منوچهر جمالی نویسنده و پژوهشگر پ ایرانی روز پنجشنبه ۵ ژوئیه ۲۰۱۲ در سن ۸۴ سالگی در شهر مالاگای اسپانیا زندگی را به درود گفت. او در چند دهه فعالیت فکری و فرهنگی خود بیش از ۱۲۰ کتاب، رساله و نوشتههای گوناگون در زمینههای فرهنگ ایرانی، فلسفه، تاریخ، زبانشناسی، تاویل و تفسیر به رشته تحریر درآورده است. یک مقاله از او را بدرقه سفر ابدیش کرده ایم..
کیمیای هستی……
منوچهر جمالی
درفرهنگ ایران
انسان،ازباده آتشین سرشته شده است
ودرشریعت اسلام،
انسان، ازخاکِ خشک وتوخالی وگندیده،سرشته شده است
درتحول یافتن وجنبش، نو وتازه، پیدایش می یابد. با تحول دادن، میتوان نووبهتروچیزی دیگررا آفرید. هیچ چیزنوینی یا بهتری را، نمیتوان از« هیچ » خلق کرد. بلکه هرنوی وهرچیز بهتری را میتوان با « تحول دادن آنچه هست »، آفرید و پدیدارساخت. هم انسان وهم اجتماع، دراثر« تحول یابی» است که میتواند نو ویا بهتربشود. گذ شته وتاریخ،با تحول دادنست که آینده میشود. انسان، درتاریخ، آینده را میجوید و همین « آینده جوئی »، مایه تخمیر تاریخست. تاریخ وگذشه، جامعه وملت را معین نمیسازد وهویت ملت نیست، بلکه این آینده جوئی درتاریخست که هویت ( منش) ملت است. گوهرهرپدیده ای، تحول یابیست، نه فنا و گذر. همه چیزها، « میشوند »، ولی « نمیگذرند ». آنچه گذشته است، درآینده، هست، به آینده، تحول یافته است. آینده، امتداد و دوام یابی گذشته نیست، بلکه تحول یابی گذشته است، آفرینش ازماده خام گذشته است. زمان، روند آفریدنست. وهراندیشه ای و آموزه ای و پدیده ای، که بتواند، از« فهمیدن آنها فقط با فکر» فراتر برود، و گوهرِ انسان یا اجتماع را تحول بدهد، مایه وسرمایه وکیمیاست. مفهوم « کیمیا » و « مایه » با همین «شیوه آفریدن، در تحول دادن » کاردارد. مفهوم « کیمیا » که سپس واژه « شیمی » شده است، ازاین اندیشه بنیادی درفرهنگ ایران، برخاسته است. این مفهوم شامل گستره اجتماع واخلاق وسیاست ودین وهنروقانون نیزمیگردد، هرچند نیز که به روند تحول یابی « اخلاق واجتماع وتحول فرد و سیاست و دین و هنر وقانون »« شیمی یا کیمیا گفته نمیشود. سیاست واخلاق ودین وهنروفلسفه و… همه، نیازبه شیمی یا مایه یا کیمیائی دارند که آنهارا تحول بدهد، تا ازنو، هستی تازه بیابند. فلسفه زنده، اندیشه های کیمیاگرند. فلسفه زنده، بیان تجربیات مایه ایست که از« تغییر دادن افکار» به « تحول دهی روانها » میانجامد. فلسفه ای که با تغییر دادن افکار، از تحول یابی روانها، ناتوانست، فلسفه مرده است.
تصویر ومفهوم « خدا » در فرهنگ ایران، تصویرِ « خالق » نبوده است، و « کن فیکون » را نمیشناخته است، که با «ااراده »، خلق کند، بلکه « سرچشمه مایه تحول دهندگی » بوده است که جهان، ازاین مایه یا کیمیا، انباشته وپُر بوده است و در همه چیزها، « مایه تحول دهندگی و آفریدن برپایه تحول دادن » بوده است. خدا، مایه یا کیمیای هستی بوده است. به عبارت بهتر، « مایه تحول دهنده وحرکت دهنده درهمه چیزها »، خدا خوانده میشده است. خدا، اصل تحول وتغییروحرکت درهرچیزی به سوی بهی وبهتری بوده است، یا بسخنی دیگر، همه اصل تحول یابیها وتغییرات وجنبش ها که گوهر همه چیزهاست » باهم، خدا نامیده میشده است. ازاین رو این خدا « ارتا فرَوَرتی= ارتافرورد = فروردین » نامیده میشده است. فروردین، زمان آفریدن گیتی وزمان نو، در تحول دهی به گیتی وزمان گذشته است. تاریخ هم، نیاز به فروردین دارد.
