روز فرشتهقسمت هفتم

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

رئیس جمهور در دفترش کشته شد  

( خلاصه قسمت اول تا پنجم) ماجرا از آنجا شروع شد که وقتی مهدی کلهر مشاور رئیس جمهور صبح از خواب بیدار شد و هنوز سرش منگ ویسکی بود که دیشب خورده بود، دید هر کاری می کند نمی تواند دروغ بگوید، از هیچ کس نمی ترسد و نمی تواند جز آن طور که می خواهد رفتار کند. کت و شلوار مشکی شیکی پوشید و کراوات قرمزی زد و به جلسه هیات دولت رفت. دست دادن او را اعضای هیات دولت و رئیس جمهور باعث شد آنها هم دچار همین احساس بشوند، آنها نمی توانستند دروغ بگویند و از چیزی نمی ترسیدند. در جلسه مصاحبه مطبوعاتی احمدی نژاد برای اولین بار اعلام کرد که با کودتا سر کار آمده است و اعلام کرد که استعفا خواهد داد. این جلسه در حال پخش بود که رهبری خبر را شنید و دستور داده شد که ادامه مصاحبه مطبوعاتی پخش مستقیم تلویزیونی نشود. خبر در شهر پیچید، ساعت هنوز به ساعات عصر نرسیده بود که هیات دولت برای دیدار با بیت رهبری به آنجا رفت. وقتی هیات دولت به دیدار رهبری رفت، او سخنرانی اش را علیه دولت آغاز کرده بود، ولی وقتی حاج آقا وحید، احمدی نژاد را به داخل جلسه راه داد. او دست رهبر را بوسید. همان بوسه ای که می توانست احساس او را که خودش نمی دانست چگونه در او بوجود آمده منتقل کند. خامنه ای، سخنرانی را ادامه داد، اعلام کرد که به دستور او کودتا شده است و گفت که بیمار است و خواهد مرد. گفت مایل است کناره گیری کند و بعد از جلسه از شورای تشخیص مصلحت و مجلس خواست تا کار را به سرانجام برسانند. خبرها به گوش مردم نرسید، مدیر پخش بعد از گفتگو با مدیر صدا و سیما حاضر نشد که خبرها را پخش کند، او گفته بود تا وقتی که استعفای او رسما پذیرفته نشود، کسی را به ساختمان پخش راه نخواهد داد. در شهر صدای الله اکبر پیچیده بود که جلسه شورای تشخیص مصلحت تشکیل شد. موسوی و احمدی نژاد بعد از یک سال و نیم در آنجا همدیگر را دیدند. جلسه شورای تشخیص مصلحت با این نتیجه به پایان رسید که مجلس طرح عدم کفایت سیاسی را تصویب کند. موسوی هم اعلام کرد که وارد بازی نمی شود و خواسته مردم را دنبال می کند. از آنسو در دفتر مصباح یزدی فرمانده کل ستاد سپاه و هشت فرمانده دیگر، با مصباح یزدی در مورد کودتا توافق کردند. قرار شد همان شب کودتا کنند، بیت رهبری را کنترل و رهبر را ایزوله کنند و همه عوامل تشنج و مخالفان شان را قلع و قمع کنند. رئیس جمهور به صدا و سیما رفت تا خبر استعفای خود و گزارش جلسه شورای تشخیص مصلحت را بدهد، اما با نیروهای نظامی که صدا و سیما را اشغال کرده بودند، مواجه شد. در بیت رهبری پزشک معالج او علاوه بر تزریق داروهای سرطان به او داروی خواب آور تزریق کرد، وحید مسوول دفتر دستگیر شد و حجازی رابطه دفتر رهبر را با بیرون قطع کرد. میرحسین موسوی و کروبی با همدیگر ملاقات کردند و در پیام کوتاهی از مردم خواستند بطور مستقل اعتراض شان را ادامه دهند. پیام ارسال شده بود که ماموران ویژه به خانه موسوی رفتند و موسوی، کروبی و رهنورد را دستگیر کردند. گروهی از فرماندهان سرکوب ها که در جلسه تصمیم گرفته بودند از ایران بیرون بروند به پاویون دولتی رفتند، اما برج مراقبت اجازه پرواز را به آنان نداد. آنها هواپیما را ربودند و به سوی دمشق پرواز کردند.

