♦ داستان/۸ ‏

نویسنده
علیرضا محمودی ایرانمهر

♦♦♦ بهاران خجسته باد

♦♦ ویژه نوروز ۱۳۸۸‏

طعمی ترش و جادویی داشت. صدای خش‌خش پاهای پرز دار خواهر و برادرهایم که از پشت کتابخانه پایین می‌رفتند، ‏کم کم دور می‌شد و من فکر می‌کردم مزه‌ی کاغذ‌های تیره و روشن چه فرقی با هم دارند. آیا ما سرنوشت خویش را در ‏اختیار خود داریم…‏

iranmehrb.jpg
‏ ‏
‎ ‎اود یسه‎ ‎

اینک، در واپسین لحظه‌ها که پیکر بی‌حس شده‌ام روی آب‌های چرب و مسموم شناور مانده و موجی‌هایی ‏کوچک،کهواره‌وار کنار دیواره‌ای سیاه و لیز تکانم می‌دهند، هراسی از گفتن این واقعیت ندارم: من در سرزمین خدایان ‏زاده شدم! در آن نیمه‌شب شرجی تابستان که لای پنجره‌‌ای باز مانده بود و نسیم دستمال کاغذی مچاله‌ای را روی میز ‏آشپزخانه تکان می‌داد، من دیده به جهان گشودم، درست پشت ردیفی از کتاب‌های کهنه و مرطوب طبقه‌ی پنجم ‏کتاب‌خانه‌‌ای که نور ماه از پنجره‌ی بلند اتاق بر گرد و غبار های نقره‌ای سطح اشیاء می‌درخشید. از جایی دور صدای ‏نفس نفس‌های عجیبی در خانه می‌پیچید. نور درازی از میان در نیمه باز اتاق دیگر به تاریکی هال تابیده بود و ‏سایه‌هایی میان آن تکان می‌خوردند… دقایقی پیش پوسته‌ی تخمی شکافته بود و من بعد از سیزده خواهر و برادر دیگر از ‏آن بیرون آمده بودم. حالا نخستین لحظه‌های زندگی را با هوای آغشته به انواع بو‌ها، بر سطح پوست تازه و شاخک‌های ‏لرزان خود تجربه می‌کردم، همراه باصدای تکان خوردن دستمال کاغذی مچاله روی میز غذا خوری. بوی خوش کاغذ ‏درحال پوسیدن با بوی پنیر مانده روی میز آشپزخانه و کچ‌های طبله کرده‌ی پشت دیوار کتابخانه در هم می‌آمیختند، ‏همراه بوهای وسوسه انگیز دیگری که منشأ شان را نمی‌دانستم و هیجان آن قلبم را سرشار از شور می‌کرد.‏

زندگی سفری است از چاه توالت تا بلندای المپ که در آن هیچ حقیقتی چنان که می‌پنداشتی ثابت و یگانه باقی نمی‌ماند. ‏برادر و خواهرهایم در مسیر ناپیدایی که از بوی مادرمان در لای درز میان کتاب‌خانه و دیوار برجای مانده بود، راه ‏افتادند. بوی نمناک کاغذ کهنه و مغز فندقی کپک زده مرا از دنبال کردن آن ها باز داشت. دهانم از بزاق خیس شده بود. ‏آرواره‌هایم را درون توده‌ی نرم فندق فروبردم. طعمی ترش و جادویی داشت. صدای خش‌خش پاهای پرز دار خواهر و ‏برادرهایم که از پشت کتابخانه پایین می‌رفتند، کم کم دور می‌شد و من فکر می‌کردم مزه‌ی کاغذ‌های تیره و روشن چه ‏فرقی با هم دارند. آیا ما سرنوشت خویش را در اختیار خود داریم، یا همه‌ی شادی و غم‌هایی که در زندگی‌ رو در روی ‏مان قرار می‌گیرد، جایی دیگر رقم می‌خورد؟ من می‌توانستم همراه آن‌ها به درون چاه آشپزخانه بروم، جایی که ‏مادرمان از آن آمده بود، اما کنار توده‌ی عظیم و خوشمزه‌ی فندوق ماندم و با سرنوشتی رو به رو شدم که خود دیگر ‏هرگز، تا آخرین روز زندگی شانس زیادی برای دگرگون کردن آن نداشتم. هر چند چنان که بعدها فهمیدم، هیچ کدام از ‏خواهر و بردارهایم مثل میلیون‌ها موجود بد اقبال دیگر بیش از چند روز فرصت زندگی نیافتند و در ورطه‌های ‏گوناگون جان باختند. ‏

‏ تا زمانی که نور تند و آزارنده‌ی روز از میان شیار کتاب‌ها به دیوار کچی تابید، من حیرت‌زده مشغول مکاشفه و ‏مزمزه کردن طعم فندق و کاغذ‌هایی بودم که هر یک رنگ و طعمی دیگرگون داشتند. خوش طعم‌ترین‌شان کتابی با ‏کاغذه‌های چروکیده بود که بعد‌ها دریافتم رمانی نوشته‌ی ایوان گنچاروف است. آگاهی غریزی به من هشدار می‌داد نور ‏دشمنی بزرگ است. مثل همان کیفیت غریزی عجیبی که در شاخک‌هایم وجود داشت و اجازه می‌داد ساعت‌ها پیش از ‏شروع توفان آمدن آن را احساس کنم، قابلیتی که بعدها البته گسترش باور ناپذیری یافت. من از شکاف میان دو کتاب بالا ‏رفتم، به سوی شیرازه‌ی آن پیش رفتم و در آن ارتفاع هولناک تابش دردناک آفتاب را در چشم‌ها و پاهای کرک دارم تاب ‏آوردم. رو در رویم چشم‌اندازی وسیع و دور دستی گسترده بود. در آن سوی دره‌ای عمیق، کتاب‌خانه‌‌ای بزرگ قرار ‏داشت که سرتاسر دیوار آن طرف اتاق را می‌پوشاند. در آن جا بود که برای نخستین‌بار خدایگان را دیدم. موجوداتی ‏عظیم که فقط دو پا داشتند و بعدها خصوصیات عجیب دیگرشان را کشف کردم. خدایگان شاخک ندارند و با اصواتی که ‏از دهان‌شان بیرون می‌آید حرف می‌زنند. نخستین رب‌النوعی که در زندگی خود دیدم موهای بلند و پوستی زرین به ‏رنگ کاغذهای نازک و براق تاریخ یونان داشت. یقه‌ی لباسی سرخ از قوس شانه‌اش پایین لغزیده بود و روی بازویش ‏خالی کوچک به رنگ فندوق داشت. توی اتاق آمد و از طبقه‌ی زیر من کتابی برداشت و به هال برگشت. در آن زمان ‏اگر کسی می‌توانست از آینده خبر دهد و بگوید من روزی عاشق او خواهم شد و خوابش را خواهم دید، آن را باور ‏ناپذیر‌تر از سوسک شدن گرگوار زامزا می‌پنداشتم. ‏