« فرَ+ وَرتی » همان « تحول یابی وگشتن وشدن و رقصیدن= وَرتـَن » است. «ارتا»، عنصر نخستین همه چیزها درگیتی است که «اصل تحول یابی وجنبش ازخود » است، و چون این عنصرنخستین جهان، مثبت وگوهرخدائی شمرده میشده است، گوهر وذاتِ هرموجودی، « حرکت شاد = رقص = وشتن = گشتن » بوده است. تحول وگشتن وتغییر، حقیقت آفریننده درهرچیزی شمرده میشده است. هرچیزی درگوهر وذاتش، جنبش شاد است ویا میرقصد. نام دیگر این عنصر، « فـرَن یا پرن=praana » است که « باد، یا هوای جنبده باشد » و « بادی که بسرعت میوزد= تند باد » اینهمانی با « آتش » داده میشده است، وازاین رو « وازیشت = vaz-isht » نامیده میشده است و « واز» همان « وای » یا « پرن » یا « asv » است. درابـر، آتش وازیشت و درگیاه، آتش اور- وازیشت هست. یعنی « باد و وای، هست که تبدیل به آتش میشود ». وای، آذرفروز است. خدایان ایران، روشنگر نبودند، بلکه آذرفروزبودند. آفریدن، روند افروختن آذراست. به عبارت دیگر« بادی که باسرعت میوزد، آتش وگرما میافروزد. «آتش جان» درانسان یا همان جان، « فـرَن + اَفـتار» خوانده میشد. این فـرَن یا بادجان، به جان هرانسانی، « تحول وتشخص می یافته است ». « افتار، که درسانسکریت اواتار» باشد، چنین معنا ئی را میدهد. خدا، که فـرن ( فرنبغ ) یا پران یا « وای»، یا « اسو=asv » است و « ازخود، حرکت میکند وازخود، تحول می یابد »، خود، به جان انسانها تحول می یابد، و فرنبغ، « آتش جانِ انسان » میگردد. اینست که هرانسانی همان وجودش، پیکریابی این ازخود، حرکت وتحول یابی شاد است که درتحول یابی وتحول دادن، شاد میشود. انسان، نیاز بدان ندارد که شادی را ازچیزهائی که خارج ازاو هستند، گیربیاورد و بگیرد و تصرف کند، تا ازمالکیت وغلبه برآنها، شاد بشود. تفاوت مفهوم « لذت » ومفهوم « شادی » درفرهنگ ایران، همین است. لذت بردن ازاین وآن، غیرازشادی است که ازخود جان انسان، سرچشمه میگیرد. سرچشمه ومایه شادی، درجان خود انسان هست و فقط باید دربرخورد با رویدادها و پدیده ها، ازآنها انگیخته بشود و شادی را ازگوهرجان خود، پدیدارسازد. او نمیخواهد ازتصرف ومالکیت چیزها، لذت ببرد. ازسوی دیگر، « وای » که آتش جانست، همآغوشی « بهرام و خرّم » است که« دوبُن جفت آفرینندهِ گیتی» هستند. وای که دراصل « دوای = دوتا باهمست »، دوپا ی انسان و دوبال پرنده ( پرن+ اند = تخم باد ) است که درپیوند باهم، ازخود، میتوانند بجنبد وپروازکنند.
بنابراین که « وای یا فرن »، اصل پیوند( مهر) وتحولست، گوهرشادی درخود جان انسانست. حتا دربرخورد با ناملایمات و تنگدستی، میتواند انگیخته به پیدایش این شادی گوهری از خود، شود، و تقلیل به وجودی واکنشی دربرابر درد و اضطراب خارجی نیابد، و برعکس اضطراب و دردها، شاد بشود. انسان، درمقابل دردها نیز مبتکر و آغازگرشادی ازخود میشود. همین پیشینه فکریست که درغزل حافظ نیز بازتابیده میشود.
هنگام تنگدستی، در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی، قارون کند، گدا را
بسیج ساختن این شادی گوهری ووجودی، درست درهنگام تنگدستی، کیمیائیست که گدارا، قارونِ توانگرمیسازد. شادی، کیمیای تحول دهنده هستی است. « مستی» که دراصل، « مـدَ » بوده است، به معنای « سرشارازشادی » است. می یا مایه، اینهمانی با شادی دارد. اساسا حالت تحول یابی، حالت مستی است. انسان درحال تحول، اجتماع درحال تحول، درحالت « مستی= سرشاری ازشادی » است. مغز هستی، چیست ؟ ازخود واژه « مغـز= مز+ گه » میتوان دید که مغزهرچیزی، جایگاه « ماه = می = مد = ماد= مایه » است. مغزهرچه هست، مایه یا کیمیائیست که تحول میدهد، و مست، یا سرشارازشادی میکند. نام اصلی این مایه، مینو و مینا بوده است. مینو که « mainyava = mai+ny+ava» به معنای آب نایِ ماه است، و آب اززهدان یا اصل زاینده ماه، همان « مای= می= مَـدَ = ژد= مَن= مان » هست که اصل تحول دهنده درمیان هرموجودیست. نام دیگرش « مینا =mai+nya » است که به معنای « نای ماه یا مایه ازنای » است و این همان « کیمیا » است. واژه کیمیا دریونانی « xemeia =xe+meia » میباشد، ولی اصلش به فرهنگ ایران بازمیگردد که « خَه + مایه » باشد. « که + مایه »، به معنای « اصل ومایه شادی ومسرّت » است، و«خه khaیا خی » که پیشوند xemeia است، به معنای سرچشمه واصل یا دفینه است ودرسانسکریت ( khaa) میباشد. پس کیمیا به معنای « مایه اصلی » است. این واژه « خه یا خی »، در واژه های « خیابان، خیار، خانه، خیک » باقی مانده است. خیابان به معنای « سرچشمه آب » است. خانه به معنای جای چشمه است، و خیک مانندمشک، دراصل به معنای زهدان بوده است. وخیار که دراصل « خی+ جار» بوده است به « پرازاصل وسرجشمه = پرازتخم ». به همین علت نیز به هُما، همای خانی گفته میشود، چون « هو+ مای = مادرِ به، یا شیرابه وآب به »، سرچشمه زندگی وهستی است. مادرو آب( آپه= آوه) ومایه، باهم اینهمانی داشتند. مایه وآب، مادرند. آب زندگی( آب حیات) ، مادرزندگیست.
