گفته خواهد شد
به روزگاران

مسعود بهنود
مسعود بهنود

ایم. قصه مان شاید با همین تصویر آخر شروع شود، خانه ای که شهری بدان نگاه دارد و می پایدش، و کسانی بر حسب دستور مامورند تا نگذارند مردمان از آن جا خبر گیرند. و چون لحظه ای چراغ در آن روشنا بخشد خبر دنیایی شود. آن خانه که اینکا چشم چراغی شهری است که بعض شب ها هزارانی در آن یک صدا سر می دهند، یک صدا از هزاران گلو. و این صدا دو کلمه بیش نیست، به ظاهر حرمتی است در این دو کلمه. دو کلمه ای که در قصه ما  نقشش به گناه افتاده است: الله اکبر.

وقتی روزگاری و مردمانی اذن ورود به تاریخ می گیرند که قصه شده باشند. به آن چه از انقلاب های جهان در ذهن مانده است چون سری بزنیم روشن است که تاریخ کهن، قصه به  تاریخ آغشته است. چهره هائی در کسوت تاریخ در خاطره بشری هست که  گاه از نمونه های حقیقی خود بزرگ ترند، الگوترند، اثر بیشتر می گذارند، و چه بگویم، واقعی ترند. اصلا جز آن ها چیزی واقعی نیست. هنوز چیزی نگذشته بچه های انگلیسی به همکلاسی های خود که زبانشان می گیرد می گویند می خواهی پادشاه بشوی یا اسکار بگیری.

پس  به آنان که دست کم می گیرند قصه را، و هم از این رو نمی شنوند پیام ها و اشارات این ششصد روزه را نویدده که روزگار فریادی در گوششان خواهد کشید که پرده اش بدرد. به آنان که نمی دانند قصه را نمی توان بست بگو انسان واقعی را شاید بتوان در حصر برد، اما انسان شعر و قصه در حبس نمی رود. و آن قصه است که راه می سپرد و انتقام می گیرد گاه هاملت وار.  

پس بیهوده نیست که در ذهنم نشسته داریم قصه می شویم، شاعر گفت آخر چون فسانه می شوی، ای بخرد، افسانه نیک شو نه افسانه بد، یعنی قصه می شوی نقش گودمن بگیر، آقا خوبه باش. یعنی به شان انسانی خود می توانی در هر لحظه حیاتت و حتی بعد از رفتنت را، قصه شوی. بپا  تا افسانه بد [بدمن قصه] نباشی. می توانی در آن خانه باشی که چراغش دیشب ساعتی روشن شد و خبرش به جهان رسید، یا آن باشی که پشت در خانه کمین کرده اند که کس نظر بدان نیندازد. می توانی آن باشی که شب نمازش را در همین سرما در پشت بام می خواند و الله اکبرش را به صدای بلند به سوی آسمان ها رها می کند و یا آن باشی که از نماز می گذری و پشت بام چشم و گوش در اطراف می چرخانی مبادا کس فریاد زده باشد الله اکبر.

تو گمان نکن که حتما باید خانه ای بود و در آن خانه کدخدائی تا قصه شود، تو گمان نکن که باید حاتم طائی و فضیل باشد در خانه تا در قلب تاریخ نشیند. چه غافلی، آن فریدون که مردم در خیال در خانه می نشانند، پادشاه قصه آنان است و از همو دستور می گیرند. گو در همه آفاق چنان کس نباشد.

این خانه ها قصه می شوند. قصه مادری که دختر جوانش یک روز با کفش کتانی رفت و برنگشت و در طبقه هشتم یا نهم مجموعه ای در دل شهر بزرگ، دلشکسته نشسته میان عکس های دختر و هر لحظه زنگ به صدا می آید و کسانی  به سن و سال فرزندش می آیند بهانه این روز زن است و آن یک روز مادر . محمل این همسایگی است و توجیه آن یکی همکلاسی و بازی کودکی.

