سه سال از روزهای خواست و مبارزه و حماسه گذشت. از روزهایی که مردم ایران خواستند تا از طریقی مسالمت آمیز حداقل خواسته های خود را از طریق کسانی که مورد تائیدهمین نظام واقعا موجود بودند و البته قدری با حاکمان متفاوت، پیگیری کنند. مردمانی که کودتای خرداد 60 و هشت سال جنگ و کشتار 67 و ظلم دهه 70 و قتلهای عصر هاشمی و امید و خیانت به امید در عصر خاتمی را دیده بودند. اما باز صبورانه و نجیبانه خواستند بار دیگر حاکمیت را بیازمایند که آیا تن به اصلاحات گام به گام و آرام تا حصول به حاکمیتی دموکراتیک می دهد یا نه که پاسخ گرفتند و حاکمان ایران زمین مستبدانه قتل عام کردند مردمان برخواسته برای حقوق اولیه و حقه خویش را.
روایت های متفاوتی در مورد آن روزها نگاشته شده است. از راویانی که در خیابان بودند تا راویان حزبی و برون مرزی. اما روایت از درون یکی از امنیتی ترین زندانهای جمهوری اسلامی می تواند روایتی از جنسی دیگر باشد. چرا که با وجود تغییرات کوچک درون زندان، این تغییرات و روایت آنها می تواند به شناسایی تغییر رفتار رژیم ولایی در روزهای حساس خرداد 88 کمک بکند. تا بدانیم چه شد و چه کردند و چه کردیم و فی الحال در کجای داستان ایستاده ایم.
من در اردیبهشت 1388 به دلیل مصاحبه ای حقوق بشری با یکی از خانواده های منتسب به سازمان مجاهدین خلق ایران و به دلیل عضویت در کمیته گزارشگران حقوق بشر بازداشت شدم. در تمام روزهای خرداد 88 در بند 209 زندان اوین بودم. در واقع تمام دوران انتخابات از هفته های پر شور منتهی به 22 خرداد 88 تا روزهای شور و همبستگی پایانی خرداد ماه آن سال را در بند 209 وزارت اطلاعات مستقر در زندان اوین سپری کردم.
آنچه می گویم امری است که بر من گذشته است. باشد که به کار تحلیل آید و زوایایی از کار را روشن کند.
روزهای آغازین دهه دوم خرداد ماه 1388 بود که بعد از حدود 23 روز انفرادی (شاید 12 خرداد بود. دقیق خاطرم نیست) و بی خبری مطلق به ناگاه و ظاهرا به دلیل پیگیری خانواده ام و همچنین تلاش یاران عزیزم به من ملاقات حضوری دادند. ناگفته نماند که یاران ستاد حقوق بشر کروبی عزیز هم در حق من لطف بسیاری داشتند و در جلسه ای حتی پدر من را دعوت کردند که از ایشان سپاسگزارم. ملاقاتی که با خانواده ام در ان روز برگزار شد. مدتی بود که “سید” که بازجوی اصلی ام بود برای بازجویی نیامده بود. در راه برگشت از ملاقات که با حضور “علوی” معروف که او نیز بازجوی من بود برگزار شده بود، از علوی دلیل عدم حضور سید را پرسیدم. پاسخش آن روز برایم قابل فهم نبود. علوی گفت که سید درگیر مسئله انتخابات است! وقتی به سلول انفرادی (سلول 41 بند 209) برگشتم به فکر فرو رفتم: آخر یک بازجوی اطلاعات را چه به انتخابات! آنهم بازجویی که موضوع کار و تخصصش بحث سازمان مجاهدین خلق است و به قول خودش سرتیم بازجویی نفاق. چنین بازجویی که از بازجوهای دهه 60 ( به همراه علوی) است را چه به انتخابات؟! سئوالی که البته پس از انتخابات قدری برایم واضح شد. وزارت اطلاعات از همان روزها، هم برای پس از انتخابات برنامه داشت و هم در حال پرونده سازی بود.