« کیمیا »، به « ارزیز» گفته میشده است. چرا، ارزیز، کیمیا بوده است. ارزیز، چیست ؟ بنا برصحاح فرس، ارزیز، کفشیر است. با ارزیر، روی ومس را برهم بندند و دوسانند. کفشیر، دراصل « کب + شیر» است، و کبیدن به معنای بهم لحیم کردن وبه هم وصل کردن است. کفشیر، شیرابه ایست که روی ومس را به هم می بندد ومیدوساند( دوست میکند ) . روی، اصل نرینه جهان، بهرام است و مس، خرّم یا زهره است و ارزیز، هومای ( انهوما = ان+ هومای = انهو+ مای ) است که مُشتری یا برجیس، یا سپهرششم باشد. این سپهر را سپس با اهورامزدای زرتشت وزئوس یونانی ( خدای خدایان یونان ) اینهمانی داده اند. بهرام و خرّم، دوبن نرینه ومادینه هستند که سیمرغ یاهومای ( هما ) که برجیس باشد ومایه وکیمیاست به هم میدوساند، ودرهرجانی هست و ازاین پیوند یابی ومهر دواصل باهم، همه چیزها، به هستی، تحول می یابند. رد پای این اندیشه، درشعرناصرخسرو، باقی مانده است که میگوید :
برجیس گفت، مادر ارزیز است
مس را همیشه زهره بود، مادر
به عبارت دیگر« کفشیریا ارزیز»، همان مایه وکیمیا است واصل پیوند دهنده دوبن آفریننده جهان، است که اصل « مهر» باشد. مهر، کیمیائیست که اصل آفریننده جهان هستی است. البته « مهر»، مفهومیست که با عشق درزبان عربی و محبت درمسیحیت و اروس دریونانی فرق دارد. آلیاژ وبه هم جوشی روی ومس باهم، وتولید برنج ( برنز) ، نخستین آلیاژ درتاریخ بشری بوده است. واژه « ارزیز» هم باید « ارزه + ایز » باشد. ارزه، همان « ارته = ا- رَته » هست که عنصر نخستین است و ایز، دراوستا، به معنای « شوق ومهروآرزو» هست، ودرتبری به معنای « حقیقت وُکنه مطلب » باقی مانده است. پس ارزیز( مهرارتا، عشق ارتا ) ، خودش به معنای « مهرواشتیاق وکشش ارتا » به پیوند دادن هست. پس اساسا کیمیا ( مایه ) ، به معنای اصل مهرو پیوند است که خود نیز، « ترکیب وپیوند دوبن جهان آفرین وهستی آفرین، بهرام وخرّم » میباشد. و« کیمیای مهر، کیمیای عشق، کیمیای وفا » درادبیات ایران، همه گواه براین پیشینه فرهنگی هستند که مهروعشق ووفا، کیمیای آفریننده درتحول دادنست.
از« کیمیای مهر» تو، زرگشت « روی » من
آری به یمن لطف شما، خاک، زرشود – حافظ
دست ازمس وجود، چو مردان ره بشوی
تا « کیمیای عشق» بیابی وزرشوی – حافظ
« وفا » مجوی زکس، ورسخن نمی شنوی
به هرزه، طالب سیمرغ و کیمیا میباش – حافظ
با نفی وانکاروحذف سیمرغ ( ارتا = کیمیا = مهر) از فطرت انسان، جُستن وفا ومهر، در اجتماع، کاری بیهوده وخطاهست.
غلام همت آن « رند » عافیت سوزم
که درگدا صفتی، کیمیا گری داند – حافظ
« رند »، نام خدای روز بیست ونهم هرماهی بوده است که اصل « دوستی ومهر» است و خدایان خرّم ( رام جید ) وبهرام را درپایان هرماهی ( زمان ) به هم میدوساند، تا زمان وجهان تازه ای ازنوازاین « بُنِ مهر »، آفریده شوند.« رند» یا «مرسپنا » یا « کلندر= قلندر»، کیمیا، پیوند دادن ولحیم کردن مس با روی است که تولید برنز زرد میشود، و ازآن، همه گونه ابزار کشاورزان وصنعتگران وسپاهیان، و زینت آلات زنان،وزنگ وجرس موسیقی ساخته میشده است.