آن یک خانه دیگر را بگو که تیرانداز ندا در آن است، می گویند آن قدر نامه و پیام و شعار – گاهی به مضمون طعنه آمیز تبریک و تهنیت – به در آن خانه رفته است که تیرانداز اسباب از آن خانه برکشیده، از خانه گریخته مگر از قصه می توان گریخت. همان حال که سعید عسگر داشت وقتی رفت و التماس کرد ماموریت خارج بدهند. و سعید عسگرهمان کس است که به سبک فیلم های وسترن برای خود برگ ماموریت زد. به جای اسب پشت موتور روغنی پرید و در شلوغی شب عید آن سال شاد از جشن اصلاحات سال ضد خشونت، سال گلوله بدست، سال یاس و لبخند، رفت تا ماشیه ای بچکاند در مغز حجاریان که قتلش به دست عسگر تقدیر نبود. قهرمانان فیلم های موبایلی 25 خرداد و عاشورای سال پیش هم چندان که نام و تصویرشان در دنیای مجازی گشت دیگر چاره ندارند و وارد قصه شده اند. پایش به بند قصه بسته.

خواهند نوشت قصه مان را. خواهند نوشت. از جمله روزی روزگاری همین قهرمان وسترن برآمده از دخمه شاه عبدالعظیم نادم به صدا در خواهد آمد و خواهد گفت آن روز که رفت تا در خیابان بهشت یکی را به خیال خود راهی جهنم کند هیچ نمی دانست جرم بزرگ حجاریان چیست. نخوانده بود شماره 5 راه نو مصاحبه گنجی با حجاریان را. آن جا که  گفت باید کاری کنیم آن که می خواهد ماشه را بچکاند دستش بلرزد. اما عسگر دستش نلرزید وقت شلیک به گوینده این سخن. قصه ما همین است. سعید مرتضوی هم روزی در مقابل خود فرزندانش را خواهد دید که می پرسند بابا چطور توانستی. او هم همنشین همه کسانی است که همسرانشان را صبح ها خط می کرد در محکمه و غروری در سرش بود که انگار مارشال پتن سان می بیند از لشکر پیروز قلعه وردن.

همین جوان تاجیک نام که این روزها شرح هنرش و منتهای مردانگی و غیرت ورزی اش همه جا هست. نقشش آلت دست قدرت و سیاست، تا در گوشه ای خلوت زنی را گیر بیندازد و از سویدای وجود بانک بردارد که جر خواهم داد. جوانک غافل قصه نخوانده و فقط پای وعظ پناهیان نشسته. تاجیک روزی از دست ظالمی به فغان خواهد آمد و بر خود و دیگران بانک خواهد زد ما چنان نکردیم که چنین شود. و صدایش در کوزه ای خالی خواهد پیچید و شاید از قلقل آن بشنود که پیرقصه می گوید مگر بزرگ تر از هاشمی رفسنجانی هستی همان که امام  گفته باشد تا او زنده است انقلاب هست.

روزگاری قصه این شهر و این روزها نوشته خواهد شد.  قلمی همچون صاحب لولیتاخوانی آن را خواهد نوشت. یکی  خواهد نوشت از خانمی با صورت گرد که عقد ازدواجش را بنیانگذار یک انقلاب بست، با جوانی که درس و دانشگاه و آمریکا را رها کرده بود راهی وطن برای همسوئی با  انقلاب، پس او هم چادر به کمر بست و رفت چون خانواده خودش هم  مذهب مدار بودند و در انقلاب جوانی گرفته. قصه اش را خواهند نوشت که  زبانی و قلمی داشت به برائی الماس، به جسارتی تیز و به یاد ماندنی. وقتی همان انقلاب که فدائی اش بودند هر دو، شوهر را به بند کشید، زن بند از زبان و قلم گشود. شرح شیدائی خود را در شهری که دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم، ندا سر داد. از هجر گفت و از ظلم. ظلم و عشق را به هم دوخت و دلسوز قلمی زد و فرستاد برای کسانی که قصه نمی دانند.

مگر قصه چیست. قصه ها را چگونه ساخته اند آدمیان. قصه سوز دلدادگی که هر شب در بزرگراه مجازی بال پرواز می گرفت. روز چادر به سر می انداخت و از خانه ندا به دیدار مادر سهراب می رفت، و شب می نشست در آشپزخانه پای لب تاپ، و همچون مناجاتی – نیاز نیمه شبی که گفت کار صد دعا بکند -، گریه بی بهانه سر می داد و نوشت. عشقی که به قول درست دکتر شکوری تازه بعد سالیان وقتی حبس آقا مصطفی یک ساله شد شکفت و گل داد، یعنی قصه شد، و روانه شد، و اشک شد، و تصمیم شد، و همت شد.

