♦♦♦ بهاران خجسته باد
♦♦ ویژه نوروز 1388
فقط هر بار که اتفاقی شوهرش را در این حال دستگیر میکرد خیلی آرام روبهرویش مینشست و یا از پشت شیشهی ماشین روی خطوط چهرهاش دقیق میشد. انگار میخواست جواب سؤالش را از روی آنها بخواند. حالا که بعد از مدتها دوباره این آهنگ را میشنید برای خودش هم تبدیل شده بود به یک خاطره.
خیس
ـ خانمها بلیطها رو جمع کنید دست به دست بدین لطفا.ً بدون اینکه چشمانش را باز کند بلیط را طوری نمایش داد که از دستش قاپیدند. روی صندلی کثیف اتوبوس لم دادهبود. کیف خالی از پولش را روی پایش گذاشته و دو دستش را هم روی آن چفت کردهبود. انگار میترسید کسی بدبختیاش را بدزدد. سرش را به شیشهی سرد اتوبوس چسباندهبود. با هر دستانداز درد خفیفی را در سرش احساس میکرد. صدای قطرههایی که وحشتزده به شیشه میخوردند، توی سرش جیغ میکشید. حتی بلندتر از فریاد ترقههایی که گله گله روی دیوارها ردپا میگذاشتند. پیشانیش یخ بسته بود. دلش میخواست به پشتی صندلی تکیه دهد اما نای حرکت نداشت. پاهایش سر شده بود و با هر حرکت توی کفشش شلپ شلوپ میکرد. چشمانش باز نمیشد ولی نمیتوانست بخوابد. پشت پردهی سیاه پلکهایش ابروهای کج و معوج زن صاحبخانه را میدید که به همین راحتی او را با دست خالی پشت در جا گذاشته بود. چهار طبقه را جارو کردهبود، دستمال کشیدهبود، هم نردهها، هم پلهها، حتی دیوار را هم تمیز کرده بود و بعد بدون هیچ نگاهی:«کار کردن تو پول دادن نداره. اصلا باید میگفتم یه مرد بیاد که قوت داشتهباشه.»
شانههایش لرزید. ژاکت خیساش را بیشتر به خود پیچاند و دست به سینه نشست. کیفش هنوز پشت دستهایش پنهان بود. پرزهای خیس و خشن ژاکت دستهای پوسته پوسته شدهاش را میگزید. پلکهایش را بیشتر به هم فشار داد. ایکاش میتوانست ذهنش را از همه چیز خالی کند و فقط بخوابد. آرام بخوابد و اتوبوس هیچگاه نرسد تا با دستهای خالی به خانه برگردد و برای بار صدم پساندازش را بشمرد تا ببیند چقدر با دیه فاصله دارد، چند روز با آزادی.
موسیقی قشنگی در فضا پیچید و زود قطع شد. چقدر آشنا بود. یادآور تاکسیشان بود. شوهرش. هر وقت تنها بود همین نوار را گوش میداد. یا حداقل هر وقت او پیشش نبود. در خانه ضبط داشتند اما همیشه در تاکسی گوش میداد. سبیلش را مرتب میکرد و هرازگاهی آهی میکشید. یکبار با عشوهگری زنانهای که حتی به نظر مصنوعی میآمد پرسیدهبود: «چرا اینقدر این آهنگ رو دوست داری؟» و فقط جواب کوتاهی آمیخته به اخم شنیدهبود که: «یادگاریه، خاطره دارم.» و این یعنی دیگر نپرس. رنجیده بود اما دیگر نپرسید. عادت کردهبود که زیاد نپرسد و بیشتر پاسخ دهد. از مادرش آموخته بود که مردها همیشه دوست دارند اسرارآمیز باشند. فقط هر بار که اتفاقی شوهرش را در این حال دستگیر میکرد خیلی آرام روبهرویش مینشست و یا از پشت شیشهی ماشین روی خطوط چهرهاش دقیق میشد. انگار میخواست جواب سؤالش را از روی آنها بخواند. حالا که بعد از مدتها دوباره این آهنگ را میشنید برای خودش هم تبدیل شده بود به یک خاطره. حالا خودش هم دوستش داشت. حالا خودش هم با شنیدنش آه میکشید و با هر آهی بوی تند و ماندگار شدهی وایتکس گلویش را میسوزاند. انگار، فقط به خاطر او، دوباره همان آهنگ در فضا پیچید. با صدای این آهنگ میتوانست ترق و تروق ترقهها را فراموش کند. اما باز هم با صدای نچ نچ بغل دستیاش قطع شد. بعد دوباره… صدای پیری از روبهرو گفت: «دخترم انگار تلفن شماست.»
- بله خانم میدونم
- خب جواب بده مادر.
- اشتباه گرفته خانم، لازم نیست.
