پدربزرگم فیلمبردار ارتش بود و به همین دلیل، پدرم از کودکی و نوجوانی عاشق فیلم و سینما بود و سینمارویی حرفهای همیشه از صبحهای جمعهای تعریف میکرد که با پدرش به سینماهای لالهزار و بعد ساندویچفروشیها و اغذیهفروشیهای گوناگون میرفتند. بعد پدرم در جوانی سردبیری مجله تبلیغی کوکاکولا را به عهده گرفت، به همراه کورس بابایی که رمانهای عامهپسند مینوشت و امیر طاهری که پدرش صاحب چاپخانه حقیقت بود و صبحهای جمعه سینما چارلی (ماژستیک بعدی و سعدی فعلی) در خیابان جمهوری را اجاره میکردند و فیلمهای یک بار نمایش داده شده در سینما رادیوسیتی را نمایش میدادند و بنا به گفتهی خودش همین کار هم نیاز به اجازه شعبهای از ساواک داشت که آن زمان بالای میدان فلسطین فعلی بود و همیشه هم چند مامور باید هنگام نمایش فیلمهای جمعه حضور میداشتند.
به یمن وجود پدرم من هم از بچگی عاشق فیلمها و بازیگران خارجی و سینماهای تهران شدم. مادرم همیشه تعریف میکرد وقتی میرفتیم سینما، برادرم نیشگونهای ریز میگرفت و میگفت “پسته بده، بادوم بده، خوراکی بده!” ولی به من که میگفت “چی میخوری؟” من میگفتم “هیچی. بذار ببینم فیلم چی شد.”
از دیدن فیلم که برمیگشتیم، تمام وسایل جنگی را در خانه داشتم. انواع و اقسام شمشیر (عربی، زورویی، شوالیهای)، مسلسل، تفنگ تکتیر، کلت، روولور و تا ساعت سه بعد از نیمه شب، کل فیلم را تکنفره به جای همهی شخصیتهایش بازی میکردم.
درحالیکه اکثر همسنهایم سینماها را به فیلمهایشان میشناختند و مثلا میگفتند رفتیم سینما نورمن [ویزدوم] و اسم و مکان سینما اصلا برایشان مهم نبود، اما برای من خود مکان سینما، به اندازهی دیدن فیلم مهم بود و عکسهای فیلم و برنامه آیندهها پیش از دیدن فیلم همیشه جذابتر و شوقانگیزتر از خود فیلم روی پرده. برایم مهم بود که چه فیلمی را در چه سینمایی ببینم. انگار تخیل مربوط به فیلم این جوری کامل میشد. برای همین همیشه از پدرم هم میپرسیدم کدام فیلم را در کدام سینما دیده؟ و با تورق مجلات و روزنامههای قدیمی، اسم فیلمها و سینماهای نمایشدهندهشان را با هم میدیدم و کمکم به راز مجموعه شدن یا در کنار هم قرار گرفتن سینماهای خاص نمایشدهندهی یک فیلم پی میبردم. تا جایی که یادم هست پیش از انقلاب تنها یک گروه سینمایی مشخص عنواندار وجود داشت: مولنروژها که شامل خود سینما مولنروژ (سروش فعلی)، مهتاب (شهرقشنگ فعلی)، دیانا (سپبده فعلی)، اسکار (مسجد شده) و دو سه سینمای دیگر بود.
آنتونی کویین، بازیگر محبوب سالها
آنتونی کویین را قطعا اولین بار در نقش حمزه در فیلم “محمد رسولالله” دیدم در سینما امپایر (استقلال فعلی) و بعد در فیلم “عیسی بن مریم” در سینما آتلانتیک (آفریقای فعلی) که در آنجا نقش یک شخصیت مذهبی یهودی را بازی میکرد و حضورش خیلی کوتاه بود. در هر دو نقش ریش داشت. تا اینکه یک روز جمعه صبح عمویم مرا به دیدن فیلم “فرمان گمشده” در سینما ماژستیک برد که آنتونی کویین و آلن دلون بازی میکردند و اینجا پریدن او از هلیکوپتر و نبرد تن به تن و جنگ سرنیزهاش با الجزایریها تماشایی و جذاب بود. عصر همان روز تلویزیون فیلم “اسب کهر را بنگر” (در تهران: گروگان) را نشان داد با بازی آنتونی کویین، گریگوری پک و عمر شریف.