ازسوی دیگر، دربندهش، خون را اینهمانی با « ارزیز» میدهد وخون، دراصل « vohu+ni » میباشد که به معنای « نای به » است. رگ که نای هست، وخون آن که شیره نای است، اینهمانی با « ارتا » دارند، و پی( عصب ) اینهمانی با بهرام دارد( رگ وپی باهم، درسغدی، سنگ نامیده میشوند ) . و درهمان بندهش( بخش نهم، ۹۴ ) دیده میشود که ازخون گاو( مجموعه جانهای زمین ) ، « کودک رز، می ازاو کنند ». خون و می ( باده ) باهم اینهمانی داده میشوند. علت نیز آنست که مفهوم « آب » درفرهنگ ایران، به معنای گسترده « شیرابه واِ سانس همه چیزها » بوده است. شیرپستان و آب انگور و شیرابه نی و انارو می و خون و نطفه وآب زهدان و روغن همه دانه ها …. آب یا مایه بوده اند. درست این مایه یا اسانس وشیرابه همه چیزها، همان « مغز= مز+ گه » همه چیزهاست که ماه باشد که سرچشمه جوشان همه این مایه ها شمرده میشد و چون ماه، اصل مهریا همآغوشی سه خدا باهم بود، این مایه جهان، گوهر مهروعشق ودوستی بود که مغزهرچیزی بود، و درتحول دهندگی، هرچیزی را هست میکرد. طبعا، « شیرپستان » نیز، کیمیا ومایه آفریننده روشنی و بینش و مهربود. ازاین رو به « شیر»، « جیوام » نیزگفته میشد. واین نام، بهترین گواه براین محتوای اندیشگیست. چونکه « جیوام » به معنای « شیر از پستان خدای مهر ودوستی » است. ازانجا که خدا درفرهنگ ایران مفهوم « اصل » دارد پس شیرکه ازپستان خدای مهر است به معنای انست که « شیر»، پیکریابی اصل مهریا همان کیمیای عشق ازپستان هرمادری است. ولی همین جیوام، درهزوارش به معنای « روچ » است که روشنی باشد. البته « روج وبهروج »، نام زنخدا خرّم ( بامداد= بام + داته = پیدایش وام، زنخدای عشق وزیبائی و دهنده شیربه همه جهان ) است که سرآغاز روز( روچ ) وروشنی و بیداری و طبعا، بُن بیداری و بینش است. اینست که « شیر»، که فردوسی هم « سر مایه » میخواند، کیمیای تحول دهی و آفریننده روشنی وبینش است. ازاین رو خرد، از انگشت کوچک به تن وارد ودرهمه تن، پخش وباهمه تن آمیخته میشود. و انگشت کوچک، نوک پستان بوده است. اینهمانی دادن «پستان بطورکلی»، با « زنخدای عشق ومهر» درواژه « وام = بام » به معنای آنست که شیر هرمادری ازپستانش، پیکریابی مهربه طورکلی یا اصل مهر هست. اصل مهر، درهمه مادران شیر ده، پراکنده وپخش است. اینست که هم « پستان » وهم «شیر ازپستان»، بطورکلی، بیان « اصل آفریننده مهر » میان انسانها وپدیده ها ست، چون همه پستانها وشیرازهمه پستانها، شیر ازپستان زنخدای مهروعشق است. همه شیر ومی و مایه و کیمیا، ازپستان یک دایه که زنخدای مهروزیبائی وزندگی و روشنی وشادیست مینوشند، پس همه بشر، با هم خواهروبرادرند و همه بشر، یک خانواده اند و« همشیره و خویشاوند » هستند.
این سراندیشه مردمی، در اینهمانی دادن « پستان » با « جام باده » بازتابیده شده است. درفرهنگ ایران، « پستان ابر» و « جام باده » باهم اینهمانی دارند. دربندهش دیده میشود که نام « ابر»، « سنگ » هم هست. البته معنای اصلی سنگ، همان اتحاد وامتزاج ومهراست. و لی « سنگ » هم به پستان وهم به زهدان گفته میشده است. درکردی، سنگ، به سینه وپستان گفته میشود و درسیستانی به زهدان، سنگک گفته میشود. ازاین رو نیز درادبیات ایران اصطلاح « پستان میغ وپستان ابر» ازاین پیشینه باقی مانده است.
پستان آب ( ابر) میخلد، ایرا که دایه اوست
طفل نبات را طلبد دایه، جا به جا – مولوی
بارانی که ازابر( جام باده = پستان ) فرومیبارد، خرّم، زنخدای مهروزندگی وروشنی وخرّمی است. البته، سیمرغ، ابرسیاه باران زا بوده است. حاجی فیروزه ( پیروز= نام سیمرغ ) درنوروز که چهره خودرا سیاه میکند، نماد همین سیمرغ یا ابرسیاه است که دایه همه جهانست. وهمان « بـَرخ اسود= برق یا آذرخش سیاه » است که در داستان عطار درمصیبت نامه آمده است، که نیایش انتقاد آمیزش ازیهوه یا الله، سبب باریدن باران میگردد واوست که لطفِ یهوه ویاالله را روزی سه بار میخنداند ( برقِ ابردرفرهنگ ایران، میخندد، خنده برق) . درسغدی، ابر را پری وِ ه = pariwe = pari abra-ka مینامیدند که « پری به » یا همان « هوفری » باشد که « آتش جان انسان هم » هست.
به حق آنکه دهد بچگان بُستان را
سپید شیر، زپستان سرسیاه، سحاب
سپید= سپیت، نام زنخدای عشق، یعنی خرّم بوده است، چون اینهمانی با « شیر و ژد = گد، گیداوه = قیدافه » داده میشده است. خدای عشق، شیریا به سخنی دیگر، مایه وکیمیای مهراست.
