حکومت در اغما
( خلاصه قسمت اول تا پنجم) ماجرا از آنجا شروع شد که وقتی مهدی کلهر مشاور رئیس جمهور صبح از خواب بیدار شد و هنوز سرش منگ ویسکی بود که دیشب خورده بود، دید هر کاری می کند نمی تواند دروغ بگوید، از هیچ کس نمی ترسد و نمی تواند جز آن طور که می خواهد رفتار کند. کت و شلوار مشکی شیکی پوشید و کراوات قرمزی زد و به جلسه هیات دولت رفت. دست دادن او را اعضای هیات دولت و رئیس جمهور باعث شد آنها هم دچار همین احساس بشوند، آنها نمی توانستند دروغ بگویند و از چیزی نمی ترسیدند. در جلسه مصاحبه مطبوعاتی احمدی نژاد برای اولین بار اعلام کرد که با کودتا سر کار آمده است و اعلام کرد که استعفا خواهد داد. این جلسه در حال پخش بود که رهبری خبر را شنید و دستور داده شد که ادامه مصاحبه مطبوعاتی پخش مستقیم تلویزیونی نشود. خبر در شهر پیچید، ساعت هنوز به ساعات عصر نرسیده بود که هیات دولت برای دیدار با بیت رهبری به آنجا رفت. وقتی هیات دولت به دیدار رهبری رفت، او سخنرانی اش را علیه دولت آغاز کرده بود، ولی وقتی حاج آقا وحید، احمدی نژاد را به داخل جلسه راه داد. او دست رهبر را بوسید. همان بوسه ای که می توانست احساس او را که خودش نمی دانست چگونه در او بوجود آمده منتقل کند. خامنه ای، سخنرانی را ادامه داد، اعلام کرد که به دستور او کودتا شده است و گفت که بیمار است و خواهد مرد. گفت مایل است کناره گیری کند و بعد از جلسه از شورای تشخیص مصلحت و مجلس خواست تا کار را به سرانجام برسانند. خبرها به گوش مردم نرسید، مدیر پخش بعد از گفتگو با مدیر صدا و سیما حاضر نشد که خبرها را پخش کند، او گفته بود تا وقتی که استعفای او رسما پذیرفته نشود، کسی را به ساختمان پخش راه نخواهد داد. در شهر صدای الله اکبر پیچیده بود که جلسه شورای تشخیص مصلحت تشکیل شد. موسوی و احمدی نژاد بعد از یک سال و نیم در آنجا همدیگر را دیدند. جلسه شورای تشخیص مصلحت با این نتیجه به پایان رسید که مجلس طرح عدم کفایت سیاسی را تصویب کند. موسوی هم اعلام کرد که وارد بازی نمی شود و خواسته مردم را دنبال می کند. از آنسو در دفتر مصباح یزدی فرمانده کل ستاد سپاه و هشت فرمانده دیگر، با مصباح یزدی در مورد کودتا توافق کردند. قرار شد همان شب کودتا کنند، بیت رهبری را کنترل و رهبر را ایزوله کنند و همه عوامل تشنج و مخالفان شان را قلع و قمع کنند.
صدا و سیما، ساعت ده نیمه شب
یک سال بیشتر بود که هر وقت می خواست به صدا و سیما برود، آنها همه چیز را آماده می کردند، تا به حال نشده بود که به او گفته شود مشکلی داریم. و این دقیقا جمله ای بود که مدیرعامل صدا و سیما ده دقیقه قبل گفته بود. رئیس جمهور پرسیده بود: “چه مشکلی؟” و پاسخ شنیده بود: “چیز مهمی نیست، تا شما برسید سعی می کنیم حل کنیم. ناهماهنگی هایی است که حضورا باید توضیح بدهم.” مطمئن بود اگر یک هفته قبل این حرف را به او زده بودند، توی دهان شان می زد و مستقیم به ساختمان پخش می رفت و جلوی دوربین می نشست و هر چه که لازم بود می گفت. چه باید می گفت؟ ذهن منظم و دقیقش را جستجو کرد. به نظرش می آمد حرف زدن باید برایش سخت شده باشد. دردی در شانه هایش حس می کرد. به لحظه ای فکر کرد که نمایندگان مجلس رای بدهند که او دیگر رئیس جمهور نیست و دیگر از قید همه چیز آزاد می شد. همیشه این موضوع برایش فاجعه ای به نظر می رسید، اما انگار از امروز صبح دیگر هیچ علاقه ای به ماندن در قدرت نداشت.