در عصرگاه 17 خرداد ماه از انفرادی خارج شدم و اولین مناظره ای که در تلویزیون سلول 54 به همراه هم سلولی عزیزم دیدم مناظره مهندس موسوی و شیخ کروبی بود. اما جالب است بگویم که در زمان هر مناظره از زمان و حتی نوعا نتیجه آن آگاه بودم. شاید بپرسید چگونه؟ می گویم. من به دلیل مشکل معده ای که داشتم روزی سه مرتبه قرص رانیتیدین مصرف می کردم و این قرص را بهیارهای بند برایم می آوردند. حدودا یکساعتی پس از صبحانه، ناهار و شام. و همین بهیارهای بند منبع اطلاعاتی من برای این مسئله بودند. نکته قابل توجه دیگر آرای اینان بود. بهیارها با اتفاق به محسن رضایی تمایل داشتند و نگهبانهای بند با اتفاق به احمدی نژاد. این تفاوت را اگر در کنار تفاوت در میزان سواد و تحصیلات نگهبانهای بند و بهیارها بگذاریم، شاید بتوان نتیجه ای درست گرفت.جمله ای را پس از یکی از مناظره های محسن رضایی از یکی ازاین بهیارها شنیدم که جالب بود. وقتی از او پرسیدم چرا رضایی گفت امام می دانست که مسئولیت سپاه را به چه کسی بسپرد. امروز نمی دانم آن بهیار کجاست. ولی بعید می دانم او نیز از ناراضیان پس از انتخابات نبوده باشد.
اما این سردرگمی ما گذشت تا روز انتخابات که به لطف تلویزیونی که در سلول داشتیم انتخابات را رصد می کردیم. البته از طریق تنها منبع ارتباطی یعنی رسانه ملی. اما می شد فهمید که حضور مردم بسیار پرشور است و خلاصه اوضاع حاکمان خراب. آن شب پس از انتخابات و تا صبح فردا نخوابیدم و چشم به تلویزیون دوختم تا ببینم شبکه خبر چگونه نتایج را اعلام می کند. نمی دانستیم بیرون چه خبر است. اما از ساعت 3 صبح روز 23 خرداد و زمانی که نتایج آراء با نسبتی مشخص به پیش رفت و رای بسیار پائین شیخ مهدی کروبی مشخص شد، متوجه شدم که کشتیبان را سیاستی دگر آمده و تقلبی بزرگ صورت گرفته است. از رای مهندس موسوی اطلاعی نداشتم. اما با توجه به تجربه سال 84 و حضور در ستاد دکتر معین می دانستم کف آرای آقای کروبی بسیار بیشتر از این حرفهاست و نتیجتا تقلبی مشخص روی داده است.
فردای انتخابات در روز 23 خرداد و در بعد از ظهر آن روز نوبت هواخوری داشتیم. برای این هواخوری ابتدا حاجی عزیز که بزرگتر ما و همسلولی گرانقدر ما بود خارج شد و بعد من و حامد روحی نژاد که همسلولی ما بود که پرونده اش در ارتباط با انجمن پادشاهی بود و بعدها به اعدام محکوم شد و بعد به ده سال زندان با تبعید به زندان زنجان و البته اخیرا حکمش به چهار سال و اندی تبدیل شده است. هنوز چند قدمی با چشم بند بر چشم و دست بر دوش نفر جلویی نرفته بودیم که صدای ضربه ای شنیدم و حامد نقش زمین شد. با حاجی حامد را بلند کردیم و به هواخوری بزرگ بند (در طبقه فوقانی که حیاط کوچکی بود) رفتیم. از حامد پرسیدم چه شد؟ گفت طرف آمد و پشت سرم گفت که احمدی نژاد رای آورد و پدرتان را در می آوریم. این خودش اخطاری بود. همه چیز حکایت از آغاز یک کودتا داشت. اما نمی دانستم بیرون دیوارها چه خبر است.
حدود 4 روز (شاید یک روز بیشتر یا کمتر. مشکل از حافظه من است) از انتخابات گذشته بود. یک روز در ساعت 5 صبح در سلول باز شد و به ما (من و حامد و همسلولی جدیدمان که متهم مالی بود و پس از جدا شدن حاجی از ما به ما ملحق شده بود) گفته شد که باید از سلول 54 به سلول 94 بروید. این تغییر جای ناگهانی آنهم در سحرگاه همه ما را شگفت زده کرد. وقتی پرسیدیم چرا نگهبان گفت که زندانی جدید آورده ایم و جا نداریم. ظاهرا بند دوباره داشت شلوغ می شد. باز نمی دانستیم بیرون چه خبر است.
اولین زندانی جدید که رسید دانستیم چه خبر است. اتفاقا یکی از برادران عضو یکی از احزاب فعال هم بود. پرسیدم چه خبر؟ گفت همه را گرفتند. گفتم یعنی چی همه را گرفتند و شروع کردم به نام بردن اعضای جوان مشارکت و مجاهدین انقلاب و نهضت و خلاصه فهمیدم بله. همه بازداشت شده اند. بعد او و نفر بعدی که آمد برایمان گفتند که بیرون چه خبر است. که چه کودتایی صورت گرفته است و چگونه آرای مردم را دزدیده اند. تازه فهمیدیم بیرون چه خبر است.