چشم دردی داشت بُستان، کزسرپستان ابر
شیر براطراف چشم بوستان افشانده اند – خاقانی
برای سرچشمه مهربه همه بشرشدن، بایستی، « پستان خدای زیبائی وعشق » شد که همه جهان، ازشیراو پرورده میشوند. ازاین رو عطار درتعرف « مهر» میگوید :
مهر چیست ؟ … از « سنگ »، پستان ساختن
طفل خودرا، هر دو کیهان ساختن
« مهر» درفرهنگ ایران و « عشق درعرفان »، فراگیرنده همه بشر است، وبرعکس ایمان دینی وشریعتی است که خود را به غلط با « عشق» اینهمانی میدهد، وفقط شیوه رفتارخود با موءمنان میداند و با غیرموءمنان، کین ودشمنی میورزد.
هرچند، خود واژه « سنگ » معنای پستان را داشته است، ولی عطار، با مفهوم متداوال درزمان خود از« سنگ » که سنگدلی وقساوت وقهر و درشتی باشد، اشاره خفی بدان میکند که باید « سنگدلی وقهروکینه ورزی شریعتی را با کفارومشرکان وبیدینان » تبدیل به « پستان مهر» ساخت و بجای تفاوت وتمایزرفتار با کافروموءمن، به همه انسانها، شیر مهرخودرا نوشانید وهمه را فرزند خود دانست. این اندیشه بکلی برضد شریعت اسلامست.
ازآنجا نیز که « جان »، « جی + یان» یعنی « خانه جی= زنخدا خرّم خدای مهر» است، مولوی به حق، از« پستان جان » سخن میگوید. جان هرانسانی، پستان مهراست.
تا ابـد پستان جان، پـُر شیر باد
مادردولت ( سعادت) ، طرب، زاینده باد
این سخن، شیریست درپستان جان
بی کشنده، خوش نمیگردد روان
مستمع چون تشنه وجوینده شد
واعظ ارمرده بود، گوینده شد
تا نزاید طفلک نازک گلو کی روان گردد زپستان شیراو
این خواننده وجامعه تشنه است که شیراندیشه را ازپستان جان اندیشمندان، میمکد ومیکشد، وبدون چنین خواننده وجامعه ای، شیر اندیشه درپستانهای اندیشمندان، خشک میگردد. حتا بازگشت به اصل را، بازگشت به پستان مادر( زنخدای مهر) میداند :
ما به بحر تو، زخود، راجع شویم
وز رضاع اصل، مستضرع شویم
اکنون همین « پستان ابر»، دربندهش « جام باده » میگردد. باد، ابر را با جام باده میوزاند، تا همه گیتی را( بی تفاوت موءمن ازکافر) شراب شادی بنوشاند. « پستان شیر» با « جام باده » اینهمانی داده میشود. درفارسی به پستان شیردار، « جام شیر» نیز گفته میشود( برهان قاطع)
مطالب آمده، حاوی این اندیشه است که همه با آنکه ازمادرهای گوناگون زاده شده اند و ازپستانهای گوناگون شیر مکیده ومزیده اند، ولی همه ازپستان یک مادرو دایه شیرنوشیده اند، و همه همشیره وخواهربرادرند و همه ریشه مستقیم درخدا ودرحقیقت ودراصل (شیر= مایه = ژد= شد = شدّاد ) دارند. اینهمانی « جام » با « پستان »، سبب پیدایش انتقال همان مفهوم خویشاوندی ازهمشیرگی، به « نوشیدن ازیک جام » و همشیره وخویشاوند وهم پیمان شدن گردیده است. با نوشیدن از یک جام که محتوایش، پیکریابی اندیشه مهرودوستی است، جامعه ساخته میشود. همنوشی، جامعه سازاست. ازاین رو درجام، ۱- آب و ۲- شیرگاو و۳ – شیرابه یکی ازگیاهان( شیرابه نیشکر، انار، آب انگوریا باده … ) ریخته میشد که بیان شیرابه ابر( سیمرغ = ارتا ) و گاو( مانگ = ماه که ازآسمان تحول به مانگ، گاو زمین می یافت و ۳- گیاهان، پستان گاو زمین بودند. تخم همه انسانها، مستقیما ازخدا ومهرخدایانی که بُن جهانند، آبیاری میشد ومی وخشید ( معانی وخش : حرف+ سخن+ کلمه+ کلام ایزدی + دم + نفس + جان+ درخشش+ شعله + روشن + نمو+ پیشرفت+ ….. ) .
می، خون ارتا بود. می، شیرخرّم ( زنخدا مهروزیبائی وزندگی ) بود. گوهر انسان، نیک وزیبا وبزرگ وراد است، و نیاز به مایه یا کیمیا یا آبی ونوشابه ای دارد، تا این گوهرخدائی انسان را ببالاند، نموبدهد، شعله ورسازد. انسان وخدا، تخم ومایه باهمند. درمهروجفت شدن واتصالِ این دو باهمست که آفریننده و روشن وشاد وجنبان و بینا میشوند. ازاین رو نیز « مزه شیرابه یا مایه و نوشابه و مَن یا گیداوهِ ( قیدافه ) جهان، که خدا وحقیقت و اصلست، معنای زندگی وجهانست. معنا، مزیدنی است. خدا، مزیدنیست نه فهمیدنی با عقل، بلکه این شیره خدای عشق ازسرپستان مادراست که با تن انسان میآمیزد، و تبدیل به خرد درسراسرتن میگردد.
