♦♦♦ بهاران خجسته باد
♦♦ ویژه نوروز ۱۳۸۸
طعمی ترش و جادویی داشت. صدای خشخش پاهای پرز دار خواهر و برادرهایم که از پشت کتابخانه پایین میرفتند، کم کم دور میشد و من فکر میکردم مزهی کاغذهای تیره و روشن چه فرقی با هم دارند. آیا ما سرنوشت خویش را در اختیار خود داریم…
اود یسه
اینک، در واپسین لحظهها که پیکر بیحس شدهام روی آبهای چرب و مسموم شناور مانده و موجیهایی کوچک،کهوارهوار کنار دیوارهای سیاه و لیز تکانم میدهند، هراسی از گفتن این واقعیت ندارم: من در سرزمین خدایان زاده شدم! در آن نیمهشب شرجی تابستان که لای پنجرهای باز مانده بود و نسیم دستمال کاغذی مچالهای را روی میز آشپزخانه تکان میداد، من دیده به جهان گشودم، درست پشت ردیفی از کتابهای کهنه و مرطوب طبقهی پنجم کتابخانهای که نور ماه از پنجرهی بلند اتاق بر گرد و غبار های نقرهای سطح اشیاء میدرخشید. از جایی دور صدای نفس نفسهای عجیبی در خانه میپیچید. نور درازی از میان در نیمه باز اتاق دیگر به تاریکی هال تابیده بود و سایههایی میان آن تکان میخوردند… دقایقی پیش پوستهی تخمی شکافته بود و من بعد از سیزده خواهر و برادر دیگر از آن بیرون آمده بودم. حالا نخستین لحظههای زندگی را با هوای آغشته به انواع بوها، بر سطح پوست تازه و شاخکهای لرزان خود تجربه میکردم، همراه باصدای تکان خوردن دستمال کاغذی مچاله روی میز غذا خوری. بوی خوش کاغذ درحال پوسیدن با بوی پنیر مانده روی میز آشپزخانه و کچهای طبله کردهی پشت دیوار کتابخانه در هم میآمیختند، همراه بوهای وسوسه انگیز دیگری که منشأ شان را نمیدانستم و هیجان آن قلبم را سرشار از شور میکرد.
زندگی سفری است از چاه توالت تا بلندای المپ که در آن هیچ حقیقتی چنان که میپنداشتی ثابت و یگانه باقی نمیماند. برادر و خواهرهایم در مسیر ناپیدایی که از بوی مادرمان در لای درز میان کتابخانه و دیوار برجای مانده بود، راه افتادند. بوی نمناک کاغذ کهنه و مغز فندقی کپک زده مرا از دنبال کردن آن ها باز داشت. دهانم از بزاق خیس شده بود. آروارههایم را درون تودهی نرم فندق فروبردم. طعمی ترش و جادویی داشت. صدای خشخش پاهای پرز دار خواهر و برادرهایم که از پشت کتابخانه پایین میرفتند، کم کم دور میشد و من فکر میکردم مزهی کاغذهای تیره و روشن چه فرقی با هم دارند. آیا ما سرنوشت خویش را در اختیار خود داریم، یا همهی شادی و غمهایی که در زندگی رو در روی مان قرار میگیرد، جایی دیگر رقم میخورد؟ من میتوانستم همراه آنها به درون چاه آشپزخانه بروم، جایی که مادرمان از آن آمده بود، اما کنار تودهی عظیم و خوشمزهی فندوق ماندم و با سرنوشتی رو به رو شدم که خود دیگر هرگز، تا آخرین روز زندگی شانس زیادی برای دگرگون کردن آن نداشتم. هر چند چنان که بعدها فهمیدم، هیچ کدام از خواهر و بردارهایم مثل میلیونها موجود بد اقبال دیگر بیش از چند روز فرصت زندگی نیافتند و در ورطههای گوناگون جان باختند.
تا زمانی که نور تند و آزارندهی روز از میان شیار کتابها به دیوار کچی تابید، من حیرتزده مشغول مکاشفه و مزمزه کردن طعم فندق و کاغذهایی بودم که هر یک رنگ و طعمی دیگرگون داشتند. خوش طعمترینشان کتابی با کاغذههای چروکیده بود که بعدها دریافتم رمانی نوشتهی ایوان گنچاروف است. آگاهی غریزی به من هشدار میداد نور دشمنی بزرگ است. مثل همان کیفیت غریزی عجیبی که در شاخکهایم وجود داشت و اجازه میداد ساعتها پیش از شروع توفان آمدن آن را احساس کنم، قابلیتی که بعدها البته گسترش باور ناپذیری یافت. من از شکاف میان دو کتاب بالا رفتم، به سوی شیرازهی آن پیش رفتم و در آن ارتفاع هولناک تابش دردناک آفتاب را در چشمها و پاهای کرک دارم تاب آوردم. رو در رویم چشماندازی وسیع و دور دستی گسترده بود. در آن سوی درهای عمیق، کتابخانهای بزرگ قرار داشت که سرتاسر دیوار آن طرف اتاق را میپوشاند. در آن جا بود که برای نخستینبار خدایگان را دیدم. موجوداتی عظیم که فقط دو پا داشتند و بعدها خصوصیات عجیب دیگرشان را کشف کردم. خدایگان شاخک ندارند و با اصواتی که از دهانشان بیرون میآید حرف میزنند. نخستین ربالنوعی که در زندگی خود دیدم موهای بلند و پوستی زرین به رنگ کاغذهای نازک و براق تاریخ یونان داشت. یقهی لباسی سرخ از قوس شانهاش پایین لغزیده بود و روی بازویش خالی کوچک به رنگ فندوق داشت. توی اتاق آمد و از طبقهی زیر من کتابی برداشت و به هال برگشت. در آن زمان اگر کسی میتوانست از آینده خبر دهد و بگوید من روزی عاشق او خواهم شد و خوابش را خواهم دید، آن را باور ناپذیرتر از سوسک شدن گرگوار زامزا میپنداشتم.