دیدن دو فیلم از آنتونی کویین بدون ریش در یک روز ضیافت محشری بود.
روزی دیگر “باراباس” را با عمویم در سینما نیاگارا (جمهوری فعلی) دیدم. جذابترین سکانس فیلم جایی بود که جک پالانس سوار بر ارابه و تور به دست دنبال آنتونی کویین میکرد و او با پرشهای ماهرانه جاخالی میداد و درنهایت تور را دور خود جک پالانس میپیچید و او را میکشت و بعد درحالیکه جنازه زیر پایش بود، شمشیر کوتاهش را رو به دوربین بالا میگرفت. تصویری که عکس پوستر و عکس اصلی فیلم شد.
موقع مشق نوشتن هرازگاهی بلند میشدم و مثل آنتونی کویین بالا میپریدم.
” غازهای وحشی” و سینما دیانا
احتمال قریب به یقین شبی در تابستان سال ۵۸ بود که برای دیدن فیلم”غازهای وحشی” به سینما دیانا رفتیم.فیلم پر بود از ستارگان جذاب: ریچارد برتن،ریچارد هریس،راجر مور،استوارت گرینجر، هاردی کروگر…و من عاشق این فیلم شدم.حکایت چند کماندو که برای آزاد کردن رهبری سیاهپوست به پایگاهی در آفریقا حمله میکنند. همه چیز فیلم جذاب بود، حتی روغنزیتون خریدن ریچارد هریس در فروشگاه و بارانی سفید ریچارد برتن و آن نگاه خونسرد و در عین حال مهربانش که میتوانست ساعتی پس از کشتن استوارت گرینجر نامرد با صداخفهکن، دست محبت بر سر پسر ریچارد هریس بکشد که حالا پدرش را از دست داده بود. مرگ ریچارد هریس خیلی دلخراش بود. خودش دم هواپیما از ریچارد برتن میخواست بکشدش تا به دست سیاهان نیفتد. اما آن زمان جذابترین عنصر فیلم در چشم من، کلاه کماندویی قرمزرنگ آنها بود. بعدا به اصرار من فیلم را در سینما ماژستیک هم دیدیم. اما دیدنش در سینما دیانا حکایت دیگری بود، چون تا سالها عکس چهار کماندوی اصلی را در سالن انتظارش در قابهای بزرگ زده بود و من تا سالها بعد هم فقط به عشق دیدن قاب عکسهای “غازهای وحشی” به سالن انتظار سینما دیانا میرفتم (حتی یک بار گفتم برویم یک فیلم کارگری ژاپنی خستهکننده را در سینما دیانا ببینیم فقط برای دیدن عکس کماندوها!). چندی پیش ماهواره فیلم را نشان داد و دیدم چقدر بر ناخودآگاه من اثرگذار بوده، جایی که ریچارد برتن به کماندارشان میگوید: “نگهبان برج را میبینی؟ بزنش!” و من سالها بعد مجذوب داستانی در واقعیتِ ایران سال ۶۰ شدم که در آن کمان جایش را به آر.پی.جی.هفت داده بود…
بعد از دیدن “غازهای وحشی” جلو مجلس و مغازههایی که لباس ارتشی میفروختند رفتیم و برای من و برادرم لباس و کلاه کماندویی خریدند. هرچند کلاهش قرمز نبود و رفتهرفته فهمیدم لزوما آنچه بر پرده میبینیم، در واقعیت نمیبینیم یا به دستمان نمیآید.
