روز فرشته قسمت آخر

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

روزی که فرشته ها آمدند

( خلاصه قسمت اول تا پنجم) ماجرا از آنجا شروع شد که وقتی مهدی کلهر مشاور رئیس جمهور صبح از خواب بیدار شد و هنوز سرش منگ ویسکی بود که دیشب خورده بود، دید هر کاری می کند نمی تواند دروغ بگوید، از هیچ کس نمی ترسد و نمی تواند جز آن طور که می خواهد رفتار کند. کت و شلوار مشکی شیکی پوشید و کراوات قرمزی زد و به جلسه هیات دولت رفت. دست دادن او را اعضای هیات دولت و رئیس جمهور باعث شد آنها هم دچار همین احساس بشوند، آنها نمی توانستند دروغ بگویند و از چیزی نمی ترسیدند. در جلسه مصاحبه مطبوعاتی احمدی نژاد برای اولین بار اعلام کرد که با کودتا سر کار آمده است و اعلام کرد که استعفا خواهد داد. این جلسه در حال پخش بود که رهبری خبر را شنید و دستور داده شد که ادامه مصاحبه مطبوعاتی پخش مستقیم تلویزیونی نشود. خبر در شهر پیچید، ساعت هنوز به ساعات عصر نرسیده بود که هیات دولت برای دیدار با بیت رهبری به آنجا رفت. وقتی هیات دولت به دیدار رهبری رفت، او سخنرانی اش را علیه دولت آغاز کرده بود، ولی وقتی حاج آقا وحید، احمدی نژاد را به داخل جلسه راه داد. او دست رهبر را بوسید. همان بوسه ای که می توانست احساس او را که خودش نمی دانست چگونه در او بوجود آمده منتقل کند. خامنه ای، سخنرانی را ادامه داد، اعلام کرد که به دستور او کودتا شده است و گفت که بیمار است و خواهد مرد. گفت مایل است کناره گیری کند و بعد از جلسه از شورای تشخیص مصلحت و مجلس خواست تا کار را به سرانجام برسانند. خبرها به گوش مردم نرسید، مدیر پخش بعد از گفتگو با مدیر صدا و سیما حاضر نشد که خبرها را پخش کند، او گفته بود تا وقتی که استعفای او رسما پذیرفته نشود، کسی را به ساختمان پخش راه نخواهد داد. در شهر صدای الله اکبر پیچیده بود که جلسه شورای تشخیص مصلحت تشکیل شد. موسوی و احمدی نژاد بعد از یک سال و نیم در آنجا همدیگر را دیدند. جلسه شورای تشخیص مصلحت با این نتیجه به پایان رسید که مجلس طرح عدم کفایت سیاسی را تصویب کند. موسوی هم اعلام کرد که وارد بازی نمی شود و خواسته مردم را دنبال می کند. از آنسو در دفتر مصباح یزدی فرمانده کل ستاد سپاه و هشت فرمانده دیگر، با مصباح یزدی در مورد کودتا توافق کردند. قرار شد همان شب کودتا کنند، بیت رهبری را کنترل و رهبر را ایزوله کنند و همه عوامل تشنج و مخالفان شان را قلع و قمع کنند. رئیس جمهور به صدا و سیما رفت تا خبر استعفای خود و گزارش جلسه شورای تشخیص مصلحت را بدهد، اما با نیروهای نظامی که صدا و سیما را اشغال کرده بودند، مواجه شد. در بیت رهبری پزشک معالج او علاوه بر تزریق داروهای سرطان به او داروی خواب آور تزریق کرد، وحید مسوول دفتر دستگیر شد و حجازی رابطه دفتر رهبر را با بیرون قطع کرد. میرحسین موسوی و کروبی با همدیگر ملاقات کردند و در پیام کوتاهی از مردم خواستند بطور مستقل اعتراض شان را ادامه دهند. پیام ارسال شده بود که ماموران ویژه به خانه موسوی رفتند و موسوی، کروبی و رهنورد را دستگیر کردند. گروهی از فرماندهان سرکوب ها که در جلسه تصمیم گرفته بودند از ایران بیرون بروند به پاویون دولتی رفتند، اما برج مراقبت اجازه پرواز را به آنان نداد. آنها هواپیما را ربودند و به سوی دمشق پرواز کردند. کودتای بزرگ آغاز شد، کودتاگران قرار شد همه مخالفان زندانی را اعدام کنند و تصفیه خونین را آغاز کنند. معاون زندان که برادرش یک سال بود زندانی بود، حاضر به اجرای دستور سرداری که برای اعدام 360 نفر آمده بود نشد. در دفتر ریاست جمهوری یکی از رهبران کودتا وارد اتاق رئیس جمهور شد و او و معاونش را کشت. هواپیمای گروهی که به دمشق رفته بودند، محاصره شد و سوری ها آنها را به آمریکا تحویل دادند. گروه دیگری به بیت رهبری رفتند و رابطه بیت را با بیرون قطع کردند. خبر مرگ رئیس جمهور چهل دقیقه بعد از وقوع توسط سخنگوی کاخ سفید اعلام شد. همه رسانه های جهانی خبر را پخش کردند و مردم تهران از اولین ساعات صبح به خیابان رفتند.