25 خرداد 1388 بود. بعد از ظهر. بخش خبر 20:30 تنها چند ثانیه از حضور مهندس موسوی در سر خیابان بهبودی روبروی مسجد را نشان داد. من که ساکن آن منطقه بودم متوجه شدم که وقتی آنجا شلوغ باشد یعنی حداقل تا انقلاب و آزادی جمعیت موج می زند و بعد البته فهمیدیم میزان جمعیت بسیار بیش از این حرفها بوده است. چیزی طبق آمار رسمی 3 و نیم میلیون که تا هفت میلیون هم می توان آن را تخمین زد. یک حضور تمام عیار مردم برای رایشان.
28 خرداد پنج شنبه. اعلام شد که فردا امام جمعه تهران علی خامنه ای رهبر رژیم است. صراحتا به همسلولی ها گفتم اگر فردا این آدم میانه را نگیرد و ماجرا را جمع نکند، 30 خرداد کشتاری عظیم در تهران خواهیم داشت. همین هم شد. به محض اینکه آن جمله کذا که نظر من به فلانی نزدیکتر است را گفت و بعد آن اشک تمساح را در انتهای سخنانش راه انداخت به رفقا گفتم که فردا تهران حمام خون است. سید علی یکبار دیگر هم در سال 78 و در ماجرای 18 تیر این اشک تمساح را ریخته بود با آن انصار حزب الله و چماقداران خود را به صحنه آورده بود. باز صحنه تکرار شد و این بار در مقیاسی عظیم تر. کشتار 30 خرداد 1388 به وقوع پیوست. انگار هرکدام از رهبران جمهوری اسلامی باید یک لکه ننگ قتل و کشتار در 30 خرداد داشته باشند. 30 خرداد 1388 و کشتارش به نام خامنه ای ثبت شد.
نکته جالب آن هفته حدفاصل 23 یا 24 خرداد تا آخر خرداد 1388، رسیدگی بیش از حد معمول مامورین زندان بود که البته در تیرماه نیز ادامه یافت. آمارهای هر روز صبح که حال هرکسی را بپرسند و اینکه مشکلی دارد یا نه توسط افسرنگهبان بند انجام می شد. دوستانی که در سالهای قبل نیز در بند 209 زندانی بوده اند می دانند که دیدن افسر نگهبان توسط زندانی خود پروسه ای طولانی است و گاهی می بایستی چند روزی منتظر بمانی تا افسر نگهبان پیدایش شود اما به یکباره در طول این روزها افسر نگهبان خود به دیدار سلول به سلول زندانی ها می آمد و حتی یکی دوبار کسی که خود را مسئول بند خواند از ما درباره وضعیتمان پرسید. ترس را در وجود امنیت بانان حتی در امنیتی ترین جای وزارت یعنی زندان آن می شد به وضوح دید. ترسی که بعدها از سئوالاتی که از وکلای حقوق بشر می شد نمود می یافت. دادگاه انقلابی ها و بازجو ها و امنیت بان ها نگران بودند که اگر نظام برگشت آیا وکلا از حقوق ایشان دفاع می کنند؟ این نکته قابل توجهی است. فضای آن روزهای اینان فضای ترس بود از خیزش مردم که اگر درست مدیریت می شد می توانست به حذف استبداد از چهره میهنمان منجر شود.
خرداد 88 در بند 209 روزهایی بود که از برنامه ریزی وزارتی ها برای انتخابات و برخوردهای شروع شده و ترس ایشان از مردم به خیابان ریخته. وزارتی ها دریافته بودند که اگر این مردم و این خیزش در خیابان بماند و درست بماند دیگر جایی برای ایشان در صحنه ایران زمین نیست. حیف و دو صد حیف که درست مدیریت نشد.
یکی دیگر از نکات قابل توجه آن روزها شنیدن صدای الله اکبر و شعارهای بیرون دیوار زندان بود که بارها توسط زندانیان اعلام می شد که شنیده اند و یکشب نیز خود آن را شنیدم. این صدا بسیار برای مایی که در بند بودیم روحیه ساز بود. صدایی بود از جهان آزاد برای بندیان و امید ساز رهایی.
و اما رفتار حاکمیت در تیرماه دوباره به سمت وحشی شدن رفت. وزارت اطلاعات طی یک برنامه کثیف، تیم علی زمانی، رحمانی، کریمی و روحی نژآد را که تیمی متهم به عضویت در انجمن پادشاهی بودند و مدتها قبل از انتخابات (آخرین سری در 14 اردیبهشت 1388) بازداشت شده بودند به انتخابات وصل کرد. با دروغ از ایشان اعتراف تلویزیونی گرفت و زمانی که زندانیان در زندان بودند از بخش خبر ساعت 20 شبکه شش و بعد 20:30 همان شب پخش کرد و بعد پرونده اینان را اینقدر سنگین ساخت که منجر به صدور احکام اعدامی شد که دو تا به اجرا در آمد و دو تای دیگر به حبسهای سنگین و تبعید منجر شد.