من ساعتها بر تارک شیرازهی کتاب ایستادم و در برابر نور بیرحمی که پوست شفافم را به تدریج قهوهای میکرد، شاخکهایم را به سوی او، با بوی خوشی که داشت با لذتی حسرتآلود تکان دادم. اما اگر میدانستم او فقط گهگاه به این خانه میآید دریغام افزون میشد. او به زیبایی یک رویای عاشقانه روی کاناپه لمیده بود و کتاباش را ورق میزد و من لذت مور مور واری را در شاخکهای آخته و سطح شکم پهن و رگهدار ام احساس میکردم. این که چگونه میتوانم چنین چیزهایی را احساس کنم یا این که اساسا معنای عشق چیست، تا مدتهای مرا مشغول خود کرده بود، اما بعد دریافتم شاید سادهتر از چیزی باشد که نخست مینماید، عشق مثل عطر خوش پنیر گندیدهای است که زیر یخچال برجای مانده و تو را از مسافتهای دور به سوی خود فرامیخواند تا برای رسیدن به آن از برابر نور و دیگر مهلکههایی که جانت را به خطر میاندازد عبور کنی. چنین است که امروز دیگر مطمئن نیستم دلباختگی من به او برای زیبایش بود یا بوی خوش کاغذهای کتابی که ورق میزد. لذتی که باعث شد از بلندای آن کتابخانه پایین بیاییم، چرخ خیاطی عظیمی را که چون کارخانهای قدیمی و متروک با بوی روغن چرخدندههایش در کنار دیوار مانده بود دور بزنم، از درز پارکتهای کنار دیوار بگذرم و خود را به آن کاناپه برسانم. جایی که او با بوی خوش عرق پوستش و قوس زیبای زانویی که خم کرده بود، کتاباش را ورق میزد.
از دیوارهی مخملی پشت کاناپه صعود کردم و بر بالای لبهی پشتی آن ایستادم. آن قدر نزدیک به او بودم که موج لذت برخاسته از تنش پوستم را میسوزاند. انگار بر نخ باریکی که از آسمان آویختهاند آن قدر بالا روی که در نور تند خورشید بسوزی و ناپدید شوی. از دوردستها، جایی که حمام بود صدای آبشار میآمد. من هنوز آن قدر کوچک و بیرنگ بودم که حتا در این فاصلهی نزدیک و هوسانگیز به او، دیده نمیشدم. چنین بود که توانستم مدتهای بالای پشتی کاناپه بایستم و شاخکهایم را به سوی زیبای او تکان دهم. گویی سالها ست که به او خیره مانده ام و رازهای بینهایتی را دربارهاش میدانم. به راستی مرز آگاهی تا کجا ست؟ بر فراز آن کاناپه بود که برای نخستین بار دریافتم میتوانم رویاهایی را که در ذهن او میگذرند با شاخکهای خود احساس کنم. گویی چشمانش پردهای است که تصویر هر آنچه میخواند، بر آن بازتابیده میشود. از آن بالا میتوانستم نه فقط مزهی کاغذهای کتاب بلکه تصاویر و خیالهای درون آن را حس کنم. رویاها و مفاهیمی که هنوز برایم نا آشنا بودند. ماجرای ربالنوعی بود به نام هاکلبریفین که با زورق بر رودخانهای بیانتها سفر میکند. بعدها، وقتی میخواستم از مسیرهای پر خطر لولههای فاضلاب عبور کنم، خاطرات هاکلبریفین به من لذت و اطمینان میداد. در روزهای بعد که زیبای گیسو بلند در خانه نبود، من پشت کتابهای چیده شده در کتابخانه قدم میزدم، شاخکهایم را روی کاغذها تکان میدادم و میکوشیدم رویاهایی را که درونشان خفته است، تصور کنم. خیالها و معانی بیاختیار بر من تجلی میکردند، انگار نزدیک شدن کسی را که هنوز نمیبینی در جانت احساس کنی یا شاید درون آن رویا زندگی کرده باشی و برتمام ابعاد آن آگاه باشی. یک از کتاب های رویاهای زیبارویی به نام مادام بواری بود که میخواهد زندگی عاشقانهای داشته باشد… شوالیهی سادهدلی که آسیابهای بادی را هیولا میپندارد و با نیزهای بلند به آنها حمله میبرد یا پیرمردی که در دل اقیانوس ماهی بزرگی را صید میکند. نمیدانم، شاید هم در تسلسلی تناسخ گونه من خود تمامی این قهرمانان بودهام یا در روزگاری دیگر به هیئت خداوندگاری که بر روی کاناپه دراز کشیده است ماجراهایشان را خواندهام. چه دردناک است که ما هرگز حقیقت را کشف نمیکنیم، بلکه چیزی را باور میکنیم که پیشاپیش به آن ایمان داشتهایم.