تهران، ساعت هفت صبح

شاید تعداد کسانی که در اثر برخورد دست های معاون رئیس جمهور که یک روز قبل بی آنکه خود بداند چگونه و به چه ترتیب، ترس و دروغ وجودش را ترک کرده است، تا همان شب به 500 نفر هم نمی رسید، اما وقتی که صبح آن روز فرزندان مردان و زنانی که دیگر از چیزی نمی ترسیدند و نمی خواستند خود را پشت انبوهی از دروغ پنهان کنند، به خیابان رفتند، انگار که دست ها وسیله ای برای رخت بربستن دروغ و ترس از میان مردم شد. پیام، پسر جوان یکی از محافظین رئیس جمهور متوجه این اتفاق شد. او فهمید که با هر کسی که دست می دهد در او تغییری ایجاد می شود. و شایعه بسرعت برق و باد در شهر پیچید. می گفتند “ دست همدیگر را بگیرید تا پیروز شوید.” از ساعت هفت مردم در تمام خیابان های شهر حرکت می کردند. محوطه شهید مطهری و میدان پاستور کاملا بسته بود. نیروهای نظامی جلوی صدا و سیما، اطراف زندان اوین، اطراف مخابرات و اطراف مجلس مستقر شده بودند. خبر کشته شدن احمدی نژاد و دستگیری رهبران جنبش در تمام شهر پیچیده بود. آنچه مردم را بهت زده کرده بود، این بود که احساس می کردند چیزی اتفاق افتاده است، اما جز تک و توک ماشین های نظامی و پرواز دائمی هلیکوپترها در شهر، نشانه ای را احساس نمی کردند.

زندان اوین، ساعت شش و ده دقیقه

ساعت شش و ده دقیقه بود که سردار قنبری از داخل سلولش با ستاد کودتا تماس گرفت و اعلام کرد که همه زندانیانی که باید کشته می شدند، از جمله میرحسین موسوی، مهدی کروبی، زهرا رهنورد و 360 نفر دیگر از زندانیان کشته شده اند. او گفت در زندان می ماند تا اگر افراد تازه ای به زندان اعزام شدند، بسرعت زندانی یا اعدام شوند. وقتی این جملات گفته شد و تلفن قطع شد، معاون زندان اسلحه را از روی شقیقه سردار برداشت و او را به داخل سلول هل داد. نیم ساعتی بود که یک گروه ضربت از سوی ستاد کودتا مقابل زندان توقف کرده بودند. ده دقیقه بعد از اینکه این تلفن زده شد، گروه ضربت زندان را ترک کرد. معاون زندان منتظر رئیس زندان و دادستان مانده بود. باید با او حرف می زد. ده دقیقه بعد از رفتن کامیون گروه ضربت کودتا، پسر جوانی که عینک ته استکانی زده بود و ریش انبوه و پوست سفیدش نشان می داد ماهها در زندان انفرادی بوده است، از در کوچک زندان بیرون آمد و پیاده به سوی سر بالایی اوین حرکت کرد. برادرش یک ساعت قبل بسراغش آمده بود و گفته بود که حکم آزادی اش آمده است و برگه آزادی اش را به دستش داده بود.