چگونه ننویسند قصه این شور را که آخر بار وسوسه داشت و نوشت ما فردا شب می آئیم پشت دیوار حصار و آن جا دعا می خوانیم مگر صدای عشق را آسمان  به درون برساند. و آن قدر نوشت که کارگزاران و نگاهبان را چاره نماند مگر آن که به درونش برند. و تازه قصه نویس روزگار خواهد نوشت  چند روزی آب خوش از گلوی آن ها که هدف تیر آه فخرزنان بودند رفت اما هنوز این سکوت جانگذار نشده دختر شیرزن قلم برگرفت و نوشت و باز در بزرگراه مجازی به پرواز در آمد. پدر و مادربندی را خطاب کرد که هیچ غم مدارید خانه از وجودتان خالی نیست، از خانه خودمان به خانه هزاران و بل میلیون ها سفر کرده اید.

و تازه یک از هزاران قصه را به اشاره نگذشتم. کافی است فقط  قصه زنان نامدار این روزگان بازگفته آید. از آن شورشی دخترک نخلزارهای جنوب، تا آن که در مقامی جهانی قدر دیده، از نسرینی که شرح خشونت را که از موکلان می شنید اینک ماه هاست که در محبس می بیند و لمس می کند، دور از کودکان کوچولویش، و حتی قصه می شود همان دختر آیت الله صاحب مقام که بگو در شهری که جای زنان در آن معلوم و از پیش تعیین شده است چه کار داشتی که چنین شورش کنی علیه ایل و قبیله ات روزنامه بسازی، ورزش زنان مسلمان، چه کارها مگر قره العینی. و این تنها حکایت یک سوی قصه نیست. همان خانم دکتر که چادر به دندان می گیرد و زنان وزارت خانه تحت امرش را به نرمش جمعی می کشاند، در جمع مردان کسوت وزارت پوشیده، از همه سر است، همو که زود نشان داد که عروسک و وزن شعر کابینه هاله نور نیست. استقلال رایش در هر فرصت نشان دادنی است.

امسال سال سی ام است که رهبر جمهوری اسلامی گلایه می کند که داستان بزرگ انقلاب چرا ننوشته مانده، اینک سال پنجم است که محمود کلیدر بزرگ قصه نویس دوران گفت که خیال آن دارد تا قصه انقلاب را بنویسد و هم سال چهارم از زمانی است که دکتر مهاجرانی هم وعده رمان بزرگ انقلاب داد، اما نه. هنوز قصه را چنان که باید کس نگفته است. از میان کل ادبیات معترض نیز قصه ای که بار این معنا کشد خوانده نشده. اگر شنیده اید که دا از چاپ صدم درگذشته - که به حق برجسته است و در این دیار که میلیاردها در این سی سال صرف تولیدات فرهنگی شده که یک چون دا نیست، جای تحسین دارد – اما باید گفت که دا قصه نیست، شرح یک زندگی است و زندگی هائی که نویسنده دیده و نگاشته. دا خود ماده خام صدها قصه می تواند بود. چنان که جنگ هشت ساله، باید تا زمانی که صدام بود قصه اش نوشته می شد، اینک دیگر خونی است دلمه بسته، دیگر نه به قهرمانانش ارج می نهند، و دیگر نه دشمنانش چنان دشمنند که بودند، شده است باری که کس مسئولیتش را به دوش نمی کشد نه آغاز و نه انجامش.

اما اگر انقلاب و هم جنگ هم قصه ای نشود در این ملک که تاریخش کمتر قصه شده است و هم از این رو خون ندارد، شاه لیر ندارد، ریچارد سوم ندارد، دن آرام ندارد، سرخ و سیاه ندارد، جنگ و صلح ندارد، به یقین قصه این ششصد روز نوشته خواهد آمد، اگر نوشته نشده باشد، و اگر اینک در کنجی تاریکجای در انتظار رخصت زمانه نباشد.  باکی نیست قصه است هر کجا باشد گو باش. روزی نقابت برخواهد افتاد. تاب مستوری و محجوبیت نیست. همچون هزاران قصه مکشوف روزی در برابر ایرانیان به رقص خواهی آمد،  قلم در برابرت به سر خواهد دوید و شرحت گفته خواهد شد. به روزگاران.