بیرون آمدن آن دیگری از حمام رشتهی رویاهای مرا از هم گسیخت. حولهی بلندی را بر دوش اش انداخته بود و قطرههای درشتی که هر یک برای غرق کردن من کافی بودند برتنش پایین میلغزیدند. بوی گزندهای شبیه صابون داشت که خشمگینم میکرد. مستقیم به سوی کاناپهای که زیبارویی من بر آن آرمیده بود، آمد. من هراسی ندارم که او را زیبایروی گیسو بلند خود بخوانم. آیا زیبایی بیهوده و فینفسه وجود دارد؟ زیبایی از آن کسی است که آن را در مییابد و من زیبایی جادویی او را با تمام جزئیات و مختصات خالهایش در مییافتم. زیبایروی من پاهایش را جمع کرد تا برای بوی صابون جا باز کند. سپس هر دو روی کاناپه دراز کشیدند، هاکلبریفین روی زمین افتاد و صفحهای از آن باز ماند… لحظاتی بعد لرزشی شوم و عظیم آغاز شد. صدای تند نفسها در فضا میپیچید چونان صداهایی که در لحظه تولد خود شنیده بودم. گویی زمان به نقطه آغاز خود باز گشته است.
هراسان از دیوارهی پشت کاناپه که چون اقیانوسی توفانی زیر پاهای لرزانم موج میزد پایین آمدم. غریزهای بدوی مرا بر میانگیخت به سوی گذرگاهی مورثی که از رد بوی مادرم برجای مانده بود و به اعماق تاریک چاه آشپزخانه راه میبرد، فرار کنم. اما سرنوشتی محتوم مرا به سوی کتابخانه کشاند. شاید اگر مادرم جایی دیگر تخم گذاشته بود سرنوشت من نیز به گونهای دیگر رغم میخورد، زندگی مجموعهی پرشماری از امکانها است که درنهایت فقط یکی از آنها برای تو محقق میشود. در پشت قفسهی کتابخانه معنای احساس امنیت را درک میکردم، هرچند آن هم به سرعت ملال آور میشد و دوست داشتم شاخکهایم را به سوی امکان لذتی تازه دراز کنم. در طبقهای دیگری از کتابخانه، مشتاقانه با شاخکهایم رویاها و حقایق نهفته در طعم کاغذ کتاب ها را مزه مزه میکردم که ناگاه دریافتم همچون کسوف خورشید در نمیروز، هستی دچار نقصان وحشتناکی شده است. شتابان به سمت شیرازهی بلندترین کتاب رفتم و هوا را بو کشیدم. ترکیب بوهای شناور در هوا کیفیت لذت بخش پیشین را نداشت… بوی زیباروی من گم شده بود. شاخکهای بیقرارم را در جستجویش تکان دادم. نبود. او رفته بود. باورم نمیشد. از کتابخانه پایین آمدم و بی مهابا از وسط اتاق توی هال رفتم. نبود. برای نخستین بار به آن اتاق دیگر قدم گذاشتم. آن جا فلات پهناور تختخوابی مقابلم گسترده بود. تمامی این فلات بر روی پایههای چوبی عظیم استوار بود که چون ستونهای معبدی باستانی سر به آسمان میافراشتند. نشانی از او نبود. حتا بوی خشمگین صابون هم نبود. چینهای ملافهی روی تخت رشتهکوه هایی متوالی بودند که در افق امتداد داشتند. فقط بوی محوی از زیبارویم در اشیائی که پوستش را لمس کرده بودند، برجا مانده بود. لنگه دمپایی مخملی صورتی رنگی کنار پایهی تخت افتاده بود. چون کشتی واژگون شدهای افتاده بر ساحلی متروک. شاخکهایم را به سوی ترکیب جادویی بوی او که از تار و پود مخمل صورتی بیرون میآمد تکان دادم. طعم کاغذهای شعر شاعری به هیبت باشکوه شیر همراه بذاق در دهانم جاری شد:
در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست میدارم
در آن دور دست بعید که رسالت اندامها پایان می پذیرد
و شعله و شور تپشها و خواهش ها به تمامی فرو مینشیند
و هر معنا قالب لفظ را وا میگذارد
در فراسوی عشق
تو را دوست میدارم
با اندوهی که دلم را میفشرد در آن سرزمین برهوت و خالی که نشانی از خدایگان در آن برجای نمانده بود به راه افتادم. بزرگترین کشفها از آن جانهای رنج کشیدهای است که از وضع موجود به تنگ آمدهاند و سرزمین تازهای را جستجو میکنند، چونان مهاجراتهای بزرگ یا کشف قارههای تازه. من با دل دردناک خود گوشه و کنار سرزمین آن خانه را کشف کردم. حمام با دوشی سر به آسمان ساییده که قطره هایی عظیمی گاه از آن به زمین میافتاد و کاشیها را زیر پایم میلرزاند. آشپزخانه با چاه عمیقی در میان آن که خاستگاه نژاد من بود و قلهی بلند و سفید یخچال، و سرانجام پناهگاهی که من آن را سرزمین عجایب مینامم، رادیوی قدیمی و از کارافتادهای با جنگلی از سیمها، بالنهای شیشهای و اهرمهایی آغشته به خاکی چسبناک که پاهایم چون باتلاق درون آن فرومیرفت. رادیو درون بوفهی چوبی هال بود و کنار آن چند جام چیده بودند. بر بدنهی تمام جامها تصویر ربالنوعی با کلاه بوقی و سبیلهای دراز حک شده بود. به نوعی با او احساس نزدیکی میکردم، شاید نصبمان در زمانهایی دور به هم میرسد.