بیت رهبری، ساعت شش و نیم

چشمهایش را که باز کرد، چهره استاد را روبرویش دید با لبخندی ملایم. استاد دستش را گرفت. گفت: “ چرا من اینجا هستم؟”

دکتر مسعود گفت: “ متاسفانه شما وارد مرحله خطرناک شدید. دکتر نیرومند گفت که تعداد گلبولهای سفید داره بشدت افزایش پیدا می کنه و بهتره شما از مراقبت ویژه بیرون نرید. دیشب اینقدر حال تون بد بود که بیهوش شدید.”

رهبر گفت: “ حاج آقا وحید و مجتبی رو می خوام ببینم.”

استاد با صدایی آرام گفت: “ من خیلی نگران تون بودم. همه نگران تون بودن. براتون دعا کردم، خداوند شما رو برای ما حفظ کنه. دکتر معتقده که شما نباید نگران و مضطرب باشید.”

رهبر گفت: “ من نگران هستم. باید مجلس امروز تکلیف رو مشخص کنه. آقای رئیس جمهور دیشب گفتگوی تلویزیونی کرد؟”

استاد گفت: “ بله، ایشون دیشب گفتگوی تلویزیونی کرد. من موافق نبودم، اما گفتگوی خوبی بود. ایشون همین نیم ساعت قبل اینجا بود. می خواست شما رو ببینه. مشکلی وجود نداره. شما بهتره استراحت کنید و ما براتون دعا می کنیم.”

رهبر به مصباح خیره شد و بعد رو به دکتر مسعود کرد و گفت: “ حاج آقا وحید و مجتبی رو می خوام ببینم.”

دکتر مسعود بیرون رفت و لحظه ای بعد با حجازی برگشت. حجازی دست آقا را بوسید.

رهبر به حجازی گفت: “ حاج آقا وحید و مجتبی رو می خوام ببینم. باید با اونها حرف بزنم.”

حجازی گفت: “ الآن هر دو نفر می رسند، حاج آقا وحید تازه رفتند، به آقا مجتبی هم خبر دادیم که بیاد. الآن می رسه، ایشون هم خیلی نگران بودند.”

رهبر گفت: “ به آقای هاشمی بگید قبل از جلسه مجلس حتما بیاد اینجا. من باید با ایشون حرف بزنم. ایشون باید پیام من رو برای مردم بخونه. من می خوام پیام بدم به مردم.”

مصباح گفت: “ ولی شما حال تون خوب نیست، نمی خواهید یک روز صبر کنید؟”

رهبر نگاهی به مصباح کرد و گفت: “ نه، نمی خوام صبر کنم.” به حجازی گفت: “ کسی اینجا نمونه. بفرمائید بیرون.”

صدا و سیما، ساعت هشت صبح

ساعت هشت صبح بود که اولین خبر رسمی داده شد. مجری تلویزیون اعلام کرد که در جریان تروری که در داخل مقر ریاست جمهوری رخ داد، رئیس جمهور و معاونش کشته شدند. مجری اعلام کرد که همزمان با این ماجرا فرمانده سپاه پاسداران نیز در خیابان مورد ترور قرار گرفت. براساس همین خبر گفته شد که میرحسین موسوی و مهدی کروبی که این ترور بوسیله عوامل آنان صورت گرفت، دستگیر شدند، اما به دلیل مقاومت مسلحانه در برابر ماموران، خودشان و دو محافظ آنان و همسر میرحسین موسوی کشته شدند. تلویزیون خبر داد که به دلیل شورشی که صبح امروز در زندان اوین با همدستی تعدادی از زندانبانان رخ داد، بیش از 200 تن از زندانیان که قصد فرار از زندان داشتند کشته شدند. مجری تلویزیون بیانیه ستاد کل سپاه پاسداران را خواند که اعلام کرده بود انتقام مرگ رئیس جمهور محبوب را از عوامل فتنه خواهد گرفت. فرماندهی کل سپاه تاکید کرد که به دلیل شرایط ویژه حاکم بر کشور، کلیه مدارس و دانشگاهها تا یک هفته تعطیل است و نیروهای نظامی و انتظامی با قاطعیت با کسانی که از شرایط بحرانی سوء استفاده کنند برخورد خواهد کرد. مجری تلویزیون سپس با نشان دادن تصویر رئیس جمهور کشته شده و تصویر رهبر کشور، پیام رهبر را به مناسبت شهادت رئیس جمهور خواند که از مردم خواسته بود، بطور سرخود وارد خیابان نشوند و بگذارند تا ماموران حفظ امنیت کشور، جلوی هرگونه اغتشاش و فتنه را بگیرند. با پایان این بخش خبر تلویزیون مارش نظامی پخش کرده بود.