 

ستاد کودتا، ساعت یک نیمه شب

طرح کودتای بزرگ را یک سال بیشتر بود که نوشته بودند، از روزی که استاد، سردار بزرگ را میهمان کرده بود و به او گفته بود که این وضع قابل تحمل نیست. جمله اش دقیقا همین بود “ این وضع قابل تحمل نیست. تعدادتان هر چه کمتر باشد بهتر است، باید به این فکر کنید که اگر بناشد روزی به بن بست برسیم، باید بتوانیم اوضاع را در مشت مان بگیرم.” و مشت هایش را گره کرده بود. دست های سفید و کار نکرده ای که جز نوشتن و تکان دادن شان برای اثبات حرف هایش به کار دیگری نمی آمد.” رفته بودند به ویلای سردار میلیاردر، در کوههای زرده بند، جایی که هیچ کس کاری به آنها نداشت. گفتند “ مجلس را منحل می کنیم، دولت را نظامیان در اختیار می گیرند، کلیه کسانی که باید دستگیر شوند زندانی می شوند و کسانی که باید کشته شوند، همان شب کشته می شوند. مردم باید بترسند، تا بتوانند ایمان بیاورند.” این جمله را استاد بارها تکرار کرده بود. حالا طرح در ده پوشه آماده بود. دقیقا به تعداد افرادی که باید همه چیز را اجرا می کردند. وقتی ماشین ها وارد ستاد سپاه شدند، نگهبانان احساس کردند امشب مثل هیچ شبی نیست.

از دوازده نفری که باید در شورای نظامی حاضر می بودند، چهار نفرشان نبود. سه نفر در هواپیما به سمت دمشق می رفتند و سردار جعفری در گوشه اتوبان رها شده بود. گلوله ای در شقیقه اش نشسته بود و فرصت نکرده بود بپرسد چرا. به محافظش گفته بودند هیچ سووالی نمی کنی، همانطور که تا امروز وظیفه داشتی مواظب باشی زنده بماند، حالا وظیفه داری کاری کنی تا زنده نماند. هشت نفر دیگر در آغاز جلسه با هم دست دادند، پوشه ها رد و بدل شد و دو سردار پذیرفتند که کار بیشتری به جای آنها که نبودند، انجام دهند. از شب به گردان ضربت آماده باش داده بودند و همه آنها لباس پوشیده، در کنار نفر برها، بنزهای ضدگلوله و ماشین های ضدشورش آماده بودند. ساعت دو نیمه شب بود که همه دور یک میز برای آخرین بار پوشه هایشان را نگاه کردند. رئیس ستاد گفت: “ سرعت، دقت، بدون گفتگو، دقیقا آنچه که پیش بینی شده انجام می دهیم. کسانی که باید بقتل برسند، بخصوص زندانیانی که در زندان هستند، بلافاصله و قبل از اینکه مقاومتی شکل بگیرد، کارشان را تمام کنید. تا امروز سرکوب بدون کشتار وظیفه ما بود، از حالا سرکوب مطلق وظیفه ماست.” دیگر حرفی برای گفتن نبود. سردار تنومند به کندی از جا بلند شد، سلام نظامی داد، هفت تن دیگر سلام نظامی دادند و هر کس به سوی مقصد خود حرکت کرد. ساعت سه نیمه شب بود که 127 نفربر و خودروی مجهز همراه با گروهی از فرماندهان و ماموران کاملا مسلح از در پادگان بیرون رفتند، دوازده دقیقه طول کشید تا همه از پادگان بیرون بروند.