ماشین سربالایی جام جم را بالا رفت. مانع از جلوی ماشین کنار رفت و مسیر را مستقیم ادامه داد. جلوی ساختمان پخش یک نفربر نظامی و سه ماشین بنز و یک ماشین ضدگلوله را دید. چه کسی اعلام وضع امنیتی کرده بود؟ حتما باید به او اطلاع می دادند. شماره وزیر اطلاعات را گرفت. گوشی را فورا برداشت. پرسید: “ حاجی! چه خبره؟”
وزیر اطلاعات گفت: “شما کجایی؟”
گفت: “صدا و سیما هستم، اومدم پیام تلویزیونی بدم.”
وزیر اطلاعات گفت: “هنوز نمی تونم دقیق بگم، ولی زودتر برگردید ریاست جمهوری.”
رئیس جمهور گفت: “چه کسی اعلام وضع امنیتی کرده؟ شما اعلام کردین؟”
وزیر اطلاعات گفت: “نه، منم همین رو نمی فهمم. وضع امنیتی یه، ولی من خبر ندارم.”
رئیس جمهور گفت: “اوضاع مشکوک می زنه، به من خبر بده.”
ماشین رسیده بود جلوی در ساختمان شیشه ای، همان جایی که مدیرعامل ایستاده بود. در کنارش سردار تنومند به رئیس جمهور لبخند می زد. پیاده شد و با هر دو نفر دست داد. سردار تنومند، احساس کرد که تغییری کرده است. دلش می خواست سر این مردک را که همه چیز را به هم ریخته بود آنقدر به دیوار بکوبد تا جسدش روی زمین بیافتد.
رئیس جمهور به سردار گفت: “جلوی ساختمان پخش نیروی ویژه بود، شما وضع امنیتی اعلام کردید؟”
سردار گفت: “بله، ما اعلام کردیم، از بیت خبر دادند که آقا حال شون خوب نیست. ما هم رفتیم توی طرح 2000، وضع اضطراری یه.”
رئیس جمهور گفت: “من نیم ساعت قبل با آقا صحبت کردم…..”
سردار گفت: “احتمالا چهل دقیقه قبل صحبت کردید، چون ایشون بیشتر از نیم ساعته که رفتن به مراقبت های ویژه.”
رئیس جمهور گفت: “من باید پیام بدم به مردم و نتیجه جلسه امروز شورای تشخیص رو اعلام کنم. آقا گفتند سریع تر به مردم اطلاع بدیم.”
سردار گفت: “من فکر می کنم همین حرف زدن شما حال آقا رو به هم ریخته، خراب تر نکنید وضع رو.”( رئیس جمهور آمد حرفی بزند، ولی سردار دست پهن و بزرگش را روی سینه او گذاشت و گفت): “ به هر حال تا وقتی از بیت خبری داده نشه، هیچ خبر غیر معمولی پخش نمی شه.”
رئیس جمهور گفت: “ولی ما تصمیم گرفتیم.”
سردار گفت: “شما که می خوای استعفا بدی، آقا هم که در وضع مراقبت ویژه است، چرا می خوای وضع رو خراب تر کنی؟”
اولین بار بود که بعد از چند سال رئیس جمهوری که هر کاری می خواست می کرد، احساس ناتوانی کرد. سوار ماشینش شد و به راننده گفت “سریع بریم دفتر” و شماره مرد محبوبش را گرفت، مردی که همیشه حرف زدن با او آرامش می کرد و ذهن اش می توانست همیشه بهترین و دقیق ترین راه را پیدا کند.
وقتی که ماشین رئیس جمهور وارد خیابانی شد که درختانش را که انگار هزار سال است کاشته اند و برف آنها را پوشانده بود، راننده ماشین پژوی آژانس مسافربری حامل قاضی جوان، ماشین رئیس جمهور را دید. سعید نگاهی به ملیحه کرد و خندید. ملیحه به لبخندش پاسخ داد، ولی نمی دانست که چرا با این عجله دارند می روند. دو کیلومتر دورتر از آنها سردار نقدی داشت وسایلش را جمع می کرد. به تلفن یک ساعتی بود که جواب نمی داد. هر چه مهشید پرسیده بود که چرا جواب نمی دهی، هیچ پاسخی نداده بود. طبق طرح 1300 افراد بعد از اینکه ساعت صفر را می شنیدند، حق برقراری هیچ تماسی را نداشتند. مهشید گفته بود که دلش می خواهد با پدر و مادرش و خواهرش خداحافظی کند. و سردار به یادش انداخته بود که شوهر خواهرش از سبزها بوده است. سردار طائب، اما، دو طبقه بالاتر از خانه سردار نقدی، نتوانسته بود به تلفن مجتبی پاسخ ندهد. او گفته بود که باید همدیگر را ببینند و طائب قول داده بود که ساعت یازده شب به بیت برود. وقتی مجتبی گوشی را قطع کرده بود با نگرانی به دستگاه علائم حیاتی نگاه کرده بود و به خط سبزی که داشت بالا و پائین می رفت. با خودش گفت “ای لعنت بر این سبز.”
