وقت می‌شد که دیگر از آن لبخند بزرگی که ‏فقط مخصوص او بود، خبری نمی‌شد. حتی موهایش هم مثل بقیه به سفیدی می‌زد. فقط چشم‌هایش درخشنده‌تر شده بود و لحن ‏صدایش گرم‌تر که می‌گفت: «همش می‌ترسیدم دیگه نیای پیشم» وقتی به یادش می‌افتاد بی‌اختیار لبخند می‌زد و گونه‌هایش ‏تب می‌کرد. ‏

صدای باران قطع شده بود. از بین هیاهوی ترافیک و ترقه‌ها صدای حاجی فیروز به دل می‌نشست. به یاد بچگی‌های خودش ‏افتاد. همان چهارشنبه‌سوری‌هایی که چادر سر می‌انداختند و سر چهارراه فالگوش می‌ایستادند. حالا او هم نیت کرد‌بود. با ‏تمام حواسش به اطراف گوش می‌داد. تخم چشم‌هایش زیر پلک می‌لرزید. اینبار همه ساکت شده‌بودند. پیرزن غرولند نمی‌کرد. ‏دختر چیزی نمی‌گفت. حتی صدای پچ پچ هم نمی‌آمد. تصویر شوهرش هم خاموش بود. ناگهان هق‌هق دختر توی سرش ‏کوبید: «خیلی قدر نشناسی. چطور تونستی همه‌ی اون کارهایی که فقط به خاطر تو انجام دادم رو فراموش کنی؟ چطور ‏تونستی منو فراموش کنی؟»‏

پایان