 

زندان اوین، ساعت سه و ده دقیقه

تلفن کوتاه بود. همین قدر که اعلام کند طرح 1200 اجرا خواهد شد. معاون زندان که کشیک آن شب بود، طرح را از گاوصندوق درآورد. می دانست طرحی به این نام وجود دارد، اما هرگز به آن فکر نکرده بود. لاک و مهرش را باز کرد و پوشه را خواند. لیوان چای را به دستش گرفته بود و طرحی را که در سه صفحه نوشته شده بود، می خواند. وقتی به صفحه دوم رسید، باورش نشد. دوباره ورق زد، نگاهی به آرم شورایعالی امنیت کشور انداخت. امضای دادستان کل را نگاه کرد و از اول خواندش. لیوان چای در دستش لرزید. تابستان سال 1367 وقتی رسیده بود، او هنوز بیست و دو سال بیشتر نداشت، اما همه چیز در خاطرش مانده بود. اما این یکی باورنکردنی بود، همه چیز باید تا صبح تمام بشود. تا قبل از ساعت هفت صبح. فکری کرد. حداقل 324 نفر شامل این طرح می شدند. دستش به سوی تلفن رفت تا از رئیس سووال کند. اما گوشی را گذاشت، در دستور العمل نوشته بود که باید بعد از اعلام طرح، تمام روابط زندان با بیرون قطع شود و جز به دستور ماموران اجرای طرح که از ستاد مشترک می آیند عمل نشود. چشمش را بست، به برادرش فکر کرد که یک سال بود در زندان انفرادی مانده بود و او تلاش کرده بود همواره اثبات کند که رابطه برادری نمی تواند جلوی انجام وظیفه را بگیرد. شاید به همین دلیل بود که یک سال بود که پدر و مادرش با او حرف نمی زدند و از خانواده رانده شده بود.

 

دفتر ریاست جمهوری، ساعت سه و نیم

مشائی وارد اتاق رئیس جمهور شد. دفاعیه او را در نمایشی که باید فردا در مجلس بازی می کرد، آماده کرده بود. می دانست که باید تمام مسوولیت را خودش بپذیرد و از مردم و مجلس عذرخواهی کند و بگوید که همه تصمیمات را خودش شخصا گرفته است، اما نمی توانست این کار را بکند. می خواست درباره نحوه برخوردش در مجلس با رهبر حرف بزند، وقتی به بیت رهبری رفت، به او گفتند که رهبر بیمار است و تحت مراقبت ویژه است. گفته بود می خواهم ببینم شان و دکتر مسعود و حاج آقا گفته بودند هر نوع ملاقات ممنوع است. به او اطمینان داده بودند که وضع خطرناک نیست و تاکید کرده بودند از دفتر ریاست جمهوری خارج نشود. متن را از دست مشائی گرفت و بسرعت خواند. وسط خواندن دو سه بار توقف کرد. شش هفت صفحه ای خوانده بود که پوشه را بست.

گفت: “تو به این مزخرفاتی که نوشتی اعتقاد داری؟”

مشاور گفت: “نه، اعتقاد ندارم.”

گفت: “پیشنهاد می کنی من همین ها را بخوانم.”

مشاور گفت: “من به این چیزها اعتقاد ندارم و پیشنهاد نمی کنم تو هم آن را بخوانی. اما اگر بنا باشد هم کنار بروی و هم مسوولیت همه چیز را بپذیری، همین می شود.”

رئیس جمهور گفت: “من این متن را نمی خوانم. خودم می روم و هر چه اتفاق افتاده می گویم. بیشتر از این هم به خودم و مردم دروغ نمی گویم.”

مشاور نگاهش کرد.

رئیس جمهور بلند شد و در اتاقی که تا یک روز دیگر حق داشت در آن راه برود، قدم زد و فکر کرد: “از صبح به این فکر می کنم که چرا من این حماقت را کردم؟ چرا فکر می کردم می توانم؟ چرا وقتی برای بار دوم مطمئن بودم رای نمی آورم در جلسه با پیشنهاد کودتا موافقت کردم؟ چرا در تمام این مدت به خودم، شما، مردم و خیلی ها دروغ گفتم.”

مشائی گفت: “ببین! مشکل من جدی تر است، من فکر می کنم چرا امروز ما دیگر نمی توانیم همان بازی دیروز را ادامه بدهیم؟ ما تصمیم گرفتیم بازی کنیم. ولی من دیگر نمی توانم. تو تصمیم گرفتی دروغ بگوئی، ما با هم دروغ ساختیم، مگر نه؟ من دارم فکر می کنم چرا نمی توانیم ادامه بدهیم. تو می توانی؟”

رئیس جمهور گفت: “نه، دیگر نه، تمام شد.”