شاخکهایم را به سوی بلندای آن تصویر باستانی افراشته بودم و در فراسوی زمان نشانی از آشنایی را جستجو میکردم که لرزشی همراه با موجی از بوهای تازه مرا به خود آورد، اتفاقی که من آن را بازگشت زئوس به المپ مینامم. کسی به خانه بازگشته بود، ربالنوعی سپید مو با صورتی چروکیده در زمان، چون صخرهای که باد و باران آن را فرسودهاند. بوی او از جنس زنانهی محبوب من بود اما به گونهای دیگر، موجودی پیر که رطوبت تنش بوی پوسیدگی میداد و به جای شوق و شور عاشقانه، فقط اشتهای مرا برمیانگیخت. زمانی نیاز بود تا دریابم او صاحب واقعی این سرزمین است و دیگرانی که پنهان یا آشکار به این خانه میآیند خدایگانی در گذراند. کنار پایهی رادیو ایستادم و زئوس را نگریستم. انگار از سفری بازگشته باشد، نخست وسائلاش را جا به جا کرد و لباسیهای توی ساک را سرجایشان در کمد چید. لحظاتی میان هال ایستاد و سپس شروع به جستجوی خانه کرد. قوطیهای کوچکی را که روی میز آینهدار هال چیده بود، برمیداشت با دقت نگاه میکرد و سرجایشان میگذاشت. در حمام را باز کرد و لحظاتی بیحرکت ماند و با دقت همه جا را ورانداز کرد. بعد به سرعت توی هال برگشت، هولهای را که روی دستهی صندلی افتاده بود برداشت و با وسواس آن را لای انگشتهایش لمس کرد. بوی خشمی را که همراه عرق کهنهی تنش ترشح میشد، احساس میکردم. به سمت تلفن رفت، شماره گرفت و با صدایی لرزانی بر سر کسی فریاد زد.
باید مدتی میگذشت و من دو بار پوست میانداختم تا سلسله مراتب و روابط میان خدایگان را درک کنم و دریابم زئوس از این که کسی در نبود او به خانهاش بیاید بیزار است. و شاید بیشتر از این که آن دیگری با بوی همیشگی صابوناش زیباروی گیسوبلند مرا به این سرزمین بیاورد. بعدها دریافتم صاحب آن بوی نفرتانگیز صابون، پسر زئوس است. کاغذهای کتابی که در طبقهی هفتم کتابخانه است و سرنوشت خدایگان المپ را متصور ساخته، مزهی گس و باشکوهی دارد، اما اگر من روزی روایتگر تاریخ باشم میگویم که زئوس غمگینترین خدایگان است. او بیشتر ساعات روز روی مبلی مقابل تلویزیون مینشیند و شبها با تلاشی رقتانگیز خسخس کنان نفس میکشد. موجودی تنها با بدبینی بیمارگونه که روزی چند بار تمام گوشه و کنار سرزمیناش به دنبال اشباحی موهوم جستجو میکند. روزی یکبار برای خود غذا درست میکند، نخهای دراز رنگی را و با دو میلهی بلند به هم میبافد، گاهی نیز به نقطهای خیره میماند و گریه میکند. او ماجراهای هیچ کدام از کتابهای توی کتابخانه را دوست ندارد و حتا وقتی به تلویزیون خیره میشود در چشمانش فقط رویاهایی از زندگی گذشته خودش منعکس میشود. غیر از پسرش کسی به او سر نمیزد و محبوب من نیز تنها در غیاب او به این خانه میآید. من نخست از کنار رادیو، سپس از کنار پایهی کاناپه و سرانجام از نزدیک مبل بزرگی که همیشه روی آن مینشیند او را ورانداز میکردم و شاخک هایم را کنجکاوانه به سویش تکان میدادم.
زندگی همیشه برگهای برندهای دارد که با آن ما را غافلگیر میکند. یک روز بعد از دومین پوستاندازیم بود که در یافتم زئوس فرمانروای خدایگان مرا میبیند. او نشسته بر روی اورنگ باشکوه اش در حالی که نخهای رنگی را به هم میبافت از بالای عینک قطوراش به من خیره نگاه میکرد. چند گام جلو تر رفتم و نزدیک دمپاییاش که چون دماغهی کشتی وایکینگها به سوی آسمان برگشته بود ایستادم. بر خلاف محبوب زیباروی من که حتا بر وجود عاشق خود آگاه نبود، زئوس مرا میدید و چه بسا حتا میتوانست با این حشرهی ناچیز سخن بگوید. شوق و آرامشی چون نشئهی افیون است، خود را در منظر نگاه خدایگان دیدن. و چنین شد که من به امید شنیدن پیامی از جهان برین جوار فرمانروای خدایگان را ترک نکردم.
ما در هر زمان آن چیزی هستیم که میپنداریم، چون تسلسلی از خود میان آینهها. بعد از پوست اندازی دوم، سرشار از لذت دگردیسی و بلوغ اندامهای خود، کنار اورنگ زئوس میایستادم و همراه او به تلویزیون نگاه میکردم. بدین ترتیب خود را همسنگ ربالنوعهای المپ میپنداشتم. رویاهایی که بر صفحهی تلویزیون نقش میبندد بینهایتاند اما بوی واقعی خود را ندارند. همراه تصویر باغهای گل هلند، صورت زیبای آنجلیناجولی یا جفتگیری سنجاقکها، فقط بوی تلخ سوختگی سیمهای گداختهی تلویزیون در هوا منتشر میشود، برخلاف زیباروی من که حتا در غیابش عطر او در اشیاء باقی میماند. اوائل میپنداشتم زئوس طرفدار سریالهای ابلهانهای است که آخر شان را از همان چند دقیقهی اول میشود حدس زد، اما بعد دریافتم که او ماجراهای شرلوکهولمز را با همان دقت اخبار هواشناسی و تفاسیر سیاسی نگاه میکند. اما من طرفدار فیلمهای مستندام، به ویژه ماجراهای تاریخی یا زیستشناسی. در یکی از همین فیلمها بود که دریافتم ما قدمتی بیش از دایناسورها داریم و حتا پیش از آن که خدایگان پا به عرصه وجود بگذارند در زمین زندگی میکردهایم. این استقلال سلیقه و آگاهی بر شکوه تاریخی اجداد خود لرزشی لذتبخش در پرزهای پایم میانگیخت. آن قدر که شجاعت یافتم از پایههای اونگ زئوس بالا بروم، بر فراز تکیهگاه آن بیاستم و از جایگاهی همتراز فرمانروای خدایگان، تلویزیون تماشا کنم.