مزیدن معنا، جذ ب شدن یا هنجیدن خدا یا حقیقت یا اسانس جهان درکل تن وجان انسانست. با نوشیدن مستقیم شیرازپستان زنخدای عشق ازهرپستانی، همه انسانها، خویشاوند هم میشوند، ودرواقع ازیک مادرودایه ( زنخدای مهروزیبائی ) زاده میشود، و ازشیریک خدای مهر، می زیند. درست معنای « جام »، دراوستا « خویشاوند » است. در سانسکریت جاما= jaamaaبه معنای دختراست، جامی jaami، هم نام زنخداهست، و هم به معنای « مانند خواهر وبرادربودنست»، و هم به معنای خویشاوند است. و « جا= ja» درسانسکریت، به معنای دختر، و هم به معنای « زاده از» « ایجادشده از» « روئیده در»، و « زیستن از» است. این معانی، گواه برآنست که همه، زاده ازیک مادرو خویشاوند وهمشیره هستند. ازاین رو بخشیدن « جامه » درفرهنگ ایران، بیان خویشاوند شدنست. کیخسرو، جامه خودرا به رستم میدهد. انوشیروان، جامه خورا به برزویه پزشک برای آوردن کتاب کلیله ودمنه میدهد. جام وجامه، یک معنا دارند. رسم دادنِ « خرقه » درتصوف نیز، ازاین پیشینه آمده است.
این سراندیشه بیان آن بوده است که « جامعه وملت وشهر»، ازیک قوم و همزبانان و ازهم نژادان و یا ازموءمنان به یک دین و عقیده، پیدایش نمی یابد، بلکه با نوشیدن شیرابه ( من، مایه، می، ژد، شد، گد، رس، انگ …) از یک جام درجشن ها ایجاد میگردد. جام، پستان زنخدای عشق وزیبائی وزندگی وروشنیست و همه با نوشیدن ازیک جام، خویشاوند ومهرورز به همدیگر میشوند. ازاین رو نوشیدن ازیک جام، «آئین بستن پیمان با همدیگر» بوده است. نوشیدن این مایه ازجام، کیمیای مهراست.
آفرینش انسان درفرهنگ ایران،
از« می = مایه = ژَد ) است
———————————–
خلقت انسان درقرآن، ازطین لازب( خاک خشک)
وتراب( خاک خشک) وطین صلصال(خشک توخالی) و
« حماءمسنون= بوی ناک وگندیده »
وکنود (زمینی که حاصل خیزنیست) میباشد
اینکه سرشت وفطرت انسان، درفرهنگ ایران از« می » هست، درست متضاد با سرشت وفطرت انسان از« خاک خشک یعنی بی آب که حاصل خیزنیست » که درقرآن آمده است و درست شعرای بزرگ ایران، برغم چیرگی شریعت اسلام، فطرت انسانی را از« می » میدانند، و این تفاوت ژرف میان فرهنگ ایران وشریعت اسلام درباره فطرت وطبیعت انسان، درروانها بجای باقی میماند.
مرا، حق از « می عشق » آفریده است
همان عشقم، اگر مرگم بساید
منم مستی و اصل من « می عشق »
بگو ازمی، بجز مستی چه آید ؟ – مولوی
همین اندیشه را حافظ در غزلیاتش بارها به عبارت میآورد :
بر درمیخانه عشق، ای ملک تسبیح گوی
کاندرآنجا، « طینت آدم، مخمر میکنند »
درمیخانه عشق است که طین آدم را با می خمیرمیکنند.
دوش دیدم که ملایک درمیخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
« می »، درفرهنگ ایران، اصلِ۱- شادی و۲- روشنی( بینش) و۳- مهر و۴- رادی و۵- راستی( حقیقت) است، چون این ماه است که می وباده وبگمز( بغ+ مز= ماه خدا ) میباشد. ماه، مایه وکیمیا وشیرابه ورَس ومینا ومینوئی هست که همه جهان را به هم می سریشد و خمیرمیکند. همه با مایه یا می ماه، سرشته شده اند. درهمه چیز، ماه(می= May) ، می یا مایه یا کیمیا ئی هست که با تخم انسان ( مردم = مر+ تخم، خاک = هاگ=آگ= تخم) میآمیزد، و آنرا تخمیرمیکند وتحول میدهد تا بوخشد. « می= ماه »، اصل تحول دهنده وآفریننده درهرجانیست. ازاین رو آب ( مایه ) ، بنا بربندهش، تـَنکـَردی ( جسمانی) و وَخـشائی ( معنوی وروحانی ومینوی ) است. به عبارت دیگر، روح وایده ووحی والهام، روئیده وبالیده و زبانه کشیده ازماده وجسم هستند. این مایه یا آپه، جسم وروح، ایده وماده، صورت ومعنا را باهم پدیدارمیسازد که ازهم جدا ناپذیرند. ماه، اصل مهر واصل روشنی و اصل شادیست. ماه، روشنائیست که از تاریکی پیدایش می یابد. ماه، روشنائیست که درجستجو وآزمایش ( تاریکی ) پیدایش می یابد. اینست که « مستی یا مَـدَ که به معنای لبریزی ازشادیست »، وارونه تصورات امروزه ما، به معنای « بیهوش وبی خرد شدن » نیست، بلکه درست معنای وارونه آنرا میدهد. مستی که لبریزی ازشادیست، بدان علت، لبریز ازشادیست، چون پدیدارسازنده روشنی وبینش ومهر ودوستی وجوانمردی ازتخم ( = توم = تاریکی ) یا فطرت انسانست. این مست هست که از اسرار حقیقت آگاهست که راست است که شاداست که راد است. درمستیست که گوهرانسان، آشکاروروشن میشود. بدین علت، خدایان خرّم وسروش ورَشن، که خدایان باده ومی وبامدادی( هنگام به هوش آمدن وبیدارشدن وآغازروشنائی ) هستند، خدایان « بن روشنائی » هستند. ازاین رو هست که حافظ میگوید :
درخرابات مغان، نور خدا میبینم
این عجب، بین که چه نوری زکجا می بینم
ازنوشیدن می هست که حقیقت وگوهرانسان پدیدارو روشن میشود. همه انسانها درخرابات( خور+ آباد، خور= نوشابه وشیرابه ای که اینهمانی با زنخدا خرداد دارد) مغان، حقایقشان، روشن میشود.