ستاد کودتا، ساعت هشت و نیم

فرماندهی کل سپاه با اندام تنومندش حرکت کرد، اثر خستگی و بیخوابی از راه رفتنش معلوم بود. وارد اتاق خبر شد. مسوول ردیابی الکترونیک گفته بود که هیچ ردی از تلفن دستی هاشمی پیدا نکرده اند. او بشدت عصبانی و ناراحت بود. خبری که استاد از بیت داده بود، نشان می داد که آنها تا یک ساعت دیگر یا باید رهبر را هم حذف کنند، یا باید به نحوی با او کنار بیایند. کسی نمی فهمید که علت تغییر 24 ساعته رهبر کشور که تا یک روز قبل خواهان شدت عمل بود و حالا قصد کناره گیری داشت، چیست. اما مساله مهم تر دستگیر نشده هاشمی بود.

وقتی ماموران ستاد کودتا راس ساعت سه و ده دقیقه به خانه او رفته بودند، با خانه خالی مواجه شده بودند. همه چیز نشان می داد که حداکثر یک ساعت از خالی شدن خانه می گذرد. آنها حداقل به پنج خانه دیگر خانواده او سرزده بودند و همه جا با خانه های خالی مواجه شده بودند. سردار تنومند، به یکی از گروه هشت نفره مشکوک بود. حدس می زد یک نشت اطلاعات وجود دارد. منتشر شدن خبر کشته شدن رئیس جمهور 38 دقیقه بعد از مرگ او در کاخ سفید نشان می داد که در گروه هشت نفری یک نفر حداقل مطمئن نیست. او به همه فرماندهان تا بن دندان اعتماد داشت، ولی امکان نداشت که بدون نشت خبر عملیات با این همه مشکل مواجه شود. 12 شماره موبایل که از خانواده هاشمی داشتند، هیچ کدام قابل ردیابی نبود. انگار همه آنها می دانستند که ممکن است تلفن های شان تحت کنترل باشد. مامور ردیابی گزارش داده بود که تلفن ها دقیقا بعد از ساعت 3 نیمه شب از مدار کنترل خارج شده است. 

تهران، ساعت نه صبح

سالاری رئیس زندان اوین خبر را از تلویزیون شنیده بود، مطمئن بود که اگر مشکلی وجود داشت، حتما تا حالا معاون وظیفه شناس و دقیق اش به او گفته بود. خبر ساعت هشت کاملا مشکوک بود. تصور این که در زندان اوین 200 نفر به دلیل فرار کشته شوند غیر ممکن بود. یک نفر، دو نفر، حتی تا پنج شش نفر هم ممکن بود، ولی بیش از این غیرممکن بود. تلفن همراهش آنتن نمی داد و حالا هم یک ساعت بود که در راهبندان گیر کرده بود. ابتدا فکر کرده بود که یک رهبندان عادی است، اما تمام بزرگراهها و خیابانهای شهر پر از مردمی بود که ماشین ها را وسط خیابان پارک کرده بودند و وسط خیابان شعار مرگ بر دیکتاتور و مرگ بر خامنه ای می دادند. تمام پیاده روها پر از مردمی بود که معلوم بود آماده درگیری و تنش هستند، تعداد زیادی را دیده بود که دستبندهای سبز یا شال سبز یا سربند سبز داشتند. هیچ اثری از موتورسوارها و حزب اللهی ها نمی دید.

پشت شیشه ماشین ها عکس میرحسین موسوی و کروبی را که خبر کشته شدن شان منتشر شده بود، می دید. مطمئن بود اشکالی وجود دارد، از دیشب هر شماره ای که گرفته بود، به در بسته خورده بود. تلفن قاضی مرتضوی جواب نداده بود و تلفن دوستانش در قوه قضائیه. عجله داشت زودتر به زندان برسد. از بالای سرش هلی کوپتری گذشت. دلش می خواست آن بالا باشد تا هم زودتر به زندان برسد و هم بتواند تهران را ببیند.