وقتی مسوول دفترش داخل اتاق شد، سردار جوانی هم همراهش بود. سردار به مسوول دفتر گفت: “ شما برو بیرون.” مسوول دفتر بی آنکه نگاهی به رئیس جمهور بکند بیرون رفت. در را بست و روی صندلی نشست. تلفن زنگ زد. همسر رئیس جمهور بود. می خواست با او حرف بزند. گفت: “ حاج خانوم! دکتر توی جلسه است. من به شما زنگ می زنم.” گوشی را که گذاشت صدای شلیک دو گلوله آمد. لحظه ای فکر کرد. کشوی میز را باز کرد، وسایلش را جمع کرد و روی میز گذاشت. سردار از اتاق خارج شد.

گفت: “هیچ کس از ساختمان بیرون نمی رود.”

منشی گفت: “حاج خانوم شون زنگ زده بود.”

سردار گفت: “هر کی زنگ زد بگو توی جلسه است و با هیچ کس صحبت نمی کنه.”

 

فرودگاه دمشق، ساعت سه و چهل دقیقه

هواپیما یک ساعتی بود تحت حفاظت ماموران امنیتی در گوشه ای از فرودگاه نشسته بود. وقتی دو اتوبوس آمد، اسامی آنها را خواندند، مردان را جدا کردند، و زنان را در اتوبوسی نشاندند. اتوبوسی که مردان را سوار کرده بود، با سه نگهبان مسلح به سوی بیرون فرودگاه رفت. سردار نقدی به سوی یکی از ماموران مسلح رفت. به عربی غلیظ سلام کرد. مامور دستش را گذاشت روی بینی اش به نشانه حرف نزدن. و صندلی را نشان داد. قبل از سوار شدن، ماموران همه را خلع سلاح کرده بودند و خلبان ها و خدمه را همراه زنان فرستاده بودند. اتوبوس در دمشق حرکت کرد. هوای دمشق گرم تر و تمیز تر از تهران به نظر می رسید. نقدی به طائب گفت “من براشون توضیح می دم.” سرباز سوری اسلحه را به طرف او گرفت و به عربی گفت: “ساکت، کسی حرف نزند.” سرباز به راننده گفت خیابان المنصور. و اتوبوس به سوی خیابان المنصور در منطقه ابورمانه حرکت کرد. ده دقیقه بعد، یازده نفر از سرداران سوار بر اتوبوس وارد ساختمانی شدند که معمولا در سوریه کسی براحتی به آن رفت و آمد نمی کرد. تابلویی بر در پشتی ساختمان نشان نوشته بود سفارت ایالات متحده آمریکا، دمشق.

 

بیت رهبری، ساعت چهار و نیم

مجتبی روبروی استاد نشسته بود و با دست هایش بازی می کرد. عادت داشت که وقتی می خواهد فکر کند، دست هایش را به هم قلاب کند و با انگشت شست بازی کند. استاد به مدت نیم ساعت آرام و شمرده برایش توضیح داده بود که باید چه نقشی بازی کنند. به او گفته بود که این کار بهترین راه نجات است و توضیح مفصلی داده بود که آقا به دلیل بیماری توانایی تصمیم گیری قاطع در برابر دشمنان خودش را ندارد. بهتر است آنها دشمنان را سریعا از بین ببرند و بعد شرایط را برای ادامه رهبری ایشان آماده کنند. مجتبی خواسته بود که با آنچه استاد به او گفته موافقت کند، اما نگران بود و چیزی به او می گفت که این استاد که همواره حامی و جان نثار پدرش بود، دروغ می گوید. با دقت به چشمهای استاد نگاه کرد. شنیده بود که استاد شاهد باز است و پدرش با وجود گزارش های مختلفی در این مورد، همواره آن را تکذیب کرده است. از او بدش می آمد. بلند شد تا سری به پدرش بزند، استاد گفت بنشین. مجتبی توجه نکرد. از اتاق بیرون رفت. رفت به دفتر خودش. تلفن را برداشت تا زنگ بزند. تلفن خط نمی داد. تلفنخانه را گرفت. کسی گوشی را برداشت. گفت “ من مجتبی هستم، تلفن ها قطع شده.” تلفنچی گفت: “دستور دادند بدون هماهنگی تلفن وصل نکنیم. با حاج آقا حجازی صحبت کنید.” و گوشی را قطع کرد. مجتبی به سوی اتاق جلسه برگشت. وقتی وارد شد، استاد نگاهی به او کرد و لبخندی ملایم زد و صندلی را تعارف کرد: “ بنشین.”