بیت رهبری، ساعت ده و ده دقیقه
اول فکر کرده بودند که یک اتاق برای معاینه و مداوای آقا کافی است، اما وقتی دکتر نیرومند نتیجه آزمایش را سرطان خون تشخیص داد، و نام کرونیک لوسمی را آورد، دکتر مسعود تازه متوجه شد که چرا در هفته های گذشته آقا بارها تعادلش را از دست داده و دچار حالت تهوع شده است. دستور داد که اتاق مراقبت های ویژه را ایجاد کنند تا هم بتوانند تزریق های سخت و دشوار را در شرایطی مناسب انجام دهند، هم بتوانند دستگاه سیتی اسکن بزرگ را در محل مناسب بگذارند. دکتر مسعود می دانست که هر نوع خبری در مورد بیماری آقا جز ارزش حیاتی برای شخص رهبر، ارزش اطلاعاتی و سیاسی زیادی دارد. و معنای این نظر همین بود که در هیچ بیمارستانی نباید هیچ ردی از بیماری آقا بماند. مگر قبلا پزشک مخصوص او توده ای از آب درنیامده بود؟ هیچ اطمینانی به هیچ فردی نداشت.
وقتی دو سال قبل خبر را به استاد داد، استاد تاکید کرد که باید بیش از آنچه قبلا احتیاط می شد، احتیاط کرد. همین بود که باعث شد دکتر مسعود که به هیچ موجودی در جهان به اندازه پیشوایش اعتقاد نداشت، کوچکترین کارهای درمانی را خودش شخصا انجام دهد و به همین خاطر از معاونت سپاه کناره گیری کرده بود. وقتی استاد با او تماس گرفت، دکتر مسعود برای تزریق آماده می شد. آقا گفته بود کمی درد دارد و احساس اضطراب می کند، اما دکتر مسعود می دانست که این درد به میزانی نیست که لازم باشد، خواب آور سنگینی به او زده شود. اما استاد ترجیح می داد آقا چند ساعتی را بخوابد. آخرین جمله ای که آقا به وحید گفت این بود که پیام رئیس جمهور حتما باید پخش شود و مثل همه اطلاعاتی که مونیتورینگ آماده می کند، برای بازبینی آقا نگهداری شود. بعد از به خواب رفتن آقا بود که حجازی، وحید را کناری کشیده بود و بعد از اینکه مطمئن شده بود که او با استعفای آقا قلبا موافق است، از او خواسته بود بیت را ترک کند و به خانه برود. حجازی گفته بود “ما مشکوکیم، ناراحت نشو، ولی چاره ای جز این نداریم. امیدواریم تا فردا همه چیز روشن شود.” بعد، موبایل او را گرفته بودند و او را به خانه امنی فرستاده بودند. فقط برای یک روز. وحید موقع خروج به حجازی گفته بود “آقا تاکید کردند که پیام رئیس جمهور باید پخش شود” حجازی چیزی نگفت. وحید با کنایه گفته بود: “خدا کند پای مصباح در میان نباشد.” وحید خیره شد به چشمان حجازی و گفته بود: “ امیدوارم اشتباه کرده باشم.” ماموری که منتظرش بود، دستش را گرفت و او را برد.
خانه میرحسین موسوی، ساعت یازده
وقتی میرحسین موسوی وارد خانه شد، مثل همیشه دو اتومبیل مشکوک نزدیک خانه اش بود. بعد از همان بار که سراغ شان رفته بود و با آنها درگیر شده بود، دیگر عادت کرده بود که آنها را جلوی خانه اش تحمل کند. می دانست که خبر امروز را بچه های تلویزیون سبز در اروپا منتشر خواهند کرد و حدس می زد که رادیو بی بی سی هم خبر را اعلام کند، اما راننده و محافظش گفته بودند که هنوز صدا و سیمای جمهوری اسلامی حرفی از این موضوع نزده است. شیخ منتظرش بود. همسرش به استقبالش آمد و رویش را بوسید.