از داخل هلی کوپتر تصویر شهر عجیب بود. انبوه گره خورده ماشین ها از یک طرف و مردمی که در تمام خیابانها راه می رفتند از طرف دیگر. تقریبا حرکت هیچ وسیله ای در شهر ممکن نبود. تقریبا در همه خیابانها جمعیت متراکم دیده می شد. زندان اوین بوسیله مردم کاملا محاصره شده بود. میدان ونک پر بود از جمعیت سبز پوش و سیاه پوش. میدان آزادی تماما پر از جمعیت بود.

( برای این داستان سه پایان نوشته ام، هر کدام از این حالات می تواند اتفاق بیافتد.)

پایان اول، روز سیاه، روز شیطان

احساسی که یک روز قبل به خیلی از آدمها دست داده بود، بعد از یک روز همانطور که بدون دلیل پیدا شده بود، از بین رفت. به سادگی. آنها که تا روز قبل از آن با ترس و دروغ زندگی کرده بودند، و دیروز ترس و دروغ از جانشان رخت بربسته بود، دوباره به همان حال قبلی درآمدند. وقتی مهدی کلهر، که شب قبل را در ویلای یکی از دوستانش گذرانده بود و تا صبح بی آنکه به خبرها گوش کند، بیدار مانده بود، از خواب بیدار شد، ترسی بزرگ به جانش افتاد. همسرش را که به زور قرص های خواب آور بیهوش شده بود، بیدار کرد. وقتی یادش افتاد دیروز چه اتفاقی افتاده است، تمام تنش یخ زد. احساسی که دیروز داشت را بکلی از دست داده بود. ترس و دلشوره عجیبی داشت. می دانست که باید بزودی به مجلس برود و در جلسه شرکت کند. دیر شده بود. بلند شد و لباس اش را پوشید. تلفن مشائی را گرفت. تلفن جواب نمی داد. به دفتر رئیس جمهور زنگ زد. خودش را معرفی کرد. کسی که آنسو بود، خبرها را به او داد و از او خواست آدرس اش را بدهد تا دنبالش بیایند. تعجب کرد. آدرس او را داشتند، گفت: “ مگر آدرس من را ندارید؟”

کسی که آن سوی خط بود، گفت: “ دیشب آمدیم دنبال تان، کسی خانه نبود، الآن کجائید؟”

احساس خطر کرد. به آرامی گفت: “ رفته بودیم خانه یکی از دوستان، برگشتیم، الآن خانه ایم. منتظر می مانم تا بیایید.” و تلفن را قطع کرد. می دانست که مشکلی جدی بوجود آمده است. به سراغ صاحب خانه رفت. خبرها وحشتناک بود. وقتی فهمید که رئیس جمهور و مشائی و موسوی و کروبی کشته شده اند، خطر را احساس کرد. بلافاصله سراغ موبایلش رفت و باطری آن را بیرون آورد. همان کاری که هر شب می کرد. می دانست که ردیابی با علائم موبایل راحت ترین کار است. وقتی با تلفن زمینی به خانه همسایه شان زنگ زد فهمید که دیشب یک گروه نظامی به خانه اش رفته اند. تلفن را قطع کرد.

وقتی نیروهای هلی برد، در محوطه زندان اوین پیاده شدند، درگیری چندان بطول نیانجامید، چهار هلی کوپتر، بسرعت وارد ساختمان اداری شدند و معاون زندان را دستگیر کردند. اولین کاری که سردار قنبری کرد، این بود که کلتش را مسلح کرد و آن را وسط پیشانی معاون زندان گذاشت، قبل از اینکه او عکس العملی نشان بدهد، مغزش به دیوار پشت سر پاشیده شد. صدای گلوله زندانیان بند 248 را تکان داد. دیگر فرصت نبود. درها را باز می کردند و زندانی ها را همان جا می کشتند. کل عملیات بیش از یک ساعت طول نکشید. وقتی رئیس زندان توانست خودش را به زندان برساند، با بیش از 360 جسد در سلول ها مواجه شد. سردار قنبری با هلی کوپتر به بیت رفت 