” مگه ایرانیام فیلم میسازن؟”،من و “برزخی ها
عصری در تابستان ۶۱ بود که پدرم روزنامه کیهان در دست به اتاق آمد و در حالیکه تبلیغ فیلمی را نشان میداد گفت:“امشب میریم یه فیلم ایرانی!“و من ناباورانه گفتم:“مگه ایرانیام فیلم میسازن؟”پدرم در جواب گفت:“آره،اونام فیلم میسازن!“به سینما شهر قشنگ(مهتاب سابق) رفتیم و من که تا آن روز فقط فیلم ها و بازیگران خارجی را میشناختم و بازیگر محبوبم آنتونی کویین بود، ناگهان با طیف متنوعی از بازیگران جذاب ایرانی روبرو شدم: فردین و ایرج قادری (روحشان شاد)، ناصر ملکمطیعی و سعید راد، چهار بازیگر اصلی بودند و محمدعلی کشاورز، خسرو شجاعزاده (نمیدانم چرا آن موقع فکر میکردم او سعید مطلبی است!)، حسن ملکی و حسین شهاب، بازیگران فرعی. حرکات اکشن “برزخیها” آن زمان خیلی جذاب بود (هنوز هم هست!). حکایت چند زندانی سابقهدار که در آستانهی انقلاب از زندان فرار میکنند و در روستایی مرزی در برابر دشمنی خارجی (؟) میایستند. کدخدای روستا فردین بود که با لهجه حرف میزد. حرکات سعید راد خیلی تماشایی بود که با دست زخمی و بسته تیراندازی میکرد و ناصر ملکمطیعی رئیس پاسگاه بود که پس از فرار زندانیان، درنهایت کنارشان میایستاد. ایرج قادری و سعید راد جفت هم بودند و راننده کامیونی را از پشت فرمان پرت میکردند پایین و خودشان سوار میشدند. محمدعلی کشاورز آدم لامذهبی بود که دائم با فردین (کدخدا) کلکل داشت.
دومین فیلم ایرانیای که دیدم “بت” بود. در سینما گلریز یوسفآباد. برای رفتن به “بت” از مقابل سینما نیاگارا رد شدیم که “تنگسیر” را نشان میداد. پدرم پرسید “بریم تنگسیر؟ این هم قشنگه!” ولی من برای اینکه خاطرهی شیرین “برزخیها” تکرار شود، روی “بت” پافشاری کردم که باز ایرج قادری را به عنوان کارگردان پشت دوربین داشت و باز ناصر ملکمطیعی در آن رئیس پاسگاه بود و یک هنرپیشهی مهم دیگر با عرقگیر و شلوار مشکی که دانستم نامش بهروز وثوقی است.
سومین فیلم ایرانیای که دیدم “رگبار” بود، شبی در پاییز ۶۱ در سینما قدس (پولیدور سابق). “رگبار” اساسا جنس متفاوتی از “برزخیها” و “بت” داشت. پرویز فنیزاده، قهرمان فیلم، لاغر و عینکی بود و بعد از اتمام کارش برای آماده کردن سالن مدرسه، در فضای باز میان نیمکتها و صندلیها، به هوا میپرید و ورزش میکرد. پس از دیدن “رگبار”، حس رهایی عجیبی بهم دست داده بود. حالا که دیگر توپ و تفنگ و شمشیر و کمانی در کار نبود، سبکبارتر از همیشه به بالا میپریدم.
شب زیر باران با اتوبوس دوطبقه به خانه برگشتیم.
روزی در تابستان ۹۰ ، پس از جلسهای بینتیجه برای گرفتن مجوز فیلمنامههای رومن پولانسکی و “بچههای بهشت” مارسل کارنه-ژاک پرهور، پیاده از میدان بهارستان و خیابان جمهوری راه افتادم تا میدان انقلاب.انگار زن های چادری میدان بهارستان همیشه هستند و هیچ وقت میدان از آنها خالی نیست.از سینماهای سوخته برلیان و سهیلا گذشتم و نگاهی به خیابان لاله زار انداختم که رکس و ایران و متروپل و کریستال سوخته یا بی رونق را در خود جای داده است.اما از سینما آسیا ناگهان به سینما ماژستیک رسیدم بی آن که چشمم به سینما نیاگارا افتاده باشد.بعد یادم آمد سینما نیاگارا که شد جمهوری، سه سال پیش، دو جمعه قبل از مرگ برادرم در بیمارستان، طعمه حریق شده بود. آه از تو ای سینما نیاگارای عزیز!
سالهاست که “سینما” نرفتهام. فیلمها و سینماهای این روزگار دیگر شوقی برنمیانگیزند. صفحه نمایش خانگی جایگزین پردههای عریض شده. سینما از آن حالت نوستالژیگون و خاطرهساز خودش جدا شده. پردیسهای سینمایی با چند سالن یکشکل در کنار هم و هزار و یک مغازهی بیربط دیگر بالا و پایینشان، مفهوم “سالن سینما” را از بین بردهاند. اعلان نقاشی شده سردر سینما، پوسترهای فیلم، عکسهای فیلم، برنامههای آینده دیگر به شکل سابق وجود ندارند. شاید به این وضعیت باید تن داد که به قول مهرداد بهار “تاسفی در کار نیست. این جبر زندگی اسطوره است.”