من ساعت‌ها بر تارک شیرازه‌ی کتاب ایستادم و در برابر نور بی‌رحمی که پوست شفافم را به تدریج قهوه‌ای می‌کرد، ‏شاخک‌هایم را به سوی او، با بوی خوشی که داشت با لذتی حسرت‌آلود تکان دادم. اما اگر می‌دانستم او فقط گهگاه به این ‏خانه می‌آید دریغ‌ام افزون می‌شد. او به زیبایی یک رویای عاشقانه روی کاناپه لمیده بود و کتاب‌اش را ورق می‌زد و من ‏لذت مور مور واری را در شاخک‌های آخته و سطح شکم پهن و رگه‌دار ام احساس می‌کردم. این که چگونه می‌توانم ‏چنین چیزهایی را احساس کنم یا این که اساسا معنای عشق چیست، تا مدت‌های مرا مشغول خود کرده بود، اما بعد ‏دریافتم شاید ساده‌تر از چیزی باشد که نخست می‌نماید، عشق مثل عطر خوش پنیر گندیده‌ای است که زیر یخچال برجای ‏مانده و تو را از مسافت‌های دور به سوی خود فرامی‌خواند تا برای رسیدن به آن از برابر نور و دیگر مهلکه‌هایی که ‏جانت را به خطر می‌اندازد عبور کنی. چنین است که امروز دیگر مطمئن نیستم دلباختگی من به او برای زیبایش بود یا ‏بوی خوش کاغذ‌های کتابی که ورق می‌زد. لذتی که باعث شد از بلندای آن کتابخانه پایین بیاییم، چرخ خیاطی عظیمی را ‏که چون کارخانه‌ای قدیمی و متروک با بوی روغن چرخ‌دنده‌هایش در کنار دیوار مانده بود دور بزنم، از درز ‏پارکت‌های کنار دیوار بگذرم و خود را به آن کاناپه برسانم. جایی که او با بوی خوش عرق پوستش و قوس زیبای ‏زانویی که خم کرده بود، کتاب‌اش را ورق می‌زد. ‏

از دیواره‌ی مخملی پشت کاناپه صعود کردم و بر بالای لبه‌ی پشتی آن ایستادم. آن قدر نزدیک به او بودم که موج لذت ‏برخاسته از تنش پوستم را می‌سوزاند. انگار بر نخ باریکی که از آسمان آویخته‌اند آن قدر بالا روی که در نور تند ‏خورشید بسوزی و ناپدید شوی. از دوردست‌ها، جایی که حمام بود صدای آبشار می‌آمد. من هنوز آن قدر کوچک و ‏بی‌رنگ بودم که حتا در این فاصله‌ی نزدیک و هوس‌انگیز به او، دیده نمی‌شدم. چنین بود که توانستم مدت‌های بالای ‏پشتی کاناپه بایستم و شاخک‌هایم را به سوی زیبای او تکان دهم. گویی سال‌ها ست که به او خیره مانده ام و رازهای ‏بی‌نهایتی را درباره‌اش می‌دانم. به راستی مرز آگاهی تا کجا ست؟ بر فراز آن کاناپه بود که برای نخستین بار دریافتم ‏می‌توانم رویاهایی را که در ذهن او می‌گذرند با شاخک‌های خود احساس کنم. گویی چشمانش پرده‌ای است که تصویر ‏هر آن‌چه می‌خواند، بر آن بازتابیده می‌شود. از آن بالا می‌توانستم نه فقط مزه‌ی کاغذ‌های کتاب بلکه تصاویر و خیال‌های ‏درون آن را حس کنم. رویاها و مفاهیمی که هنوز برایم نا ‌آشنا بودند. ماجرای رب‌النوعی بود به نام هاکلبری‌فین که با ‏زورق بر رودخانه‌ای بی‌انتها سفر می‌کند. بعدها، وقتی می‌خواستم از مسیر‌های پر خطر لوله‌های فاضلاب عبور کنم، ‏خاطرات هاکلبری‌فین به من لذت و اطمینان می‌داد. در روزهای بعد که زیبای گیسو بلند در خانه نبود، من پشت ‏کتاب‌های چیده شده در کتابخانه قدم می‌زدم، شاخک‌هایم را روی کاغذ‌ها تکان می‌دادم و می‌کوشیدم رویاهایی را که ‏درون‌شان خفته است، تصور کنم. خیال‌ها و معانی بی‌اختیار بر من تجلی می‌کردند، انگار نزدیک شدن کسی را که هنوز ‏نمی‌بینی در جانت احساس کنی یا شاید درون آن رویا زندگی کرده باشی و برتمام ابعاد آن آگاه باشی. یک از کتاب های ‏رویاهای زیبارویی به نام مادام بواری بود که می‌خواهد زندگی عاشقانه‌ای داشته باشد… شوالیه‌ی ساده‌دلی که آسیاب‌های ‏بادی را هیولا می‌پندارد و با نیزه‌ای بلند به آن‌ها حمله می‌برد یا پیرمردی که در دل اقیانوس ماهی بزرگی را صید ‏می‌کند. نمی‌دانم، شاید هم در تسلسلی تناسخ گونه من خود تمامی این قهرمانان بوده‌ام یا در روزگاری دیگر به هیئت ‏خداوندگاری که بر روی کاناپه دراز کشیده است ماجراهای‌شان را خوانده‌ام. چه دردناک است که ما هرگز حقیقت را ‏کشف نمی‌کنیم، بلکه چیزی را باور می‌کنیم که پیشاپیش به آن ایمان داشته‌ایم. ‏

