♦ داستان/۷‏

محمد عبدی
محمد عبدی

♦♦♦ بهاران خجسته باد ‏ ‏ ‏ ‏ ‏

♦♦ ویژه نوروز ۱۳۸۸‏

مارمولک تکانی به خودش داد و شروع کرد به فحش دادن. یواش زمزمه می کرد تا من نفهمم که زبان ما را ‏می داند. همین موقع بود که صدای در آمد. خوشبختانه نیروی نجات رسید. آقایی که از لهجه اش معلوم بود ‏بومی همانجاست، مجهز وارد شد.‏

marmolakb.jpg

‎ ‎فارسی شکر است‏‎ ‎

توی آینه دیدمش، درست کنج دیواربود، جایی که سقف و دیوار به هم می رسند. برگشتم و نگاهش کردم، ‏قرص و محکم ایستاده بود و جنب نمی خورد. وسط بدنش سرخی غریبی داشت و دست و پاهایش یه دیوار ‏میخکوب شده بود. رفتم روی تخت که از نزدیک ببینمش. خودش بود: یک مارمولک نحیف که لابد سوء ‏تغذیه داشت. عجیب بود که اصلا جنب نمی خورد، ولی قلبش که انگار توی چشمهاش بود، مرتب می تپید. ‏لابد فهمیده بود که من نگاهش می کنم. بر خلاف مارمولک های معمول چموش نبود. برعکس خیلی هم بی ‏عرضه بود. سقف اتاق بلند بود و دستم نمی رسید که کوچک ترین جسارتی به ایشان بکنم. لابد این را می ‏دانست که اینقدر بی خیال ایستاده بود، انگار نه انگار. گوشی را برداشتم و شماره صفر را گرفتم و با خنده ‏گفتم: “خانم اینجا یک مارمولک هست، چه کار باید کرد؟!” مودبانه گفت: “اتاق شماره چند؟” شماره اتاق را ‏گفتم و جواب داد: “الان می فرستم!” چنان با جدیت گفت که فکر کردم لابد آتش نشانی را خبر خواهد کرد. ‏درست در همین لحظه بود که مارمولک تکانی به خودش داد. حتما فهمیده بود که خبرهایی هست. گاهی فکر ‏می کنم همه حیوانات و حتی گیاهان، حرف های ما را می فهمند، حتی حس های ما را درک می کنند، ‏فکرهای ما را می خوانند و به ریش ما می خندند. شاید اصلا ما را بهتر از خودمان می شناسند؛ خیلی دقیق. ‏همین فکرها را می کردم که مارمولک کمی به کنج سقف نزدیک تر شد و رفت داخل شکاف کنار سقف، یک ‏جای ظاهرا امن تر. دوباره گوشی را برداشتم و به خانم مربوطه اعلام خطر کردم: “پس چرا نیامدن؟ الان اگه ‏فرار کنه، دیگه تو این اتاق نمی شه خوابید…” گفت: “نیومدن؟! من که زنگ زدم الان… چشم.“‏

مارمولک تکانی به خودش داد و شروع کرد به فحش دادن. یواش زمزمه می کرد تا من نفهمم که زبان ما را ‏می داند.همین موقع بود که صدای در آمد. خوشبختانه نیروی نجات رسید. آقایی که از لهجه اش معلوم بود ‏بومی همانجاست، مجهز وارد شد. یک جارو داشت با یک حشره کش. گفتم: “اونجاست!” گفت: “خیلی بزرگ ‏نیست!“فکر کردم لابد مارمولک های این جزیره از موش هم بزرگ ترند. ‏

چیزی زیر پایش گذاشت و با تمام قدرت حشره کش را روی سر مارمولک خالی کرد. بیچاره مارمولک گیج ‏شد. اما نیفتاد. جارو هم به سرش خورد، اما باز نیفتاد و خواست فرار کند. ولی مرد بیرحمانه با جارو پائین ‏کشیدش. چند بار این اتفاق افتاد و مارمولک باز می خواست برود بالا، همان کنج بایستد. نمی دانم آن گوشه ‏چه کار داشت و اصلا چرا می خواست زنده بماند. اگر می مرد بهتر نبود؟‏

باز مشتی هوای مسموم روی سرش هوار شد و بعد یک ضربه محکم جارو. به پشت افتاد روی زمین. دمش ‏یک متر آن طرف تر روی زمین افتاده بود، اما باز تکان می خورد و اصرار داشت که نمیرد.‏

نفس راحتی کشیدم و خوابیدم. خواب دیدم مارمولک ها به اندازه دایناسور بزرگ شده اند و یکی شان که از ‏همه بزرگ تر بود گفت: “فارسی شکر است.” بقیه هم سرشان را به علامت تائید تکان دادند و بعد شروع ‏کردند به زبان سلیس فارسی، فحش را کشیدن به جد و آباد من.‏