در 10 تیر ماه همان سال از بند 209 رها شدم با وثیقه ای که نسبت به دیگران سنگین نبود. اما تهدید ها از همان روز و هنوز ساعتی به خانه نرسیده ادامه یافت. کاملا مشخص بود که وضعیت به گونه دیگر شکل گرفته است. وضعیتی که البته تا عاشورا شکلی کجدار و مریز داشت و پس از عاشورای خونین 88 به سبعانه ترین شکل ممکن توسط رژیم ادامه یافت. البته در همان سال 88 و زمان خدمت سربازی (بهمن ماه) باز هم میهمان بازداشت گاههای امنیتی (این بار بازداشت گاه 36 حفاظت اطلاعات ارتش) بودم که گاهی دیگر می خواهد تا به آن پرداخته شود.
نکته مهم در خرداد 88 در بند 209، اولا سیر تغییر رفتار زندان بانان و بازجوها در بند است و ثانیا بحث درگیر شدن وزارت اطلاعات حدود 10 روز قبل از انتخابات. امنیتی ترین بازجوهای وزارت و کسانی که مسئولیتی دیگر دارند و بسیار باتجربه هستند درگیر پرونده های مربوط به انتخابات می شوند. خاطرم هست که پس از عاشورای خونین 88 سه نام برای بررسی پرونده های بازداشت شدگان عاشورا ذکر شد. سید، علوی و شیخان. که دوتای اولی را با توجه به سخنانی که بعدها آزاد شدگان آن روزها گفتند مطمئن هستم. در واقع وزارت اطلاعات (سپاه را نمی دانم ودرگیرش نبوده ام) با تمام قوای امنیتی و تمام تجربه امنیتی خود وارد صحنه شد و به سرکوب پرداخت.
باید توجه داشت که این وزارت اطلاعات برآیند تجربه ساواک را به اضافه تجربه سازمانهای اطلاعاتی دنیا با خود دارد و همچنین سالها سازمانهای اطلاعاتی دنیا به آموزش اینان مشغول بوده اند. در بررسی حوادث پس از انتخابات فکر می کنم این رویکرد و بحث امنیتی اهمیت ویژه ای داشته باشد. بخصوص در تحلیل رفتاری نیروهای امنیتی رژیم در آن روزها که صدای درونی ترین لایه های جمهوری اسلامی است.
سیری از روزهای آغازین خرداد که انتخاباتی داغ شد و تا 30 خردادی که مردم معترض در خیابان کشتار شدند. بعید می دانم کسی در اردیبهشت ماهی که ما دستگیر شدیم می توانست حدس بزند که ظرف کمتر از یکماه مردم ایران به اینصورت به خیابان برای حقوق حقه خویش می آیند. شاید زمان آن رسیده باشد که تحلیل گران امور اجتماعی و جامعه شناسان به بررسی این مسئله بپردازند که چگونه است که جامعه ایران ظرف مدت حدود یک ماه به چنین تغییر رفتاری می رسد. در این جنبش مردمی از همه طبقات غیر سیاسی و سیاسی شده ایران زمین بودند. از میان شهیدان جنبش سبز تعداد بسیار معدودی هستند که خانواده های سیاسی دارند. مابقی از خانواده های غیر سیاسی هستند و این نکته حائز اهمیتی است. همچنین زندانیان بسیاری که پس از جنبش سبز در بند شدند خود دردسری دیگری برای رژیم است. اینان زخم خورده اند. نه تنها خودشان که خانواده شان زخم خورده اند. هرچند اگر ساکت باشند، اما این زخم بازداشت ناحق در دلشان تا روزی که دوباره زبانه بکشد می ماند. بماند خانواده های جانبازان جنبش که فرزندان عزیزان و جانباز و معلول شده خود را هر روز می بینند و هر روز از خود می پرسند که به کدامین گناه.
آنچه گفته شد روایتی بود از دیده ها و شنیده ها از درون بند امنیتی 209. باشد که به کار اهل تحقیق و تحلیل آید که به نظر می رسد می بایستی با جمع بندی آنچه در طول این سه سال روی داده است و با در نظر گرفتن ضعف ها و تلاش برای رفع آنها به جلو برویم. باشد که اهل پیشروی باشیم و اهل تعقل و نقد و جمع بندی و تکامل.