شیخ گفت: خبر استعفا همه جا اعلام شده، من هم با هر کسی دستم می آمد مصاحبه کردم. گفتم هر غلطی می خواهند بکنند برای خودشان بکنند، ما به خیابان می رویم و هیچ کاری به آنها نداریم.” نگاهی به شال سبز مرد کرد و گفت: “شما که با اونها توافقی نکردی؟”
میرحسین گفت: “توافقی نداریم بکنیم. یکی از آقایان گفت داماد شدی، منم گفتم ما برای دامادی نیامدیم، آمدیم حق مردم را بگیریم و می گیریم. مردم رای شان را می خواهند، بگوئید تقلب کردید، قبول کنید کودتا کردید، نتیجه اصلی را اعلام کنید و جنایتکاران را هم مجازات کنید، ما همین را می خواهیم، و با هیچ چیز دیگری عقب نمی نشینیم.”
شیخ گفت: “فردا باید برویم خیابان.”
میرحسین گفت: “من مطمئن نیستم مردم برای فردا آمادگی داشته باشند، ولی اگر فردا مجلس کارش را تمام کند، پس فردا برویم که همه مردم بتوانند خبردار بشوند بهتر است. می توانیم دونفری بیانیه بدهیم و مردم را دعوت کنیم.”
چشم های زن می چرخید از سوی پیرمرد که خشمگین بود به سوی شال سبز همسرش که گاهی انگشت های او روی آن کشیده می شد، انگار می خواست مطمئن شود که هنوز سرجایش هست. بیانیه را کوتاه نوشتند و از مردم دعوت کردند که به خیابان بروند، روی پس فردا توافق کردند. شیخ گفت: “من از فردا می ترسم.”
قرار شد بیانیه را از همانجا ای میل کنند. رضا، چند دقیقه ای تلاش کرد. اما موفق نشد. به هیچ وجه نمی توانست وارد اینترنت شود. گفت: “اینترنت قطع شده.” خواست با تلفن همراهش زنگ بزند. اما تلفن همراه هم آنتن نمی داد. با تلفن زمینی تماس گرفت. بیانیه را برای مسوول کانال خواند. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای زدن در آمد. زن خواست در را باز کند، ولی شیخ زودتر بلند شد. گفت “من می رم.”
از یک گفتگوی آرام شروع شد. صدا بتدریج بلند شد و با صدای ضربه محکمی که شبیه خوردن کشیده به صورت کسی بود، لحظه ای قطع شد. بعد فریادها بالا گرفت و شیخ پرت شد توی اتاق. رضا خودش را از آن اتاق رساند. تلفنش تمام شده بود و پیام را برای کانال فرستاده بود. شش مامور به آنها گفتند که حکم دستگیری آنها را دارند. حکم را دادستان کل کشور امضا کرده بود. میرحسین به یادش آمد که دادستان کل کشور را در جلسه شورا دیده است. چه دلیلی داشت که اگر می خواستند او را دستگیر کنند، برای جلسه دعوتش کنند؟ مدتها بود که خودش را برای دستگیری و حتی مرگ آماده کرده بود. از همان روزی که تصمیم گرفت به خیابان برود. همان روز که میان دو میلیون نفر از سبزپوشان خاموش ایستاده بود و تصویرش همه را به یاد پرنده ای می انداخت که انگار می خواهد پرواز کند. ساکت ماند. شیخ به رضا گفت “شما کارت رو تموم کردی؟” رضا گفت: “بله حاج آقا” شیخ دستش را جلو برد تا دستبند بزنند. و زیر گوش مردی که زمانی چون رقیب به او نگاه می کرد، و حالا رفیقی همراه شده بود، گفت “معطل کردم که پیام رو بفرستند، وگرنه بهترین جا برای بنده و شما الآن زندان همین هاست.”
سه ماشین ضدگلوله موسوی و همسرش و شیخ و جوانی را که باید به سووالات زیادی پاسخ می داد، سوار کردند و به خیابانها رفتند. دو دقیقه بعد خبر روی یکی از صفحه های فیس بوک رفت. چهار دقیقه بعد خبر دستگیری آنها مهم ترین خبر وب سایت بالاترین شد. و دقیقا یازده دقیقه بعد مجری تلویزیون سی ان ان برنامه هایش را قطع کرد و خبر دستگیری رهبران جنبش سبز را منتشر کرد. نیم ساعت قبل در یکی از اتاقهای وزارت ارتباطات، یکی از اپراتورها متن پیام را برای هفت نفر در بیرون کشور فرستاد. اینترنت نیم ساعت بود قطع شده بود. اما کانال هنوز باز بود.
