مرد جوانی، بی هیچ سخن، پیانوی بزرگش را روی چهارچرخی گذاشته و به میدان مقابل محل برگزاری کنسرت آمده؛ همان جان که دهها نفر در آن در خون خویش فرومردند. او جان لنون را میخواند : تصور کن همه مردم، در صلح زندگی کنند، شاید بگویی من خیالپردازم، اما من تنها نیستم، آرزو میکنم روزی تو هم به ما بپیوندی….
او میخواند و مردمان با چشمانی مملو از اندوه و حیرت، در واقعیت خونین روز، مرد سیاهپوش “ریشویی” را میبینند که در یک کنسرت، چشم در چشم دختری جوان، قلب او را نشانه گرفت تا شادی و زندگی را هدف گرفته باشد؛و سپس یکی دیگر، یکی دیگر، یکی دیگر… تا خشابش تمام شد، آن را عوض کرد و این بار مغز مرد جوانی را نشانه رفت که در یک روز معمولی، بسیار معمولی، رفته بود تا پایان هفتهاش را با موسیقی به شادی بگذراند. او اما به خانه بازنگشت. هنوز حتی جنازهاش را هم شناسایی نکردهاند…
او میخواند: تصور کن هیچ کشوری نباشد، نه چیزی برای کشتن، نه برای مردن، نه هیچ دینی…. و مردمان در روزی هراسناک، پشت درهای یک استادیوم ورزشی، سراغ جوانانی را میگیرند که رفته بودند برای تیم فوتبالشان، هورا بکشند؛ هورایی که به صدای انفجارکمربندی گره خورد که هدفش خاموش کردن صدای زندگی بود. و خاموش کرد.
او میخواند و من ۵ تن از صد و سی انسانی رامیبینم که در رستورانی کوچک، در گوشهای از این دنیای بزرگ، لقمههایشان با خون در هم آمیخت تا دیگرلقمه خوشی از گلوی هیچ انسانی پایین نرود.
او میخواند و من با بغضی در گلو، ساکنان شهری، پاریس، را میبینم که در بهت و هراس، با صدای هر انفجار و هر گلوله، زخمی بر جانشان نشست از یاد نارفتنی؛ زخمهایی که تحفه اهریمنان جهان امروزست. گاه بر جان مادری در ایران من مینشیند، گاه چنگ بر قلب مادری در نقطهای دیگر از جهان میزند؛ اهریمنانی که از همه سو قربانی میگیرند؛چه از میان آنان که در اوج جوانی، بی اندیشه، خشاب عوض میکنند و میکشند و سپس میمیرند، چه آنان که حیرت زده و پرسشگر قربانی میشوند.
در همین کشتنها و مردنهاست که پرواز بذر نفرت، بر آسمان جهان بالا میگیرد؛همان که اهریمنان میخواهند؛خواستهاند و برای آن برنامه ریختهاند. تا آنجا که حتی مرگ انسانها، قربانیان را به اندیشه که وا نمیدارد هیچ، تازه میشوند بلندگوی مرگ آفرینان جهان. قربانی و قاتل را یکی میگیرند و صف میبندند پشت آنان که جهان را بیشادی و بیآزادی میخواهند؛ جهانی ترسیده و دریوزه نان و امنیت نظامی و آرامش گورستانی. جهان خشک اندیشان و زراندوزانی که شیرهی سرزمینهای ما را میمکند وتازه “بفرمایید شام” هم میزنند. مستبدینی که به جای پاسخ به مردمانی معترض، آنان را به گلوله میبندند و مزدور به کار میگیرند تا بگویند:دیدید ما ـ آن گونه که بشار اسد، قاتل مردمان سوریه میگوید ـ بهتر بودیم! دیدید با ما خرده نانی داشتید و امنیت و آرامشی قبرستانی!م بینید ما نباشیم، چه کسانی هستند!
آری؛من به خوی اهریمنی کسانی میاندیشم که حتی مرگ جوانان نیز ـ تفاوت نمیکند کجایی باشد ـ تلنگری به دلهای سخت و سنگ شدهشان نمیزند؛ اردوکشی میکنند پیش از آنکه اشکی ریخته باشند؛ پیش از آنکه اندیشیده باشند. به آنان که خواسته و ناخواسته، به لشگر بی شکل، زور و زر بدل شدهاند. شدهاند همسان اهریمنان جهان….
دق میکردیم اگر جهان خوی اهورایی نیز نداشت؛خویی که در هزاران هزار عاشقان زندگی و شادی و آزادی، خود را مینمایاند. در چهرهی همه آنانی که اگر چه ترسی انسانی دارند، اما درست در چنین روزهایی در خانهها نمیمانند، با صاحبان زر و زور همخوان نمیشوند، و در هر فرصت به خیابانها سرریز میشوند تا بگویند: شادی را نمیتوان کشت، آزادی خواهی را به حصر نمیتوان برد، چهرهی قاتل، بزک کردنی نیست، نفرت جای عشق نمینشیند، آدمیت برنده بازی زندگیست. که اگر چنین نبود، هم امشب، هزاران هزار شمع، نه فقط در کنار لکههای خون قربانیان حادثه تروریستی فرانسه، که در قلب آدمیان زنده نبود؛ شمعهایی که به طول تاریخ روشن ماندهاند. و به همت imagine نه به زور تبلیغات و هراس افکنی و کشتار.