هرگز نمیشود زسرخود خبرمرا تا درمیان میکده سربرنمیکنم
گفتی زسرِّ عهد ازل، یک سخن بگو
آنگه بگویمت که دو پیمانه درکشم
جام می گیرم و اهل ریا دورشوم
یعنی ازخلق جهان،« پاکدلی » بگزینم
بسکه درخرقه الوده زدم لاف صلاح
شرمساز از رخ ساقی و می رنگینم
بسکه درجامه دین وایمان، ریا ودوروئی ورزیدم، ازساقی وباده ای که حقیقت وجود را پدیدارمیسازد، شرمسازم. « راستی » درفرهنگ ایران اینهمانی با« حقیقت » دارد، چون با نوشیدن می هست که آنچه حقیقت درگوهر انسانست، آشکارمیشود وانسان، درون نما وشفاف میگردد ( اَشه ) . برای « سوگند »، سه جام باده را به کسی میدادند تا دراثرنوشیدن آن، حقیقت را بگوید ( نه آب گوگرد را، که سپس برضد فرهنگ ایران، متداول شده است وبرضد قداست جانست ) .
تا بگویم که چه کشفم شد ازاین سیروسلوک
به درصومعه، با بربط وپیمانه روم
ماه ( اصل مهروروشنی وشادی ) که می ومایه وکیمیا باشد، با گوهرانسان سرشته است. انسان، چنان با این مایه ومی سرشته شده است وفطرت او میباشد، که خودرا، چنین باده طرب زائی میداند. مولوی میگوید :
نتانم بُد کم از باده، زینبوع ( چشمه ) طرب، زاده
صلای عیش میگوید به هر مخمور وخماری
اینست که مفهوم « می » که اینهمانی با « همآغوشی خدایان ایران باهم » دارد که اصل مهرو آفریننده گیتی( تحول دهندگی وکیمیاگری ) درهرچیزی هستند، ومستی، که تخمیراین می دروجود است، به کلی با مفهوم « باده ومی وشراب وخمر» که ما امروزه درذهن داریم، و درشریعت اسلام رواج دارد، فرق دارد. با چنین مفهومی، بسراغ ادبیات ایران رفتن، همه ادبیات ایران وفرهنگ کهن ایران، تاریک ومسخ وپوشیده ونامفهوم ساخته میشود. انسان، سرشته از مایه، ازمی ( با همه ویژگیهاست که دربالاشمرده شد ) است و خودرا چنین باده ای میداند که اصلِ۱- شادی، و۲- روشنی( بینش) ، و۳- مهر، و۴- رادی و۵- راستی( حقیقت) است. می یا کیمیای هستی درفرهنگ ایران، طبیعت وفطرت انسان را عبارت بندی میکند. ازاین رو، مولوی میگوید :
باده، غمگینان خورند و، ما، زمی، خوشدلتریم
رو به محبوسان غم ده، ساقیا ا فیون خویش
باده، گلگونه اسـت بر رخسـاران غـم
ما خوش از رنگ خودیم و چهره گلگون خوش
یا حافظ میگوید :
گفتم هوای میکده، غم می برد ز دل
گفتا، خوش آنکسان که دلی شادمان کنند
خوشا آنکسان که طبیعت باده دارند که اندیشه ورفتاروگفتارشان، باده ایست که همه دلهاراشاد میکند. دربرابر این سرشت وطبیعت انسان درفرهنگ ایران، فطرت انسان درشریعت اسلام، درقرآن عبارت بندی شده است. فرهنگ ایران (که دین زرتشتی نیست ) ، به شهرمکه راه یافته بود و محمد، داستانهای خدای ایران را که درمکه برسرزبانها افتاده بود، کم وبیش میشنید ومیدانست، و رابطه انسان را با خدایش، دراین داستانها درست برضد تصویر انسان، نزد یهوه یهودیها، والله خودش یافته بود، و این تصویر را بزرگترین خطر برای تصویری که خود از الله میپرورد، می یافت. این بود که محمد ازهمان آغاز درمکه، بزرگترین دشمن الله را همین « ابلیس »، خدای مجوسان وگبران که دراقع خرمدینان وایرانیان باشد یافته بود. البته این اخبارکه به گوش او رسیده بود، فقط بخشی ناچیز از کل داستان بود. این اخباررا درباره ابلیس، خدای مجوسان وایرانیان که مهترپریان میباشد و نامهای دیگرش درعربی ۱- ابوعمرو۲- حارث و۳- ابومره است، میتوان درمتون اسلامی چه سنی وچه شیعی میتوان یافت. این نامها که « اَمرو + ارس ( حارث = ارتا = اِ رِ ز ) + مـره » باشد همه نامهای خدای بزرگ خرمدینانست ( نه زرتشتیان ) .