دفتر مصباح، ساعت یازده و سی دقیقه
سردار قنبری وارد اتاقی شد که روی آن فقط نوشته بود، پایگاه، ورود ممنوع. ده دقیقه قبل به او خبر داده بودند که پیام موسوی و کروبی برای تجمع پس فردای سبزها صادر شده است. می دانست که همه خطوط اینترنتی قطع شده است و فقط کسانی که از دو سه محل کاملا مشخص دسترسی دارند، می توانند وارد اینترنت شوند. گفت “با بچه های کانادا تماس بگیرید و بگید که ممکنه پیام موسوی امروز منتشر بشه. به هیچ وجه نباید بگذارند خبر مهمی بشه و باید بمبارانش کنن.” یکی از اعضای ارتش سایبری گفت “پیام هفت دقیقه قبل رفته فیس بوک و دیگه نمی شه کنترلش کرد.” ما فقط می تونیم روی بالاترین کار کنیم یا به بچه های کانادا بگیم موضوع رو به لجن بکشند. سردار گفت: “همه کارها رو با هم بکنید.”
فرودگاه امام خمینی، ساعت دوازده و دو دقیقه
یازده نفر سرداران عضو کمیته 3000 همراه با خانواده های شان آمده بودند تا از پاویون دولت پرواز کنند. مسوول پاویون در یک سال گذشته دستور پروازهای مهم بیت را از وحید یا طائب می گرفت و امشب هم دستور و هم خود طائب در فرودگاه بود. اما نیم ساعت قبل به او گفته بودند که پرواز امشب لغو شده است. وقتی مامور بیت گفته بود که از بیت تماس می گیرد، او می دانست که پروازی انجام نخواهد شد، با این حال هواپیما از سه ساعت قبل آماده بود. مسوول پاویون صدای مرد را نشناخته بود و گفته بود که من فقط از حاج آقا طائب یا حاج آقا وحید دستور می گیرم، اما صدا به او گفته بود من از بیت زنگ می زنم، اگر می خواهی مطمئن بشوی خودت با همان تلفن همیشگی چک کن و حالا کسی که مسوول همیشگی پرواز بود، خودش آمده بود.
ستوان نیکجو مسوول پاویون سووالی از آنها نکرد، حتما مثل همیشه ناهماهنگی پیش آمده است. سوار شدن به هواپیما بیش از بیست دقیقه طول نکشید. هواپیما برای پرواز از برج مراقبت اجازه خواست. درها بسته شده بود. برج مراقبت اجازه نداد. طائب بلند شد و به سوی کابین رفت. خلبان گفت: “حاج آقا! با شما می خوان صحبت کنند.” هدفون را روی سرش گذاشت. سردار جوانی بود که می گفت “حال رهبر خراب است، به همین دلیل این سفر هم لغو شده است.” طائب بدون اینکه توضیح خاصی بدهد، گفت “بسیار خوب، ما می آئیم.” بعد صدا را قطع کرد. خلبان اسلحه او را دید و نگاهش را که به او خیره شده بود. ده دقیقه ای نگذشته بود که هواپیما از روی باند پرواز کرد. سردار جوانی بلافاصله با سردار فیروزآبادی تماس گرفت و از او خواست که از نیروی هوائی بخواهند که هواپیما را برگردانند، اما سردار تنومند گفته بود” نگران نباش، فقط بنزین حرام می شود، سوریه اجازه نشستن به آنها را نمی دهد و اگر هم بدهد همه را دستگیر می کنند و تحویل می دهند. اگر الآن دستوری به نیروی هوایی بدهیم کودتای امشب لو می رود.” به سردار که عصبانی بود، تاکید کرد: “تا ساعت سه نیمه شب هیچ کاری نمی تونیم کنیم، جز کارهای اضطراری، زمان آغاز عملیات ساعت سه نیمه شب هست.”
ادامه دارد
این داستان تا یک قسمت دیگر ادامه دارد، برایم بنویسید که دوست دارید داستان چگونه پایان یابد. نوشته های تان را برای آدرس اینترنتی اصلی من بفرستید. ضمنا مطالب خاص و ویژه روزانه مرا در وب سایت ای نبوی بخوانید.