عشق و باورهای مطلق چه آسان مصیبت میآفرینند. در آن لحظهای که از فراز نشیمن گاه اورنگ زئوس روی شانهی او پریدم، چنان از عشق و افتخار به جاودانگی نژاد خود سرشار بودم که میخواستم خود را از نزدیک ترین فاصله در معرض نگاه فرمانروای خدایگان قرار دهم. تلویزیون ماجرای مهاجرت میلیونها پروانهی نارنجی به مکزیک را پخش میکرد. هیجان زده از کنار بازویش پایین رفتم، بر روی دستش قدم گذاشتم و برای نخستین بار پاهایم بیواسطه پوست واقعی زئوس را لمس کردند. شوری بیمانند در وجودم موج میزد… ای خدایخدایگان آیا میشود سرانجام با این موجود بیمقدار سخنی بگویی؟ زئوس سرش را به پایین چرخاند و از پشت عینکی که مردمکهایش را چون زرده فاسد شدهی تخممرغی در سپیدهی آن حل میکرد، مرا نگریست. به ناگاه توفانی در گرفت، زئوس از جای خود جست و من همراه بافتهی رنگارنگی که در دست داشت و میلههای دراز آن به زمین پرتاب شدم.
زئوس پشت اونگ خود پناه گرفته بود و چون روسپی اهانت دیدهای فحشهای ناپسند میداد. تنش موجی از بوی وحشت و عرق پیری را در هوا میپراکند. در آن لحظه نمیدانستم بر نابودی عشق و ایمانم به زئوس بگریم یا از وحشتی که وجود ناچیز من در او میانگیخت بر خود ببالم. زئوس به سوی من آمد و خیره نگاهم کرد، پایش را بلند کرد تا پیکرم را وحشیانه روی چوبهای صیقل خوردهی پارکت له کند. در آن لحظه هنوز آن قدر از ستایشم نسبت به او باقی بود که بر جای بمانم و رحمت زئوس را بیازمایم، اما غریزهای بدوی که تمام پرزهای پاهایم را حساس کرده بود، مرا به دویدن وا داشت. خود را به زیر مبل او رساندم و بعد در فرصتی مناسب به زیر کاناپه فرار کردم. زئوس با بلاهتی که دلم را به درد می آورد، وحشتزده کنار مبل ایستاده بود و به گمان آن که هنوز زیر نشیمنگاه او پنهان شده ام، مذبوحانه میکوشید مبل را جا به جا کند و مرا بکشد.
کنار پایهی کاناپه ایستادم و با اندوهی عمیق اندیشیدم آیا تمامی آن ساعتی را که ستایشگرانه مقابل او میایستادم و گمان میکردم خدای خدایگان مرا میبیند، همهی امیدی که برای سخن گفتن او با خویش داشتم پنداری واهی و بیهوده بوده است. به راستی چنان که جامعه ابن داوود در باب نخست کتاب جامعه میگوید: بیهود در بیهودگی است، همه چیز بی هوده است و ما از همهی رنجی که در زیر این آسمان میبریم چه به دست خواهیم آورد؟ گروهی میآیند و گروهی میروند، اما آسمان پابرجا ست… باد در گذر است اما در واقع به دور خود میچرخد، به راستی مرز میان وهم و واقعیت کجا ست؟ و چنان بود که خشمی بیهمانند در آمیخته با نومیدی وجودم را افروخت.
چنان که در هر پوست اندازی دگردیسی ای رخ میدهد، این من تازه دیگر آن من پیشین نبود و چنین شد که من بر علیه زئوس، فرمانروای خدایان قیام کردم. دیگر کتابخانه با کاغذهای نم کشیده و خوش عطراش و تمامی سرزمین شگفتانگیز خدایان اشتیاقی برنمیانگیخت. ای فرمانروای خدایگان، من با تمام عشق ستایش گونهام، سرانجام تو را به وحشت انداختم و این جان مرا سرشار میکند. اینک زندگی در اعتراض و طغیان معنا میگرفت. همان شب بود که بعد از پوست اندازی سومام تصمیم گرفتم به سوی چاه آشپزخانه بروم. من برخلاف هایدگر گاه گمان میکنم، ماهیت مقدم بر وجود است، ما از ماهیتی که بیرحمانه در تارپود وجودمان تنیده است رهایی نداریم و روزی تسلیم آن خواهیم شد.