 

زندان اوین، ساعت چهار و نیم

وقتی سردار قنبری به زندان رسید و با عجمی معاون زندان دست داد، معاون زندان احساسی از آرامش و شهامت در خودش کرد. سردار با دو ماشین از نیروهای ضربت و دو مامور ویژه آمده بود. معاون زندان به او گفت که چند دقیقه ای طول می کشد تا شرایط آماده شود. او را به داخل محوطه آموزشگاه برد. در دفتر رئیس زندان پوشه طرح 1200 روی میز بازمانده بود. قنبری گفت: “ما وقت زیادی نداریم.”

معاون زندان گفت: “من هنوز نمی فهمم موضوع چیه و چه کسی چنین تصمیمی گرفته.”

قنبری گفت: “مگر به شما از ستاد مشترک دستور داده نشده؟”

معاون زندان گفت: “چرا، دستور داده شده، ولی من مطمئن نیستم.”

قنبری گفت: “یعنی چه که من مطمئن نیستید؟ شما که نباید مطمئن باشید، یک طرح رسمی و بکلی سری به شما ابلاغ شده و شما باید طرح را با همکاری ما اجرا کنید، ما فقط دو ساعت وقت داریم.”

معاون زندان فکری کرد و گفت: “من تا مطمئن نشوم این کار را نمی کنم.” لحظه ای سکوت کرد و فکری کرد و گفت: “حتی اگر مطمئن هم بشوم این کار را نمی کنم.” و به چشم های سردار قنبری خیره شد.

سردار قنبری گفت: “این کار شما تخلف از دستور نظامی است و چون اجرای این طرح شبیه مقررات زمان جنگ هست، مجازات سنگینی در انتظار شماست.” اسلحه اش را روی میز گذاشت و گفت: “ من باید این کار را بکنم و تا ساعت شش صبح، یعنی دو ساعت دیگر این کار را خواهم کرد، حتی اگر مجبور شوم به زور این کار را بکنم.”

معاون زندان گفت: “ببین! سردار! اولا شما تا زمانی که من همکاری نکنم، حتی اگر مرا بکشید هم کاری نمی توانید بکنید، سیستم اوین اینقدر پیچیده است که شما اصلا نمی دانید کدام متهم کجاست.”

قنبری گفت: “مگر اینجا زندانبان ندارد؟ ماموران کشیک تان کجا هستند؟”

معاون زندان گفت: “فقط گارد ویژه برای نگهبانی داریم که آنها همین الآن کامیون شما و افراد شما را خلع سلاح می کنند. بقیه را هم نیم ساعت قبل مرخص کردم که بروند.” زنگی را که زیر میز بود فشار داد و کلت کمری سردار را از روی میز برداشت. دو نفر مامور بسرعت داخل شدند. معاون زندان گفت: “ببرش انفرادی 248، طبقه سوم، سلول 315”

قنبری به طرفش حمله کرد و گفت: “بی شعور، این یک دستور نظامیه، می فهمی؟”

معاون زندان گفت: “نه، نمی فهمم، اگر جراتش رو داشتم همین امشب همه شون رو آزاد می کردم برن خونه شون، فقط منتظرم صبح برسه.” قبل از اینکه قنبری حرف بزند گفت: “اگر رئیس قوه قضائیه به من دستور داد، اول استعفا می دم، بعد می رم بیرون، بعد هم تو می تونی هر غلطی خواستی بکنی.”