بیرون آمدن آن دیگری از حمام رشته‌ی رویاهای مرا از هم گسیخت. حوله‌ی بلندی را بر دوش اش انداخته بود و ‏قطره‌های درشتی که هر یک برای غرق کردن من کافی بودند برتنش پایین می‌لغزیدند. بوی گزنده‌ای شبیه صابون داشت ‏که خشمگینم می‌کرد. مستقیم به سوی کاناپه‌ای که زیبارویی من بر آن آرمیده بود، آمد. من هراسی ندارم که او را ‏زیبای‌روی گیسو بلند خود بخوانم. آیا زیبایی بی‌هوده و فی‌نفسه وجود دارد؟ زیبایی از آن کسی است که آن را در ‏می‌یابد و من زیبایی جادویی او را با تمام جزئیات و مختصات خال‌هایش در می‌یافتم. زیبای‌روی من پاهایش را جمع ‏کرد تا برای بوی صابون جا باز کند. سپس هر دو روی کاناپه دراز کشیدند، هاکلبری‌فین روی زمین افتاد و صفحه‌ای ‏از آن باز ماند… لحظاتی بعد لرزشی شوم و عظیم آغاز شد. صدای تند نفس‌ها در فضا می‌پیچید چونان صداهایی که در ‏لحظه تولد خود شنیده بودم. گویی زمان به نقطه آغاز خود باز گشته است.‏

هراسان از دیواره‌ی پشت کاناپه که چون اقیانوسی توفانی زیر پاهای لرزانم موج می‌زد پایین آمدم. غریزه‌ای بدوی مرا ‏بر می‌انگیخت به سوی گذرگاهی مورثی که از رد بوی مادرم برجای مانده بود و به اعماق تاریک چاه آشپزخانه راه ‏می‌برد، فرار کنم. اما سرنوشتی محتوم مرا به سوی کتابخانه کشاند. شاید اگر مادرم جایی دیگر تخم گذاشته بود ‏سرنوشت من نیز به گونه‌ای دیگر رغم می‌خورد، زندگی مجموعه‌ی پرشماری از امکان‌ها است که درنهایت فقط یکی ‏از آن‌ها برای تو محقق می‌شود. در پشت قفسه‌ی کتابخانه معنای احساس امنیت را درک می‌کردم، هرچند آن هم به ‏سرعت ملال آور می‌شد و دوست داشتم شاخک‌هایم را به سوی امکان لذتی تازه دراز کنم. در طبقه‌ای دیگری از ‏کتاب‌خانه، مشتاقانه با شاخک‌هایم رویاها و حقایق نهفته در طعم کاغذ کتاب ها را مزه مزه می‌کردم که ناگاه دریافتم ‏همچون کسوف خورشید در نمیروز، هستی دچار نقصان وحشتناکی شده است. شتابان به سمت شیرازه‌ی بلندترین کتاب ‏رفتم و هوا را بو کشیدم. ترکیب بوهای شناور در هوا کیفیت لذت بخش پیشین را نداشت… بوی زیباروی من گم شده ‏بود. شاخک‌های بی‌قرارم را در جستجویش تکان دادم. نبود. او رفته بود. باورم نمی‌شد. از کتاب‌خانه پایین آمدم و بی ‏مهابا از وسط اتاق توی هال رفتم. نبود. برای نخستین بار به آن اتاق دیگر قدم گذاشتم. آن جا فلات پهناور تختخوابی ‏مقابلم گسترده بود. تمامی این فلات بر روی پایه‌های چوبی عظیم استوار بود که چون ستون‌های معبدی باستانی سر به ‏آسمان می‌افراشتند. نشانی از او نبود. حتا بوی خشمگین صابون هم نبود. چین‌های ملافه‌ی روی تخت رشته‌کوه هایی ‏متوالی بودند که در افق امتداد داشتند. فقط بوی محوی از زیبارویم در اشیائی که پوستش را لمس کرده بودند، برجا ‏مانده بود. لنگه دمپایی مخملی صورتی رنگی کنار پایه‌ی تخت افتاده بود. چون کشتی واژگون شده‌ای افتاده بر ساحلی ‏متروک. شاخک‌هایم را به سوی ترکیب جادویی بوی او که از تار و پود مخمل صورتی بیرون می‌آمد تکان دادم. طعم ‏کاغذهای شعر شاعری به هیبت باشکوه شیر همراه بذاق در دهانم جاری شد: ‏

در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست می‌دارم
در آن دور دست بعید که رسالت اندام‌ها پایان می پذیرد
و شعله و شور تپش‌ها و خواهش ها به تمامی فرو می‌نشیند
و هر معنا قالب لفظ را وا می‌گذارد
در فراسوی عشق‏
تو را دوست می‌دارم

با اندوهی که دلم را می‌فشرد در آن سرزمین برهوت و خالی که نشانی از خدایگان در آن برجای نمانده بود به راه ‏افتادم. بزرگ‌ترین کشف‌ها از آن جان‌های رنج کشیده‌ای است که از وضع موجود به تنگ آمده‌اند و سرزمین تازه‌ای را ‏جستجو می‌کنند، چونان مهاجرات‌های بزرگ یا کشف قاره‌های تازه. من با دل دردناک خود گوشه و کنار سرزمین آن ‏خانه را کشف کردم. حمام با دوشی سر به آسمان ساییده که قطره هایی عظیمی گاه از آن به زمین می‌افتاد و کاشی‌ها را ‏زیر پایم می‌لرزاند. آشپزخانه با چاه عمیقی در میان آن که خاستگاه نژاد من بود و قله‌ی بلند و سفید یخچال، و سرانجام ‏پناهگاهی که من آن را سرزمین عجایب می‌نامم، رادیوی قدیمی و از کارافتاده‌‌ای با جنگلی از سیم‌ها، بالن‌های شیشه‌ای ‏و اهرم‌هایی آغشته به خاکی چسبناک که پاهایم چون باتلاق درون آن فرومی‌رفت. رادیو درون بوفه‌ی چوبی هال بود و ‏کنار آن چند جام چیده بودند. بر بدنه‌ی تمام جام‌ها تصویر رب‌النوعی با کلاه بوقی و سبیل‌های دراز حک شده بود. به ‏نوعی با او احساس نزدیکی می‌کردم، شاید نصب‌مان در زمان‌هایی دور به هم می‌رسد.‏