نخستین چیزی که در اعماق چاه غافلگیرم کرد، تاریکی مطمئن اما غم انگیز آن بود، همراه با بوی آشنایی که در من حالت تهوع ایجاد میکرد. انگار بعد از گرفتن دکترای حقوق از دانشگاه هاروارد و مبارزه علیه تبعیض نژادی در نیویورک، به آفریقا برگشته باشی و ببینی زندگی در موطن واقعیات تحملناپذیر است. شب اول با پرسه زدن در لولههای فرعی فاضلاب گذشت، برخلاف برهوت سرزمین خدایگان در این اعماق هر لحظه با یکی از همنوعان خود برخورد میکردم. آنها از هر روزنهای عبور میکردند و هر لحظه کسی را میدیدی که مصمم و با شاخکهای افراشته در گذر است. اتحاد باشکوهی که سرتاسر جهان زیرین را به هم پیوند میزند. تنها مزاحم در این جهان لایتنهای موشها بودند. موجوداتی با تربیت لمپنی که هرگاه با آنان رو به رو میشدی باید راهت را به سمتی دیگر کج میکردی. من با زمزمهی جملاتی از هاکلبریفین خود را دلداری میدادم و میکوشیدم در استمرار جریان فاضلاب نشانههایی از زیبایی کشف کنم. همان شب توی یکی از لولههای فرعی لذت و هیجان همآغوشی را تجربه کردم. مادهی تازه بالغی بود که شاخکهایش قوس دلفریبی داشتند و شکم و بالهایش به رنگ صورتی مایل به سرخ پوست دانههای تازهی قهوه بود. فرومونهایی که از تمام تنشاش ترشح میشد، قلبم را به تپش میانداخت و تنم را از رطوبتی شهوانی نمناک میکرد. توی لولهای که صدای جریان فاضلاب در آن میپیچید با او جفتگیری کردم، هرچند همچنان تصاویری از محبوب زیباروی سرزمین خدایگان در ذهنم میآمد و میرفت. در آن لحظات نمیدانستم این اندام شکنندهی صورتی که از من باردار میشود و کپسولهای حاوی فرزندانم را به نشانهی وفاداری و عشق به من در پشت همان کتابخانهای که به دنیا آمدهام میگذارد، میتواند بیش از اندیشههای رهاییبخش من ماندگار باشد.
فرومونهای آتشین من همچون طلوع خورشید رنسانس و اشعار ولتر به سرعت فراگیر شدند و خلق را به جنبش آوردند. ما جاودانگان تاریخ ایم! دایناسورها آمدند و رفتند ولی ما همچنان بر روی زمین زیستهام، ما از انگشت شمار موجوداتی هستیم که در برابر تابش نور سوزان رادیواکتیو که هستهی سلولها را میشکافد، زنده میمانیم، نخستین موجوداتی که برخاکسترهای هیروشیما و ناکازاکی قدم گذاشتیم. ما کوچک و بیشماریم و این راز بقای ما است. و تو ای زئوس بدان، وجود من در انکار تو است! من با سفر حماسیام در لولههای فاضلاب فرومونهایم را منتشر کردم، حرکتی کم مانند به شکوه سفر پیدایش عهد عتیق یا بازگشت شجاعانهی لنین به مسکو!
هدف وسیله را توجیه میکند، زیرا اراده و امیال ما همواره معطوف به خواست قدرت است. هدف اشغال سرزمین خدایگان، براندازی آنان و در اختیار گرفتن بلندای المپ بود. شیوهی اجرا، یورش چند جانبه از چاه تولد،حمام و آشپزخانه بود. استراتژی اصلی بر غافلگیری زئوس، ترساندن و متلاشی کردن قدرت دفاعی او استوار بود. مسلما او وقتی در برابر حشرهای تنها چون من چنین وحشتزده میشد، در صورت مواجه شدن با ستونهای لشکری که از سه جهت به سوی اش میآمدند، قالب تهی میکرد. هر چند اکثر همنوعان حاضر به همکاری در این حمله نشدند و در چاه فاضلاب باقی ماندند، اما آنانی که لشکر مرا تشکیل میدادند از شجاعترین و جان برکف ترینها بودند و من به آنها اعتماد کامل داشتم.
حیرت ما در برابر هستی شاید حاصل آن باشد که فقط یک بار در این جهان زندگی میکنیم و حتا اگر زندگیهایی در زمانیها و صورتهای دیگر داشتهایم چیز روشنی از آن در خاطرمان نمیماند، بنابراین در برابر نادانی ناگزیر خود شکست میخوریم. همچون من که نمیدانستم زئوس بعد از دیدن من روی دست خود، چنان وحشتزده میشود که چند قوطی اسپرهی حشرهکش میخرد و اطراف چاههای حمام و تولد و آشپزخانه گرد سمی میپاشد. نخستین پیش قراولان من با بیرون آمدن از چاهها به فضای مسموم و مرگباری قدم گذاشتند و بیرحمانه قتل عام شدند. گروهی وحشتزده به درون چاهها بازگشت و تعداد اندکی کوشیدند با عبور از روی اجساد همرزمانشان خود را به اورنگ زئوس برسانند. اما توفان اسپری حشرهکش آنها را نیز چون برگهای خزانزده بر زمین ریخت. فقط چند تن از ما جان به در برده بودیم. بوی سوزان و مرگبار سم و عرق خشمگین زئوس در فضا میپیچید. او به دور خودش میچرخید با فشاری بر ماشهی اسپرهی، آخرین بازماندگان را از پا در میآورد. چند تن نومیدانه به سوی دهانهی سمی چاه بازگشتند. همچون قربانیان یازدهم سپتامبر که ناگزیر از پنجرهی برجهای شعلهور به بیرون آویزان میشدند، به ژرفای زیر پای خود مینگریستند و سرانجام از بلندای برج خود را رها میکردند. شاید واپسین یاران من نیز همچون بازماندگانی که روی پشت بام برجها جمع شده بودند در واپسین لحظهی متلاشی شدن ساختمان شعلهور از خود میپرسیدند، کدامین ایمان خشم آلود چنین بیرحمانه مرگشان را طلب میکردهاست.