- اِوا از کجا میدونی؟ صداش سرمون و برد…
ای بابا گفتن بغل دستیاش را میتوانست بشنود و بعد هم الو و نمیخوام باهات حرف بزنم و من با تو کاری ندارم و از این جور چیزها. دختر صدای زیبایی داشت. کلمات را کشیده ادا میکرد و بعد از هر جمله مکث دلنشینی داشت. بوی عطر ملایمش در فضا پیچیده بود. پیش خود مجسم میکرد که باید ظریف باشد با صورت سبزه و مژههای بلند. انگشتان باریک و ناخنهای لاکزدهاش را تصور کرد و ناخودآگاه دستان پهن و چروکیدهی خودش زیر بغلش فرو رفت. دختر خیلی سرد و یکنواخت حرف میزد و در حقیقت تهدید میکرد. ای کاش او هم میتوانست گوشی را بردارد و از پشت شیشه با چشمانی خالی از اشک نگاهش کند و به همان سردی بگوید: «من دیگه خسته شدم، نمیتونم ادامه بدم.» و بعد برگردد و دیگر دلش شور شلوغی روز ملاقات را نزند. آهی کشید. وسوسه شد چشمهایش را باز کند و تصویری را که حتماً روی شیشهی بخارگرفته نقش بسته بود، ببیند. به زحمتش نمیارزید. دیدن یک آه و منظرهی خیابان شلوغ پشت سرش آن قدرها هم جالب به نظر نمیرسید. پسرهایی که میخندیدند، دخترهایی که جیغ میکشیدند، فشفشههایی که برای شادی دیگران تا اعماق خودشان میسوختند و یا ترقههایی که هیچ وقت معلوم نمیشد از عذاب کدام غصه ترکیدهاند. نه، به زحمتش نمیارزید.
اما تصویر شوهرش بدون هیچ زحمتی، مثل همیشه از پشت پلکهای تاریکش واضح میشد: «عزیز دلم من فقط تورو دارم. تنها امیدم به توئه.» جملاتی که تا همین چند ماه پیش برایش غریبه بود. شوهرش را از پشت پردهی اشک واضحتر میدید. نور زردی در اعماق تاریکی. نور دور شوهرش پخش میشد. آنقدر پخش شد که مثل حلقهای اطراف صورت مرد را گرفت. درست مثل اینکه در اعماق چاهی افتادهباشد. صدای مردانهاش که شبیه فریاد بود بلند شد. خیلی بلند. شبیه جیغی که در گلوی خودش ماسیده بود یا یک آژیر خطر، یک ترمز خطرناک روی خیابانهای خیس. ناگهان صدای زنها بلند شد: «چی بود؟ صدای چی بود؟» اضطراب سنگینی قلبش را فشرد. نکند آنها هم شنیدهباشند؟ آن هم صدای فریاد مردی را که هیچ وقت حتی پیش روی مادرش خم نمیشد! یا شاید هم خودش جیغ کشیده بود! شاید خوابش برده و ناخودآگاه جیغ کشیده! خجالت میکشید چشمانش را باز کند. صدای میانسالی از روبهرو گفت: «ترمز بود. ترمز ماشین. بازم تصادف. معلوم نیست تو این خیابونا چه خبره» دختر نوجوانی گفت: «کو مامان ببینم؟!» اضطرابی که قلبش را چنگ میزد کمکم رهایش کرد. خیالش راحت شد. حالا گردنهایی را تصور میکرد که به سمت شیشه کشیده میشوند تا با میل و هیجان شاهد آوار شدن زندگی چند خانواده باشند.
- اوه اوه زده به عابر
- خدا کنه نمرده باشه
- حالا خوبه مردونگی کرده فرار نکرده
- منم ببینم، رد شدیم؟
اما او پلکهایش را فشرد که نبیند. کسی چه میدانست؟ شاید بیچاره راننده تاکسی بوده. شاید طرف بمیرد. شاید نتواند دیه را بدهد. شاید زنش مجبور شود صبح تا شب خانههای مردم را تمیز کند تا…
دختر بغلدستی هنوز داشت کلنجار میرفت. تا حالا چند بار قطع کردهبود و دوباره همان موسیقی آشنا در فضا پخش شدهبود. پیرزن غرولند میکرد. صدایش شبیه صدای مادرشوهرش بود که میگفت: «این بچهی تو منو کلافه کرده. من دیگه نمیتونم نگهش دارم» و یا وقتی که با طعنه پشت چشم نازک میکرد: «ببینم مگه کجا کار میکنی که نمیتونی بچتو با خودت بری؟ اصلاً میدونن شوهر داری؟ تو که دیپلم داری چطور ممکنه نتونی یه کار درست درمون پیدا کنی؟»
چه خوب بود که باران میآمد. حداقل خاکهای لباسش را گرفته بود و حتی این دختر خوشبو هم با خیال راحت کنارش مینشست. همه خیس بودند. مثل هم. شوهرش هم در زندان مثل بقیه بود. خیلی وقت میشد که دیگر از آن لبخند بزرگی که فقط مخصوص او بود، خبری نمیشد. حتی موهایش هم مثل بقیه به سفیدی میزد. فقط چشمهایش درخشندهتر شده بود و لحن صدایش گرمتر که میگفت: «همش میترسیدم دیگه نیای پیشم» وقتی به یادش میافتاد بیاختیار لبخند میزد و گونههایش تب میکرد.
صدای باران قطع شده بود. از بین هیاهوی ترافیک و ترقهها صدای حاجی فیروز به دل مینشست. به یاد بچگیهای خودش افتاد. همان چهارشنبهسوریهایی که چادر سر میانداختند و سر چهارراه فالگوش میایستادند. حالا او هم نیت کردبود. با تمام حواسش به اطراف گوش میداد. تخم چشمهایش زیر پلک میلرزید. اینبار همه ساکت شدهبودند. پیرزن غرولند نمیکرد. دختر چیزی نمیگفت. حتی صدای پچ پچ هم نمیآمد. تصویر شوهرش هم خاموش بود. ناگهان هقهق دختر توی سرش کوبید: «خیلی قدر نشناسی. چطور تونستی همهی اون کارهایی که فقط به خاطر تو انجام دادم رو فراموش کنی؟ چطور تونستی منو فراموش کنی؟»
پایان