شاخک‌هایم را به سوی بلندای آن تصویر باستانی افراشته بودم و در فراسوی زمان نشانی از آشنایی را جستجو می‌کردم ‏که لرزشی همراه با موجی از بوهای تازه مرا به خود آورد، اتفاقی که من آن را بازگشت زئوس به المپ می‌نامم. کسی ‏به خانه بازگشته بود، رب‌النوعی سپید مو با صورتی چروکیده در زمان، چون صخره‌ای که باد و باران آن را ‏فرسوده‌اند. بوی او از جنس زنانه‌ی محبوب من بود اما به گونه‌ای دیگر، موجودی پیر که رطوبت‌ تنش بوی پوسیدگی ‏می‌داد و به جای شوق و شور عاشقانه، فقط اشتهای مرا برمی‌انگیخت. زمانی نیاز بود تا دریابم او صاحب واقعی این ‏سرزمین است و دیگرانی که پنهان یا آشکار به این خانه می‌آیند خدایگانی در گذر‌اند. کنار پایه‌ی رادیو ایستادم و زئوس ‏را نگریستم. انگار از سفری بازگشته باشد، نخست وسائل‌اش را جا به جا کرد و لباسی‌های توی ساک را سرجای‌شان در ‏کمد‌ چید. لحظاتی میان هال ایستاد و سپس شروع به جستجوی خانه کرد. قوطی‌های کوچکی را که روی میز آینه‌دار هال ‏چیده بود، برمی‌داشت با دقت نگاه می‌کرد و سرجای‌شان می‌گذاشت. در حمام را باز کرد و لحظاتی بی‌حرکت ماند و با ‏دقت همه جا را ورانداز کرد. بعد به سرعت توی هال برگشت، هوله‌ای را که روی دسته‌ی صندلی افتاده بود برداشت و ‏با وسواس آن را لای انگشت‌هایش لمس کرد. بوی خشمی را که همراه عرق کهنه‌ی تنش ترشح می‌شد، احساس ‏می‌کردم. به سمت تلفن رفت، شماره گرفت و با صدایی لرزانی بر سر کسی فریاد زد.‏

باید مدتی می‌گذشت و من دو بار پوست می‌انداختم تا سلسله مراتب و روابط میان خدایگان را درک کنم و دریابم زئوس ‏از این که کسی در نبود او به خانه‌اش بیاید بی‌زار است. و شاید بیش‌تر از این که آن دیگری با بوی همیشگی صابون‌اش ‏زیباروی گیسوبلند مرا به این سرزمین بیاورد. بعدها دریافتم صاحب آن بوی نفرت‌انگیز صابون، پسر زئوس است. ‏کاغذهای کتابی که در طبقه‌ی هفتم کتابخانه است و سرنوشت خدایگان المپ را متصور ساخته، مزه‌ی گس و باشکوهی ‏دارد، اما اگر من روزی روایت‌گر تاریخ باشم می‌گویم که زئوس غمگین‌ترین خدایگان است. او بیش‌تر ساعات روز ‏روی مبلی مقابل تلویزیون می‌نشیند و شب‌ها با تلاشی رقت‌انگیز خس‌خس کنان نفس می‌کشد. موجودی تنها با بدبینی ‏بیمارگونه که روزی چند بار تمام گوشه و کنار سرزمین‌اش به دنبال اشباحی موهوم جستجو می‌کند. روزی یک‌بار برای ‏خود غذا درست می‌کند، نخ‌های دراز رنگی را و با دو میله‌ی بلند به هم می‌بافد، گاهی نیز به نقطه‌ای خیره می‌ماند و ‏گریه می‌کند. او ماجراهای هیچ کدام از کتاب‌های توی کتاب‌خانه را دوست ندارد و حتا وقتی به تلویزیون خیره می‌شود ‏در چشمانش فقط رویاهایی از زندگی گذشته خودش منعکس می‌شود. غیر از پسرش کسی به او سر نمی‌زد و محبوب ‏من نیز تنها در غیاب او به این خانه می‌آید. من نخست از کنار رادیو، سپس از کنار پایه‌ی کاناپه و سرانجام از نزدیک ‏مبل بزرگی که همیشه روی آن می‌نشیند او را ورانداز می‌کردم و شاخک هایم را کنجکاوانه به سویش تکان می‌دادم.‏
‏ ‏
زندگی همیشه برگ‌های برنده‌ای دارد که با آن ما را غافلگیر می‌کند. یک روز بعد از دومین پوست‌اندازیم بود که در ‏یافتم زئوس فرمانروای خدایگان مرا می‌بیند. او نشسته بر روی اورنگ باشکوه اش در حالی که نخ‌های رنگی را به هم ‏می‌بافت از بالای عینک قطوراش به من خیره نگاه می‌کرد. چند گام جلو تر رفتم و نزدیک دمپایی‌اش که چون دماغه‌ی ‏کشتی وایکینگ‌ها به سوی آسمان برگشته بود ایستادم. بر خلاف محبوب زیباروی من که حتا بر وجود عاشق خود آگاه ‏نبود، زئوس مرا می‌دید و چه بسا حتا می‌توانست با این حشره‌ی ناچیز سخن بگوید. شوق و آرامشی چون نشئه‌ی افیون ‏است، خود را در منظر نگاه خدایگان دیدن. و چنین شد که من به امید شنیدن پیامی از جهان برین جوار فرمانروای ‏خدایگان را ترک نکردم. ‏

ما در هر زمان آن چیزی هستیم که می‌پنداریم، چون تسلسلی از خود میان آینه‌ها. بعد از پوست اندازی دوم، سرشار از ‏لذت دگردیسی و بلوغ اندام‌های خود، کنار اورنگ زئوس می‌ایستادم و همراه او به تلویزیون نگاه می‌کردم. بدین ترتیب ‏خود را هم‌سنگ رب‌النوع‌های المپ می‌پنداشتم. رویاهایی که بر صفحه‌ی تلویزیون نقش می‌بندد بی‌نهایت‌اند اما بوی ‏واقعی خود را ندارند. همراه تصویر باغ‌های گل هلند، صورت زیبای آنجلیناجولی یا جفتگیری سنجاقک‌ها، فقط بوی تلخ ‏سوختگی سیم‌های گداخته‌ی تلویزیون در هوا منتشر می‌شود، برخلاف زیباروی من که حتا در غیابش عطر او در ‏اشیاء باقی می‌ماند. اوائل می‌پنداشتم زئوس طرفدار سریال‌های ابلهانه‌ای است که آخر شان را از همان چند دقیقه‌ی اول ‏می‌شود حدس زد، اما بعد دریافتم که او ماجراهای شرلوک‌هولمز را با همان دقت اخبار هواشناسی و تفاسیر سیاسی نگاه ‏می‌کند. اما من طرفدار فیلم‌های مستندام، به ویژه ماجراهای تاریخی یا زیست‌شناسی. در یکی از همین فیلم‌ها بود که ‏دریافتم ما قدمتی بیش از دایناسور‌ها داریم و حتا پیش از آن که خدایگان پا به عرصه وجود بگذارند در زمین زندگی ‏می‌کرده‌ایم. این استقلال سلیقه و آگاهی بر شکوه تاریخی اجداد خود لرزشی لذتبخش در پرزهای پایم می‌انگیخت. آن قدر ‏که شجاعت یافتم از پایه‌های اونگ زئوس بالا بروم، بر فراز تکیه‌گاه آن بیاستم و از جایگاهی هم‌تراز فرمانروای ‏خدایگان، تلویزیون تماشا کنم. ‏