پاهایم با توانی که خارج از تصورم بود، مرا به سوی کاناپه میبردند. که ناگهان خود را میان دو پای زئوس دیدم. او با زردهی فاسد مردمکهایش از پشت شیشهی قطور عینک، مرا نگریست. سپس دستی را که قوطی اسپری در آن بود به سوی من دراز کرد. سرانجام لحظهی پایان فرا رسیده بود. اما ناگهان دست زئوس به سمت دیگری چرخید. آخرین بازماندهی جنگجویان درست کنار دمپایی او بود. زئوس اسپری را به سوی آخرین بازمانده خالی کرد. من از میان دو پای او که چون طاق نصرتی عظیم سر به آسمان ساییده بود گذشتم و خود را به زیر کاناپه رساندم. آنجا لحظهای نفس تازه کردم و از پشت پایهی چوبی کاناپه به صحنهی کارزار نگریستم. یارانم هر یک گوشهای افتاده بودند و با واپسین تکان پاهای لرزانشان جان میدادند. زئوس همچنان داشت دور خودش میچرخید و بیهدف اسپری میکرد. اینک، میتوانستم عظمت درد اسپارتاکوس را وقتی به دشت پوشیده از اجساد بردگان مینگریست در دل خود دریابم. با بغضی بهتآلود خود را به بوفهی چوبی رساندم. از پشت آن بالا خریدم و داخل رادیوی قدیمی رفتم. این جنگل غبارآلود سیمهای فرسوده امنترین جایی بود که سراغ داشتم. داخل بلندگوی آن رفتم و از میان شیارها به هال نگریستم. زئوس با جاروبرقی صحنهی قتل عام را پاک میکرد، همچون کورههای آشویتس که پیکرهای نحیف و شکنجه دیده را میسوزاندند و نابود میکردند.
ما با تمام جان مان رنج میکشیم، اما چون بارانی که بر اقیانوس باریده باشد نشانی از آن برجای نمیماند، یا چون اجساد کودکان گرسنهی آفریقایی که به تدریج در خاک تجزیه و محو میشوند. بعد از آن روز شوم من به تبعیدی خودخواسته اما ناگزیر تن دادم. تا مدتها پشت کتابخانه ماندم و خود را در رویای کتابها، بوی رطوبت کاغذها و کپک کچهای دیوار غرق کردم. تا وقتی کتابی را میجویدم و جانم را به واسطهی شاخکهایم در معرض قصهها و اندیشههای کاغذها قرار میدادم، همه چیز خوب بود، اما به محض آن که خوابم میبرد کابوس قتل عام به سراغم میآمد. بعد با صدای غلط زدن زئوس بر فلات تختاش که صدا و ارتعاش آن بر پرز پاهایم منتشر میشد، میپریدم. گاه کلماتی که میاندیشیم از کرداری که میکنیم قدرت بیشتری دارند. چنان که پاپا همینگوی بزرگ گفته است: ما شکست میخوریم، اما نابود نمیشویم.
نیمه شبها بر شیرازهی کتابی بلند میایستادم، تن خود را به مهتاب زرینی که از پنجرهی بلند میتابید میسپردم و اندوهم را چون شکری که در چای محو میشود، در اندیشههایم حل میکردم. در این دوران، شگفتترین رویاهای دنیا را دیدم و با اعجاز شکوهمندشان تولدیدوباره یافتم. چون رویای فراموش نشدنی صحنهی پایانی رمان ابله وقتی عاشق سادهدل بالای سر جسد زیبا رویی که به قتل رسانده میایستد و به صدای حشرهای گوش میدهد که در سکوت اتاق پرواز میکند و یا مرگ تراژیک گرگوار زامزا که شگفتترین رویاها است. ربالنوعی که یک روز صبح وقتی از خواب بیدار میشود میبیند در تختخواب خود به حشرهی عظیمالجثه و نفرتانگیزی تبدیل شده است. پدرش او را با سیبهای مقدس زخمی میکند و سرانجام خواهری که روزی عاشقاش بوده، جسد خشک شدهی او را در سطل زباله میاندازد. این رویا تا آخرین لحظههای زندگی با من همراه بود… گاه در خواب میدیدم گرگوار زامزا شدهام، وقتی فندق کپکزدهی پشت کتابخانه را میجوییدم سعی میکردم احساس اولین غذای خوردن گرگوار زامزا را بعد از حشره شدناش تجسم کنم و در سکوت نیمه شبها که چکهی شیر آشپزخانه آن را میشکست با تصویر خیالی او حرف میزدم. یک شب در آخرین طبقهی کتابخانهی آن سوی اتاق جسد خشک شدهی سوسکی را یافتم که از زمانهایی دور بر جای مانده و اسکلتاش را غبار پوشانده بود. تمام آن شب را با بغضی دردناک به او خیره ماندم، گویی بر مزار گرگوار زمزا ایستادهام.
همهی بادبادکها روزی میترکند، حقایق و رویاهای زندگی چون بادبادکی است که کودکی در دست گرفته و به دنبال خود میکشد. کودک با صدای ترکیدن بادباکاش به گریه میافتد اما بعد به دنبال بادبادک تازهای میگردد. زندگی تسلسل بادبادکها است. بادبادکهایی چون برباد رفتن یک عشق، شکست یک قیام یا مرگ گرگوار زامزا… و گاه برخی همراه بادبادکهای بیشماری به آسمان پرواز میکنند. گاه فکر میکنم اگر من به جای شاخکهایم تار مویی بی احساس یا مثلا چیزی شبیه دستهای چروکیدهی زئوس داشتم دنیا و حقایق و رویاهایش چه شکلی مییافتند. اما من شاخک دارم، پس هستم. مهم آن است که جهان را همان گونه که برمن تجلی میکند ببینم… تمام مدتی که بر مزار گرگوار زامزا ایستاده بودم این سیلان اندیشه ادامه داشت و شاخکهایم در نور سپیدهدمانی که آرام از قاب پنجرهی اتاق بالا میآمد، میجنبیدند و رویاهای معلق در فضا را جستجو میکردند. در طلوع آن روز نیروانا دروازههایش را به رویم گشود. نور درخشان صبح از شکاف دو کتاب بلند بر دیوارهی کچی پشت کتابخانه تابیده بود و با حرکتی نامحسوس به روی من میلغزید. بعد از مدتها که از نور بیرحمانهی روز گریزان بودم، از بدنهی کتابی بالا رفتم، بر بلندای شیرازهی آن ایستادم، به درهی عمیق اتاق نگریستم و همچون نخستین روز تولدم، اجازه دادم پوستم درد آمیخته به لذت نور را تجربه کند. جانهای آزاد با هر گامی که به پیش برمیدارند پوستی تازه میاندازند، فقط احمقان متعصب و مطلقاندیش به درون پوستهای کهنه و بازمانده از دیگران میخزند و آسوده میشوند. شکفتگی آن روز با خوشبختی بزرگی همراه شد. زئوس از سرزمین خدایگان بیرون رفت و محبوب زیباروی من با بوی صابون به خانه آمدند.