در بیت رهبری، دکتر مسعود از اتاق بیرون آمد، به همه خبر داد که آقا تمام کرده است. مجتبی به داخل اتاق مراقبت های ویژه رفت، شدیدا در هم ریخته بود. صدای سوتی که از دستگاه می آمد اعلام می کرد که قلب از کار ایستاده است. از چند دقیقه قبل آن حس قبلی در او از بین رفته بود، ترس و دلشوره به جانش افتاده بود. احساس می کرد که باید با استاد برای آینده فکر کند. استاد به او گفته بود که می توانند کشور را به سویی که خدا می خواهد ببرند. گفته بود، من و شما کنار هم خواهیم بود. وقتی دکتر مسعود وارد اتاق جلسه شد، استاد دستی بر شانه اش گذاشت. به او گفت: “ شما بهترین کار را کردید، ما مجبور بودیم. آقا مدتها بود تمام شده بود. ما مجبوریم قاطعانه عمل کنیم.”

وقتی تانک ها از دروازه پادگان بیرون آمدند، حس ترس به جان مردم ریخت. آنها که نمی ترسیدند، در خیابان گلوله خوردند و بر زمین افتادند، آنها که می ترسیدند، به خانه ها بازگشتند. تلویزیون اعلام کرد که 1200 نفر از شورش کنندگان کشته شدند، ولی مردم آمار بیش از ده هزار نفر را می دادند. شب سردار فیروزآبادی در مقابل دوربین ظاهر شدند و اعلام کردند که وضعیت ویژه در کشور حاکم است، خبر مرگ رهبر را دادند و گفتند که هاشمی رفسنجانی نیز عصر همانروز به دلیل همکاری با فتنه گران کشته شده است.

آن شب، شهر را سکوت مرگ گرفته بود. بسیاری از مردم خود را برای رفتن از کشور آماده می کردند. عبور و مرور بعد از ساعت ده شب ممنوع شده بود و دولت اعلام کرده بود هر نوع سرپیچی از مقررات حکومت نظامی را تمرد از قانون تلقی می کند. موتورسواران مسلح و ماشین های پلیس شکار خانه به خانه عناصر نامطلوب را آغاز کرده بودند.

ساعت دو نیمه شب بود که سکوت شبانه را صدای موشک ها شکست، در تمام کشور هفتصد نقطه مهم نظامی و سیاسی مورد اصابت موشک قرار گرفت. کاخ سفید جنگ را علیه حاکمان جدید اعلام کرد، ساعتی قبل از آن شورای امنیت بطور اضطراری طرح حمله به ایران را با 14 موافق و با مخالفت یک دولت اروپایی تائید کرده بود.

 

پایان دوم، روز خاکستری

وقتی مهدی کلهر، که شب قبل را در ویلای یکی از دوستانش گذرانده بود و تا صبح بیدار مانده بود، از خواب بیدار شد، یادش افتاد دیروز چه اتفاقی افتاده است. می دانست که باید بزودی به مجلس برود و در جلسه شرکت کند. دیر شده بود. بلند شد و لباس اش را پوشید. تلفن مشائی را گرفت. تلفن جواب نمی داد. به دفتر رئیس جمهور زنگ زد. خودش را معرفی کرد. کسی که آنسو بود، خبرها را به او داد و از او خواست آدرس اش را بدهد تا دنبالش بیایند. تعجب کرد. آدرس او را داشتند، گفت: “ مگر آدرس من را ندارید؟” گفتند که دیشب به خانه تان آمدند و نبودید. تلفن را قطع کرد، مطمئن بود که اتفاقی افتاده است و می دانست بهترین راه برای ردیابی او گوشی موبایل است. باید از آن دستگاه دور می شد. اگرچه نمی فهمید که چرا تا آن ساعت او را ردیابی نکردند؟ شاید اینقدر درگیر بودند که نتوانستند.

چند کیلومتر دورتر از او در ویلایی در لواسان هاشمی با تلفن مشغول صحبت بود. به فرمانده وفادارش که تمام شب به او خبرها را داده بود، گفت: “ هر کاری می توانید بکنید، من به مجلس خواهم رفت.” سردار گفته بود صبر کند تا شرایط بهتر شود، اما او گفته بود “ فرصت دیگری در آینده نخواهد بود.” می دانست که اگر صبر کند، همه چیز تمام خواهد شد.