عشق و باورهای مطلق چه آسان مصیبت می‌‌آفرینند. در آن لحظه‌ای که از فراز نشیمن گاه اورنگ زئوس روی شانه‌ی ‏او پریدم، چنان از عشق و افتخار به جاودانگی نژاد خود سرشار بودم که می‌خواستم خود را از نزدیک ترین فاصله در ‏معرض نگاه فرمانروای خدایگان قرار دهم. تلویزیون ماجرای مهاجرت میلیون‌ها پروانه‌‌ی نارنجی به مکزیک را پخش ‏می‌کرد. هیجان زده از کنار بازویش پایین رفتم، بر روی دستش قدم گذاشتم و برای نخستین بار پاهایم بی‌واسطه پوست ‏واقعی زئوس را لمس کردند. شوری بی‌مانند در وجودم موج می‌زد… ای خدای‌خدایگان آیا می‌شود سرانجام با این ‏موجود بی‌مقدار سخنی بگویی؟ زئوس سرش را به پایین چرخاند و از پشت عینکی که مردمک‌هایش را چون زرده فاسد ‏شده‌ی تخم‌مرغی در سپیده‌ی آن حل می‌کرد، مرا نگریست. به ناگاه توفانی در گرفت، زئوس از جای خود جست و من ‏همراه بافته‌ی رنگارنگی که در دست داشت و میله‌های دراز آن به زمین پرتاب شدم. ‏

زئوس پشت اونگ خود پناه گرفته بود و چون روسپی اهانت دیده‌ای فحش‌های ناپسند می‌داد. تنش موجی از بوی وحشت ‏و عرق پیری را در هوا می‌پراکند. در آن لحظه نمی‌دانستم بر نابودی عشق و ایمانم به زئوس بگریم یا از وحشتی که ‏وجود ناچیز من در او می‌انگیخت بر خود ببالم. زئوس به سوی من آمد و خیره نگاهم کرد، پایش را بلند کرد تا پیکرم را ‏وحشیانه روی چوب‌های صیقل خورده‌ی پارکت له کند. در آن لحظه هنوز آن قدر از ستایشم نسبت به او باقی بود که بر ‏جای بمانم و رحمت زئوس را بیازمایم، اما غریزه‌ای بدوی که تمام پرزهای پاهایم را حساس کرده بود، مرا به دویدن وا ‏داشت. خود را به زیر مبل او رساندم و بعد در فرصتی مناسب به زیر کاناپه فرار کردم. زئوس با بلاهتی که دلم را به ‏درد می آورد، وحشت‌زده کنار مبل ایستاده بود و به گمان آن که هنوز زیر نشیمنگاه او پنهان شده ام، مذبوحانه ‏می‌کوشید مبل را جا به جا کند و مرا بکشد. ‏

کنار پایه‌ی کاناپه ایستادم و با اندوهی عمیق اندیشیدم آیا تمامی آن ساعتی را که ستایشگرانه مقابل او می‌ایستادم و گمان ‏می‌کردم خدای خدایگان مرا می‌بیند، همه‌ی امیدی که برای سخن گفتن او با خویش داشتم پنداری واهی و بی‌هوده بوده ‏است. به راستی چنان که جامعه ابن داوود در باب نخست کتاب جامعه می‌گوید: بی‌هود در بی‌هودگی است، همه چیز بی ‏هوده است و ما از همه‌ی رنجی که در زیر این آسمان می‌بریم چه به دست خواهیم آورد؟ گروهی می‌آیند و گروهی ‏می‌روند، اما آسمان پابرجا ست… باد در گذر است اما در واقع به دور خود می‌چرخد، به راستی مرز میان وهم و ‏واقعیت کجا ست؟ و چنان بود که خشمی بی‌همانند در آمیخته با نومیدی وجودم را افروخت. ‏

چنان که در هر پوست اندازی دگردیسی ای رخ می‌دهد، این من تازه دیگر آن من پیشین نبود و چنین شد که من بر علیه ‏زئوس، فرمانروای خدایان قیام کردم. دیگر کتابخانه با کاغذ‌های نم کشیده و خوش عطراش و تمامی سرزمین ‏شگفت‌انگیز خدایان اشتیاقی برنمی‌انگیخت. ای فرمانروای خدایگان، من با تمام عشق ستایش گونه‌ام، سرانجام تو را به ‏وحشت انداختم و این جان مرا سرشار می‌کند. اینک زندگی در اعتراض و طغیان معنا می‌گرفت. همان شب بود که بعد ‏از پوست اندازی سوم‌ام تصمیم گرفتم به سوی چاه آشپزخانه بروم. من برخلاف هایدگر گاه گمان می‌کنم، ماهیت مقدم بر ‏وجود است، ما از ماهیتی که بی‌رحمانه در تارپود وجودمان تنیده است رهایی نداریم و روزی تسلیم آن خواهیم شد. ‏

نخستین چیزی که در اعماق چاه غافلگیرم کرد، تاریکی مطمئن اما غم انگیز آن بود، همراه با بوی آشنایی که در من ‏حالت تهوع ایجاد می‌کرد. انگار بعد از گرفتن دکترای حقوق از دانشگاه هاروارد و مبارزه علیه تبعیض نژادی در ‏نیویورک، به آفریقا برگشته باشی و ببینی زندگی در موطن واقعی‌ات تحمل‌ناپذیر است. شب اول با پرسه زدن در ‏لوله‌های فرعی فاضلاب گذشت، برخلاف برهوت سرزمین خدایگان در این اعماق هر لحظه با یکی از هم‌نوعان خود ‏برخورد می‌کردم. آن‌ها از هر روزنه‌ای عبور می‌کردند و هر لحظه کسی را می‌دیدی که مصمم و با شاخک‌های افراشته ‏در گذر است. اتحاد باشکوهی که سرتاسر جهان زیرین را به هم پیوند می‌زند. تنها مزاحم در این جهان لایتنهای موش‌ها ‏بودند. موجوداتی با تربیت لمپنی که هرگاه با آنان رو به رو می‌شدی باید راهت را به سمتی دیگر کج می‌کردی. من با ‏زمزمه‌ی جملاتی از هاکلبری‌فین خود را دلداری می‌دادم و می‌کوشیدم در استمرار جریان فاضلاب نشانه‌هایی از زیبایی ‏کشف کنم. همان شب توی یکی از لوله‌های فرعی لذت و هیجان همآغوشی را تجربه کردم. ماده‌ی تازه بالغی بود که ‏شاخک‌هایش قوس دلفریبی داشتند و شکم و بال‌هایش به رنگ صورتی مایل به سرخ پوست دانه‌های تازه‌ی قهوه بود. ‏فرومون‌هایی که از تمام تنش‌اش ترشح می‌شد، قلبم را به تپش می‌انداخت و تنم را از رطوبتی شهوانی نمناک می‌کرد. ‏توی لوله‌ای که صدای جریان فاضلاب در آن می‌پیچید با او جفتگیری کردم، هرچند همچنان تصاویری از محبوب ‏زیباروی سرزمین خدایگان در ذهنم می‌آمد و می‌رفت. در آن لحظات نمی‌دانستم این اندام شکننده‌ی صورتی که از من ‏باردار می‌شود و کپسول‌‌های حاوی فرزندانم را به نشانه‌‌ی وفاداری و عشق به من در پشت همان کتابخانه‌ای که به دنیا ‏آمده‌ام می‌گذارد، می‌تواند بیش از اندیشه‌های رهایی‌بخش من ماندگار باشد.‏