ماموران قنبری را بردند به طرف زندان. از طرف دیگر، نیروهای ویژه مشغول بردن نیروهای ضربت به سوی سلول ها بودند. معاون زندان نگاهی به پوشه کرد. آن را پرت کرد توی سطل آشغال. با خودش فکر کرد. می دانست که می خواهد آنها را آنقدر معطل کند تا رئیس زندان بیاید، ولی نمی دانست که این جسارت را خواهد داشت که سردار را دستگیر و زندانی کند. خودش را در مقابل جوخه اعدام تصور کرد. چه فرقی می کرد، خودش یا برادرش.

 

واشنگتن دی سی، ساعت یازده شب به وقت محلی

رابرت گیبز، سخنگوی کاخ سفید راس ساعت ده شب به وقت محلی جلوی دوربین های تلویزیون ظاهر شد. او که به نظر خونسرد می آمد، گفت: “بر اساس اطلاع موثقی که از تهران داریم، محمود احمدی نژاد و چند تن از افرادش در جریان یک کودتا کشته شده اند. و میر حسین موسوی، مهدی کروبی و خانم زهرا رهنورد همسر میرحسین موسوی دستگیر شده اند. همچنین تعدادی از ماموران عالیرتبه این کشور هم در حال فرار از کشور دستگیر شده اند که فعلا اطلاع بیشتری از آنها نداریم.” او در پاسخ به سووال خبرنگار فاکس نیوز که پرسیده بود چه کسی کودتا کرده است و آیا رهبر کشور در این کودتا دست داشته یا نه، پاسخ داد: “ تا آنجا که ما می دانیم بخشی از سپاه پاسداران کودتا را انجام داده است. در مورد نقش رهبر ایران در این کودتا اطلاعی نداریم.” وی بدون اینکه توضیح بیشتری بدهد، به گفتگوی خود پایان داد.

خبر بسرعت به تیتر اول کلیه تلویزیون های جهان تبدیل شد. بی بی سی جهانی و شبکه تلویزیونی بی بی سی فارسی بلافاصله خبر را منتشر کردند. بی بی سی فارسی توضیح داد که رابطه اینترنتی ایران با جهان قطع شده و تلفن های همراه نیز به دشواری کار می کنند. فیس بوک و تویتر بسرعت خبر را منتشر کردند.

 

تهران، ساعت شش صبح

معلوم نبود که اولین صدا از کجا منتشر شد. برخی گفتند که مجتمع های مسکونی غرب تهران اولین جایی بود که صدای الله اکبر و مرگ بر دیکتاتور را از آن شنیده اند. صدا بتدریج تمام شهر را فراگرفت. اما فقط در تهران نبود. مردم در شهرهای اصفهان و شیراز و مشهد و چند شهر بزرگ دیگر، روی پشت بام ها رفتند. مجری بی بی سی فارسی خبر را دائم تکرار می کرد. برخی که از شبکه های تلویزیونی فارسی دیگر استفاده می کردند، خبر را از شبکه های فارسی دیگر می شنیدند. شبکه تلویزیونی رسا آخرین گزارش از دستگیری میرحسین موسوی و کروبی را منتشر کرد. شبکه ندای ایران به پخش خبر پرداخت. گروهی از رهبران مخالفان در داخل و خارج کشور، که نام شان معلوم نشد، از مردم خواستند فردا صبح به خیابان بروند. یکی دو وب سایت اینترنتی که معروف به مخالفت با سبزها بودند و برخی منابع ارتش سایبری همه خبرها را تکذیب کردند و آن را دروغپردازی سبزها خواندند. ساعت هنوز شش صبح نشده بود که خروج ماشین ها در هوای بشدت آلوده شهر آغاز شد. به نظر می آمد همه مردم به خیابان رفته اند.

ادامه دارد

قرار بود در این قسمت داستان به پایان برسد، ولی  کمی دیگر ادامه می یابد، برایم بنویسید که دوست دارید داستان چگونه پایان یابد. نوشته های تان را به این آدرس ها بفرستید.

enabavi.com;)