در ستاد کودتا، سردار تنومند تقریبا به این نتیجه رسیده بود که عملیات با موفقیت مواجه نخواهد شد. شهر چنان آشفته شده بود که امکان هیچ تحرک نظامی نبود. ذهنش به دنبال مرد هشتم می گشت، همان که باعث شده بود خبرها درز کند. تقه ای به در خورد و در باز شد، سردار وکیلی معاون ستاد آمد داخل. در را بست و کلت را وسط پیشانی سردار تنومند گذاشت. فیروزآبادی ذهنش فعال شد، همیشه شکی نرم به او داشت، شکی که مانع می شد بگذارد از جلوی چشمانش دور شود.

سردار وکیلی گفت: “ توقف عملیات رو اعلام کنید. شما شکست خوردید.”

سردار گفت: “ حاجی! تو که نمی تونی از این اتاق بیرون بری. می تونی؟”

وکیلی گفت: “ ببین، تمام شهر با ماست.”

سردار گفت: “ شما با کی هستین؟”

گفت: “ با مردم، با انقلاب، با همین هایی که توی خیابون هستند.”

سردار گفت: “ من که در صورت شکست عملیات کشته می شم، پس اگر می خواهی شلیک کن.”

سردار وکیلی کلت را مسلح کرد. فرمانده فروریخت. گوشی را برداشت. به اتاق فرمان تلفن زد و گفت: “ توقف عملیات را اعلام کنید، اگر کسی خواست بره جلوش رو نگیرید.” و گوشی را گذاشت. سردار وکیلی تلفنش را درآورد و در حالی که چشمش را از مرد تنومند برنمی داشت، گفت: “ توقف عملیات اعلام شد.”

خبر اول از همه به بیت رهبری رسید، حجازی خبر را گرفت و به استاد خبر داد. استاد با آرامش همیشگی اش گفت: “ نه، من باید با سردار صحبت کنم. ما نمی تونیم تا وقتی زنده هستیم، عملیات رو متوقف کنیم.” تاکید کرد: “ توقف عملیات یعنی نابودی دین، خدا، شیعه، حضرت زهرا، امام زمان.”

حجازی گفت: “ حاج آقا! ما از نظر نظامی شکست خوردیم. اعلام توقف عملیات یعنی همین. شما هم الآن دو راه دارید، یا همین الآن اینجا رو ترک کنید، یا من دستور دستگیری تون رو می دم. من نمی تونم بار خودم رو سنگین تر کنم.”

استاد گفت: “ من هرگز متوقف نمی شم. ترجیح می دم بمیرم.”

وقتی مجتبی پدرش را دید و خبرهای شب گذشته را به او گفت، باورش نمی شد. گفت: “ ستاد کودتا چه کسانی بودند؟” پاسخ شنید که بهترین فرماندهان تان. گفت: “ طائب و نقدی و رفقای شما کجا هستند؟” گفت که فرار کردند و به سوریه رفتند. و توضیح داد که بعد از ورود به سوریه توسط آمریکایی ها دستگیر شدند 

ساعت دوازده ظهر بود که تلویزیون پیام رهبر کشور را پخش کرد. او خبر داد که کشته شدن رئیس جمهور و برخی مقامات کشور، توسط گروهی از فرماندهان نظامی صورت گرفته، خبر داد که هیچ کس در زندان کشته نشده است و گفت که به عنوان رهبر قصد برکناری دارد. او اعلام کرد که انتخابات آزاد زیر نظر شورای تشخیص مصلحت برگزار خواهد شد و از همه مردم بخاطر اشتباهاتش عذرخواهی کرد.

 

پایان سوم، روز سبز، فرشته ها بر بالای شهر

وقتی مهدی کلهر، که شب قبل را در ویلای یکی از دوستانش گذرانده بود و تا صبح بیدار مانده بود، از خواب بیدار شد. می دانست که باید بسرعت به مجلس برود و در جلسه شرکت کند. دیر شده بود. بلند شد و لباس اش را پوشید. تلفن مشائی را گرفت. تلفن جواب نمی داد. به دفتر رئیس جمهور زنگ زد. خودش را معرفی کرد. کسی که آنسو بود، خبرها را به او داد و از او خواست آدرس اش را بدهد تا دنبالش بیایند. تعجب کرد. آدرس او را داشتند، گفت: “ مگر آدرس من را ندارید؟” گفتند که دیشب به خانه تان آمدند و نبودید. تلفن را قطع کرد، مطمئن بود که اتفاق بدی افتاده است و می دانست بهترین راه برای ردیابی او گوشی موبایل است. باید از آن دستگاه دور می شد. اگرچه نمی فهمید که چرا تا آن ساعت او را ردیابی نکردند؟ شاید اینقدر درگیر بودند که نتوانستند.