فرومون‌های آتشین من همچون طلوع خورشید رنسانس و اشعار ولتر به سرعت فراگیر شدند و خلق را به جنبش ‏آوردند. ما جاودانگان تاریخ ایم! دایناسورها آمدند و رفتند ولی ما همچنان بر روی زمین زیسته‌ام، ما از انگشت شمار ‏موجوداتی هستیم که در برابر تابش نور سوزان رادیواکتیو که هسته‌ی سلول‌ها را می‌شکافد، زنده می‌مانیم، نخستین ‏موجوداتی که برخاکسترهای هیروشیما و ناکازاکی قدم گذاشتیم. ما کوچک و بی‌شماریم و این راز بقای ما است. و تو ای ‏زئوس بدان، وجود من در انکار تو است! من با سفر حماسی‌ام در لوله‌های فاضلاب فرومون‌هایم را منتشر کردم، ‏حرکتی کم مانند به شکوه سفر پیدایش عهد عتیق یا ‌بازگشت شجاعانه‌ی لنین به مسکو! ‏

هدف وسیله را توجیه می‌کند، زیرا اراده و امیال ما همواره معطوف به خواست قدرت است. هدف اشغال سرزمین ‏خدایگان، براندازی آنان و در اختیار گرفتن بلندای المپ بود. شیوه‌ی اجرا، یورش چند جانبه از چاه تولد،حمام و ‏آشپزخانه بود. استراتژی اصلی بر غافلگیری زئوس، ترساندن و متلاشی کردن قدرت دفاعی او استوار بود. مسلما او ‏وقتی در برابر حشره‌ای تنها چون من چنین وحشتزده می‌شد، در صورت مواجه شدن با ستون‌های لشکری که از سه ‏جهت به سوی اش می‌آمدند، قالب تهی می‌کرد. هر چند اکثر هم‌نوعان حاضر به همکاری در این حمله نشدند و در چاه ‏فاضلاب باقی ماندند، اما آنانی که لشکر مرا تشکیل می‌دادند از شجاع‌ترین و جان برکف ترین‌ها بودند و من به آنها ‏اعتماد کامل داشتم. ‏

حیرت ما در برابر هستی شاید حاصل آن باشد که فقط یک بار در این جهان زندگی می‌کنیم و حتا اگر زندگی‌هایی در ‏زمانی‌ها و صورت‌های دیگر داشته‌ایم چیز روشنی از آن در خاطرمان نمی‌ماند، بنابراین در برابر نادانی ناگزیر خود ‏شکست می‌خوریم. همچون من که نمی‌دانستم زئوس بعد از دیدن من روی دست خود، چنان وحشت‌زده می‌شود که چند ‏قوطی اسپره‌ی حشره‌کش می‌خرد و اطراف چاه‌های حمام و تولد و آشپزخانه گرد سمی می‌پاشد. نخستین پیش قراولان ‏من با بیرون آمدن از چاه‌ها به فضای مسموم و مرگباری قدم گذاشتند و بی‌رحمانه قتل عام شدند. گروهی وحشت‌زده به ‏درون چاه‌ها بازگشت و تعداد اندکی کوشیدند با عبور از روی اجساد هم‌رزمان‌شان خود را به اورنگ زئوس برسانند. ‏اما توفان اسپری حشره‌کش آن‌ها را نیز چون برگ‌های خزان‌زده بر زمین ریخت. فقط چند تن از ما جان به در برده ‏بودیم. بوی سوزان و مرگ‌بار سم و عرق خشمگین زئوس در فضا می‌پیچید. او به دور خودش می‌چرخید با فشاری بر ‏ماشه‌ی اسپره‌ی، آخرین بازماندگان را از پا در می‌آورد. چند تن نومیدانه به سوی دهانه‌ی سمی چاه بازگشتند. همچون ‏قربانیان یازدهم سپتامبر که ناگزیر از پنجره‌ی برج‌های شعله‌ور به بیرون آویزان می‌شدند، به ژرفای زیر پای خود ‏می‌نگریستند و سرانجام از بلندای برج خود را رها می‌کردند. شاید واپسین یاران من نیز همچون بازماندگانی که روی ‏پشت بام برج‌ها جمع شده بودند در واپسین لحظه‌‌ی متلاشی شدن ساختمان شعله‌ور از خود می‌پرسیدند، کدامین ایمان ‏خشم آلود چنین بی‌رحمانه مرگ‌شان را طلب می‌کرده‌است. ‏