مست از بوی عاشقانهی خوشی که در هوای المپ پیچیده بود، با شاخکهایی جستجوگر از بلندای کتابخانه پایین آمدم. کارخانهی متروک چرخ خیاطی افتاده در گوشهی اتاق را دور زدم. از درز پارکتهای کنار دیوار به سوی آن اتاق دیگر میدویدم. سوزشی در پاها و سطح شکمام منتشر میشد که در پیاش بیحسی مرموزی میآمد. نمیدانستم این درد حاصل بازماندهی سمومی است که در گوشههای دیوارها باقی مانده یا سرآغاز مرگ ناگزیری است که با پیری میآید. بوی زیبا رویم هر لحظه غلیظ و عمیق تر میشد و به رغم درد و سرگیجه مرا به سوی او میدواند. میخواستم پیش از فرا رسیدن مرگ جانم را از بوی او سرشار کنم. در آستانهی در اتاق سایهی آن دو را دیدم که از میان هم میگذشتند. از کنار چهار چوبهی در گذشتم. از این نقطه به بعد آستانهی خطر آغاز میشد. وقتی سرانجامی جز مرگ در انتظارت نیست، گریختن از لذتی که تو را در خود غرق میکند ابلهانه است. آن دو را دیدم که رو در روی یکدیگر ایستادهاند. حرکت دست زیبای رویم که چیزی را از تن خود بیرون میآورد مرا چون خواب زدهای در جا میخکوب کرد. نخست سایهای را مقابل خود دیدم و بعد پرواز پارچهی سرخی را در آسمان که به سوی من فرومیآمد. فرو افتادن پارچهی توری سرخ بر رویم مرا به خود آورد. نخست فکر کردم در آن تور سرخ به دام افتادهام، اما آن دو توجهای به من نداشتند. صدای نفس ها و جملههایشان را میشنیدم. از هزارتوی چین های در هم پیچیده و شبکههای در هم بافتهی لباس توری سرخ خود را به روزنهای رساندم که چون گلی هفت پر بود. از آنجا فلات پهناور تخت زئوس را میدیدم که آن دو در افق آن بودند و لرزشهای متناوبی که به رغم سوزش پاهایم ارتعاش لذت آن را روی کرکهایش احساس میکردم… و صعود همهی بادبادکها به آسمان، موجموج بادبادک در آسمان، بادبادکها بالا میروند، بالا میروند و در نور عریان و بیرحم میترکند، امواج بادبادکهای ترکان… میترکند، میترکند، میترکند بالامیروند بالا بالا بالا، بادبادکها، بادبادکهای بیپایان، بادبادکهای بیشمار، بادبادکها بادبادکها بادباکها بادبادکها، دریاها بادبادک موج بادبادکها چون همهی آبها غرقه در دریاهای بی پایان جهان، موجاموج موج موج موج…
بادبادک، موج، آب همچون من شناور بر روی این آبهای تاریک و مسموم و چرب. اینک، در واپسین لحظهها که پیکر بیحس شدهام روی این آبها شناور مانده و موجیهایی کوچک،کهوارهوار کنار دیوارهای سیاه و لیز چاه توالت تکانم میدهند، هراسی از گفتن این واقعیت ندارم: من در سرزمین خدایان زاده شدم! در المپ، در سرزمین زئوس… هراسی از گفتن این ندارم که بگویم من خود زئوس بودهام… زیبایی از آن کسی است که آن را میبیند و من موجهای زیبایی را بر افق فلات زئوس دیدهام، انتشار موج لذت را بر تمام کرکهای تنم لمس کردهام. آن قدر که از تشنگی بیتاب شدم، با سرگیجهای که به سوی مغاک مرگ راه میبرد، بوی رطوبت و آب را در هوا دنبال کردم، از میان سایه روشنها گذشتم، به سوی توالت رفتم، از بلندایی لغزنده فروافتادم و اینک درون این آبها شناور هستم. درون دریاچهی کوچک چاهکی که روزگاری بخشی از لشکرم از آن گذشته بودند.
و چه شگفت است که رویاهایمان اندکی بیش از خود ما میپایند. من هنوز بوی زیبا رویم را به خاطر میآوردم وقتی که از روزنههای گل سرخ هفت پر لباس توری او عبور کردم، تا زیر تختخواب زئوس پیش رفتم و در آن سایهسار نمور و غبارآلود به اعجاز لذت نگریستم، تمامی فلات زئوس برفراز سرم میجنبید و ذرات ابر پوسیدهی تشک چون برفی پراکنده بر سرم میبارید، به فنرهای زنگزدهی بیشماری که آسمان را پوشانده بودند نگریستم، فنرها به تناوب کش میآمدن، باز میشدند و بسته میشدند.