معاون زندان تصمیم خودش را گرفت. نگهبان ها می گفتند که مردم تمام منطقه اوین را محاصره کرده اند و خانواده کسانی که تلویزیون خبر مرگ شان را اعلام کرده بود، آمده بودند تا از سرنوشت آنان مطلع شوند. قبل از همه سراغ زهرا رهنورد و کروبی و میرحسین موسوی رفت. وقتی به زندانبانان گفت که آنها را باید آزاد کند، حتی یک نفر هم نپرسید چرا. معلوم نبود وحشت از مردمی که پشت در زندان مانده بودند، بود یا بی اعتقادی به کاری که می کنند. ده دقیقه بعد، در مقابل چشمان پر از خشم مردم، در کوچک فلزی زندان باز شد و دو رهبر جنبش از زندان بیرون آمدند. سکوت در آغاز بود و فریاد در پی آن، فریادی از شادی تمام خیابان را از سر پیچ توبه، تا محل انتظار ملاقاتی ها پر کرد. خبر دهان به دهان رفت. هیچ کس باورش نمی شد. آن روز 360 زندانی که خبر مرگ شان داده شده بود، آزاد شدند. وقتی رئیس زندان اوین توانسته بود پیاده خودش را به بالای پیچ توبه برساند، دیده بود که زندانیانی که یک سال در زندان بودند، بر شانه های مردم می روند. مردمی که از هیچ چیز نمی ترسیدند، خود را کنار کشید و یک لحظه از اینکه اسلحه همراه دارد ترسید. رنگ سبز از همه جا بیرون می زد.

از لحظه ای که جوانک سبزپوش قدبلند دستش را به سینه مامور نیروی ضربت گذاشت، تا زمانی که همه فشار آوردند پنج دقیقه هم طول نکشید. جمعیت آنقدر انبوه بود که تصور مقاومت در برابر مردم بیهوده می نمود. جمعیت بسوی بیت رهبر می دوید. فقط دو مامور شلیک کردند. گلوله دختری را به زمین انداخت، چشمانش به آسمان خیره شد. خشم و سیل آمده بود. چنان عظیم که تصورش را نمی شد کرد. جمعیت به دفتر رئیس جمهور، بیت رهبر و شورای نگهبان که در منطقه پاستور و شهید مطهری بودند، رسید. در بیت رهبری همه چیز به هم ریخته بود. ماموران ایست دادند، اما کسی نایستاد. ماموران وسط خیابان باز هم ایست دادند ولی کسی نایستاد.

در داخل بیت، استاد نگران و آشفته بود. تصور این که تمام عملیات با ورود مردم به معادله به هم بریزد نداشت. مجتبی که شب سختی را گذرانده بود، به سوی بخش مراقبت های ویژه رفت. دکتر مسعود، نتوانست مانع او شود. رفت داخل. پدرش در حالتی میان خواب و بیداری بود. بیدارش کرد. جمعیت جلوی در رسیده بودند. ماموران از مردم تقاضا کردند که وارد بیت نشوند. جمعیت فریاد می زد و خواهان استعفای رهبر بود

یک اتفاق بزرگ در آن روز رخ داد. جمعیت عظیمی که بسرعت و با شهامت حرکت می کرد، تلفات بسیار معدودی داد. یازده نفر در جریان درگیری آن روز کشته شدند. کسی به سراغ دفتر رئیس جمهور نرفت، همه می دانستند او در تصفیه حساب درونی حکومت کشته شده و قربانی حماقت خود شده است. مردم نمی خواستند خونی بر زمین بریزد. انگار هر کسی مردم را به سوی خشونت می کشید، فرشته ای زیر گوشش می گفت “ مرگ بس است، امروز روز فرشته هاست.”

 

پایان