پاهایم با توانی که خارج از تصورم بود، مرا به سوی کاناپه می‌بردند. که ناگهان خود را میان دو پای زئوس دیدم. او با ‏زرده‌ی فاسد مردمک‌هایش از پشت شیشه‌ی قطور عینک، مرا نگریست. سپس دستی را که قوطی اسپری در آن بود به ‏سوی من دراز کرد. سرانجام لحظه‌ی پایان فرا رسیده بود. اما ناگهان دست زئوس به سمت دیگری چرخید. آخرین ‏بازمانده‌ی جنگجویان درست کنار دمپایی او بود. زئوس اسپری را به سوی آخرین بازمانده خالی کرد. من از میان دو ‏پای او که چون طاق نصرتی عظیم سر به آسمان ساییده بود گذشتم و خود را به زیر کاناپه رساندم. آن‌جا لحظه‌ای نفس ‏تازه کردم و از پشت پایه‌ی چوبی کاناپه به صحنه‌ی کارزار نگریستم. یارانم هر یک گوشه‌ای افتاده بودند و با واپسین ‏تکان پاهای‌ لرزان‌شان جان می‌دادند. زئوس همچنان داشت دور خودش می‌چرخید و بی‌هدف اسپری می‌کرد. اینک، ‏می‌توانستم عظمت درد اسپارتاکوس را وقتی به دشت پوشیده از اجساد بردگان می‌نگریست در دل خود دریابم. با بغضی ‏بهت‌آلود خود را به بوفه‌ی چوبی رساندم. از پشت آن بالا خریدم و داخل رادیوی قدیمی رفتم. این جنگل غبارآلود ‏سیم‌های فرسوده امن‌ترین جایی بود که سراغ داشتم. داخل بلندگوی آن رفتم و از میان شیارها به هال نگریستم. زئوس ‏با جاروبرقی صحنه‌ی قتل عام را پاک می‌کرد، همچون کوره‌های آشویتس که پیکرهای نحیف و شکنجه دیده را ‏می‌سوزاندند و نابود می‌کردند.‏

ما با تمام جان مان رنج می‌کشیم، اما چون بارانی که بر اقیانوس باریده باشد نشانی از آن برجای نمی‌ماند، یا چون ‏اجساد کودکان گرسنه‌ی آفریقایی که به تدریج در خاک تجزیه و محو می‌شوند. بعد از آن روز شوم من به تبعیدی ‏خودخواسته اما ناگزیر تن دادم. تا مدت‌ها پشت کتابخانه ماندم و خود را در رویای کتاب‌ها، بوی رطوبت کاغذها و کپک ‏کچ‌های دیوار ‌غرق کردم. تا وقتی کتابی را می‌جویدم و جانم را به واسطه‌ی شاخک‌‌هایم در معرض قصه‌ها و ‏اندیشه‌های کاغذ‌ها قرار می‌دادم، همه چیز خوب بود، اما به محض آن که خوابم می‌برد کابوس قتل عام به سراغم ‏می‌آمد. بعد با صدای غلط زدن زئوس بر فلات تخت‌اش که صدا و ارتعاش آن بر پرز پاهایم منتشر می‌شد، می‌پریدم. ‏گاه کلماتی که می‌اندیشیم از کرداری که می‌کنیم قدرت بیش‌تری دارند. چنان که پاپا همینگ‌وی بزرگ گفته است: ما ‏شکست می‌خوریم، اما نابود نمی‌شویم. ‏

نیمه شب‌‌ها بر شیرازه‌ی کتابی بلند می‌ایستادم، تن خود را به مهتاب زرینی که از پنجره‌ی بلند می‌تابید می‌سپردم و ‏اندوهم را چون شکری که در چای محو می‌شود، در اندیشه‌هایم حل می‌کردم. در این دوران، شگفت‌ترین رویاهای دنیا ‏را دیدم و با اعجاز شکوهمندشان تولدی‌دوباره یافتم. چون رویای فراموش نشدنی صحنه‌ی پایانی رمان ابله وقتی عاشق ‏ساده‌دل بالای سر جسد زیبا رویی که به قتل رسانده می‌‌ایستد و به صدای حشره‌ای گوش می‌دهد که در سکوت اتاق ‏پرواز می‌کند و یا مرگ تراژیک گرگوار زامزا که شگفت‌ترین رویاها است. رب‌‌النوعی که یک روز صبح وقتی از ‏خواب بیدار می‌شود می‌بیند در تخت‌خواب خود به حشره‌ی عظیم‌الجثه و نفرت‌انگیزی تبدیل شده است. پدرش او را با ‏سیب‌های مقدس زخمی می‌کند و سرانجام خواهری که روزی عاشق‌‌اش بوده، جسد خشک شده‌ی او را در سطل زباله ‏می‌اندازد. این رویا تا آخرین لحظه‌های زندگی با من همراه بود… گاه در خواب می‌دیدم گرگوار زامزا شده‌ام، وقتی ‏فندق کپک‌زده‌ی پشت کتاب‌خانه را می‌جوییدم سعی می‌کردم احساس اولین غذای خوردن گرگوار زامزا را بعد از حشره ‏شدن‌اش تجسم کنم و در سکوت نیمه شب‌ها که چکه‌ی شیر آشپزخانه آن را می‌شکست با تصویر خیالی او حرف می‌زدم. ‏یک شب در آخرین طبقه‌ی کتا‌ب‌خانه‌ی آن سوی اتاق جسد خشک شده‌ی سوسکی را یافتم که از زمان‌هایی دور بر جای ‏مانده و اسکلت‌اش را غبار پوشانده بود. تمام آن شب را با بغضی دردناک به او خیره ماندم، گویی بر مزار گرگوار زمزا ‏ایستاده‌ام. ‏

همه‌ی بادبادک‌ها روزی می‌ترکند، حقایق و رویاهای زندگی چون بادبادکی است که کودکی در دست گرفته و به دنبال ‏خود می‌کشد. کودک با صدای ترکیدن بادباک‌اش به گریه می‌افتد اما بعد به دنبال بادبادک تازه‌ای می‌‌گردد. زندگی تسلسل ‏بادبادک‌ها است. بادبادک‌هایی چون برباد رفتن یک عشق، شکست یک قیام یا مرگ گرگوار زامزا… و گاه برخی همراه ‏بادبادک‌های بی‌شماری به آسمان پرواز می‌کنند. گاه فکر می‌کنم اگر من به جای شاخک‌هایم تار مویی بی احساس یا مثلا ‏چیزی شبیه دست‌های چروکیده‌ی زئوس داشتم دنیا و حقایق‌ و رویاهایش چه شکلی می‌یافتند. اما من شاخک دارم، پس ‏هستم. مهم آن است که جهان را همان گونه که برمن تجلی می‌کند ببینم… تمام مدتی که بر مزار گرگوار زامزا ایستاده ‏بودم این سیلان اندیشه ادامه داشت و شاخک‌هایم در نور سپیده‌دمانی که آرام از قاب پنجره‌ی اتاق بالا می‌‌آمد، می‌جنبیدند ‏و رویاهای معلق در فضا را جستجو می‌کردند. در طلوع آن روز نیروانا دروازه‌هایش را به رویم گشود. نور درخشان ‏صبح از شکاف دو کتاب بلند بر دیواره‌ی کچی پشت کتاب‌خانه تابیده بود و با حرکتی نامحسوس به روی من می‌لغزید. ‏بعد از مدت‌ها که از نور بی‌رحمانه‌ی روز گریزان بودم، از بدنه‌ی کتابی بالا رفتم، بر بلندای شیرازه‌ی آن ایستادم، به ‏دره‌ی عمیق اتاق نگریستم و همچون نخستین روز تولدم، اجازه دادم پوستم درد آمیخته به لذت نور را تجربه کند. ‏جان‌های آزاد با هر گامی که به پیش برمی‌دارند پوستی تازه می‌اندازند، فقط احمقان متعصب و مطلق‌اندیش به درون ‏پوسته‌ای کهنه و بازمانده از دیگران می‌خزند و آسوده می‌شوند. شکفتگی آن روز با خوشبختی بزرگی همراه شد. زئوس ‏از سرزمین خدایگان بیرون رفت و محبوب زیباروی من با بوی صابون به خانه آمدند. ‏

مست از بوی عاشقانه‌ی خوشی که در هوای المپ پیچیده بود، با شاخک‌هایی جستجوگر از بلندای کتاب‌خانه پایین آمدم. ‏کارخانه‌ی متروک چرخ خیاطی افتاده در گوشه‌ی اتاق را دور زدم. از درز پارکت‌های کنار دیوار به سوی آن اتاق ‏دیگر می‌دویدم. سوزشی در پاها و سطح شکم‌ام منتشر می‌شد که در پی‌اش بی‌حسی مرموزی می‌آمد. نمی‌دانستم این درد ‏حاصل بازمانده‌ی سمومی است که در گوشه‌های دیوارها باقی مانده یا سرآغاز مرگ ناگزیری است که با پیری می‌آید. ‏بوی زیبا رویم هر لحظه غلیظ و عمیق تر می‌شد و به رغم درد و سرگیجه مرا به سوی او می‌دواند. می‌خواستم پیش از ‏فرا رسیدن مرگ جانم را از بوی او سرشار کنم. در آستانه‌ی در اتاق سایه‌ی آن دو را دیدم که از میان هم می‌گذشتند. ‏از کنار چهار چوبه‌ی در گذشتم. از این نقطه به بعد آستانه‌ی خطر آغاز می‌شد. وقتی سرانجامی جز مرگ در انتظارت ‏نیست، گریختن از لذتی که تو را در خود غرق می‌کند ابلهانه است. آن دو را دیدم که رو در روی یکدیگر ایستاده‌اند. ‏حرکت دست زیبای رویم که چیزی را از تن خود بیرون می‌آورد مرا چون خواب زده‌ای در جا میخکوب کرد. نخست ‏سایه‌ای را مقابل خود دیدم و بعد پرواز پارچه‌ی سرخی را در آسمان که به سوی من فرومی‌آمد. فرو افتادن پارچه‌ی ‏توری سرخ بر رویم مرا به خود آورد. نخست فکر کردم در آن تور سرخ به دام افتاده‌ام، اما آن دو توجه‌ای به من ‏نداشتند. صدای نفس ها و جمله‌های‌شان را می‌شنیدم. از هزارتوی چین های در هم پیچیده و شبکه‌های در هم بافته‌ی ‏لباس توری سرخ خود را به روزنه‌ای رساندم که چون گلی هفت پر بود. از آن‌جا فلات پهناور تخت زئوس را می‌دیدم ‏که آن دو در افق آن بودند و لرزش‌های متناوبی که به رغم سوزش پاهایم ارتعاش لذت آن را روی کرک‌هایش احساس ‏می‌کردم… و صعود همه‌ی بادبادک‌ها به آسمان، موج‌موج بادبادک در آسمان، بادبادک‌ها بالا می‌روند، بالا می‌روند و در ‏نور عریان و بی‌رحم می‌ترکند، امواج بادبادک‌های ترکان… می‌ترکند، می‌ترکند، می‌ترکند بالامی‌روند بالا بالا بالا، ‏بادبادک‌ها، بادبادک‌های بی‌پایان، بادبادک‌های بی‌شمار، بادبادک‌ها بادبادک‌ها بادباک‌ها بادبادک‌ها، دریاها بادبادک موج ‏بادبادک‌ها چون همه‌ی آب‌ها غرقه در دریاهای بی پایان جهان، موجاموج موج موج موج… ‏

بادبادک، موج، آب همچون من شناور بر روی این آب‌های تاریک و مسموم و چرب. اینک، در واپسین لحظه‌ها که پیکر ‏بی‌حس شده‌ام روی این آب‌ها شناور مانده و موجی‌هایی کوچک،کهواره‌وار کنار دیواره‌ای سیاه و لیز چاه توالت تکانم ‏می‌دهند، هراسی از گفتن این واقعیت ندارم: من در سرزمین خدایان زاده شدم! در المپ، در سرزمین زئوس… هراسی ‏از گفتن این ندارم که بگویم من خود زئوس بوده‌ام… زیبایی از آن کسی است که آن را می‌بیند و من موج‌های زیبایی را ‏بر افق فلات زئوس دیده‌ام، انتشار موج لذت را بر تمام کرک‌های تنم لمس کرده‌ام. آن قدر که از تشنگی بی‌تاب شدم، با ‏سرگیجه‌ای که به سوی مغاک مرگ راه می‌برد، بوی رطوبت و آب را در هوا دنبال کردم، از میان سایه روشن‌ها ‏گذشتم، به سوی توالت رفتم، از بلندایی لغزنده فروافتادم و اینک درون این آب‌ها شناور هستم. درون دریاچه‌ی کوچک ‏چاهکی که روزگاری بخشی از لشکرم از آن گذشته بودند. ‏

و چه شگفت است که رویاهای‌مان اندکی بیش از خود ما می‌پایند. من هنوز بوی زیبا رویم را به خاطر می‌آوردم وقتی ‏که از روزنه‌های گل سرخ هفت پر لباس توری او عبور کردم، تا زیر تخت‌خواب زئوس پیش رفتم و در آن سایه‌سار ‏نمور و غبارآلود به اعجاز لذت نگریستم، تمامی فلات زئوس برفراز سرم می‌جنبید و ذرات ابر پوسیده‌ی تشک چون ‏برفی پراکنده بر سرم می‌بارید، به فنرهای زنگ‌زده‌ی بی‌شماری که آسمان را پوشانده بودند نگریستم، فنرها به تناوب ‏کش می‌آمدن، باز می‌شدند و بسته می‌شدند. ‏