درفرهنگ ایران، ابلیس که دراصل « البیس = ال + ویس » میباشد، وبه معنای « آلِ دوبُن جفت » است، که هنوز درتبری به « آذرخش » گفته میشود. درتبری به آذرخش (= رخشیدن آتش ) هم البیس ( ال+ بیس ) وهم سنجیل ( سنگ+ ایل ) گفته میشود، و سنجیل درقرآن، تبدیل به « سجّیل » شده است. به برق یا آذرخش ( رخشیدنِ آتش ) ، بنا برابوریحان درالتفهیم « آتش » هم میگفته اند، و آذرخش هم همین معنا را میدهد. برق، آتشیست که میدرخشد. ابلیس یا البیس، گوهرجفتی، یعنی نرمادگی دارد. نرمادگی، عبارت بندی « اصل آفریننده = قائم بذ ات = مستقل وآزاد = حـُر» بود ه است. دراین فرهنگ، چیزی، اصل آفریننده ومستقل وآزاد وقائم بذ ات است که درخود، هم نروهم ماده یا، اصل مهر باشد، یا به اصطلاح دیگر، سنگ باشد ( سنگ= اصل امتزاج واتصال است، سنجیل ) . ابلیس، چه وکه بود ؟ ابلیس یا ال+ ویس، آذرخش وابر( آب+ ور= برنده یا حامله به آب ) باهم بود. دراوستا ابر dva+naraنامیده میشود، یعنی « دوجنسه ». به عبارت دیگر، ابلیس، آب وآتش باهم بوده است. این ابلیس، همان « آتش جان یا جان انسان » دربندهش وگزیده های زاد اسپرم میباشد. ابلیس، آبی یا باده ( می ) ای هست که ابر، ازجام باده خود یا ازپستانش فرومیریزد و گوهرهای این ابرگوهربار، جان هرانسانی میشود، که هم آب وهم آتش، یعنی آب گرم ( خویدی وگرمی باهم ) است که اصل آفریننده زندگیست. درآب ( = مایه ) ، آتش جان وگرما و تف بود. ازاین رو، می یا باده، آب آتشناک خوانده میشود.بدین علت نیز دربندهش، آب، تنکردی ووخشائی است، چون درآب ( می = مایه ) ، آب وآتش باهمست. ازاین رو نیزهست که « وَخشیدن » هم به معنای روئیدن وبالیدنست، و هم به معنای شعله وزبانه کشیدنست. واژه « نیرا » که درسانسکریت به آتش گفته میشود، دراوستا به آب گفته میشود. این دومعنا، دورویه یک پدیده است. خویدی ( نمناکی ) وگرمی باهم، اصل آفریننده وتخمیرکننده، شمرده میشده است.
درواقع جان انسان، نه تنها آتش، بلکه آب ( مایه = می یا باده ) باهمست. یا به عبارت دیگر، جان انسان، آب آتشناک است. درغزلیات مولوی این پدیده، بارها، عبارت خود را یافته است وجان، آب، شمرده میشود. درمتون زرتشتی که برضد « اندیشه آفرینش ازجفت هستند »، فقط دم از « آتش جان » زده میشود، و سخنی ازاین اصل آفرینندگی درجان که « آب وآتش باهم باشند » زده نمیشود، چون آب یا مایه، همان زن وآب زهدانست و آتش همان تخم ونطفه نرینه است » واینها درجفت شدن باهم، اصل آفریننده و صورت دهنده هستند، که البته برضد « آفریننده بودن اهورامزدای زدتشت » میباشد. ازسوی دیگر، آئین زرتشتی، آئین خشک وپرهیزکارانه ای هست و طبعا این پیوند « آب آتشناک » را درفطرت انسان، نمیتوانست بپذیرد، چون، آب آتشناک، به باده تعبیر میشده است که انسان را به رقص و به آوازو سرود میانگیزد. وطبیعتِ می آلوده انسان، برضد « اخلاق وافکاروکردارخشک » هست. محمد نیز، با توحید الله، برضد همین اصلِ « آفرینش ازجفتی » بود، و طبعا تصویرِ یکسویه وتنگی ازمفهوم « ابلیس » داشت، ومی پنداشت که فقط « اصل آتش » است، و البته الله، این اصل نا ررا که جدا ازآب است، خلق میکند، به عبارت دیگر، ابلیس را ازاصل آفرینندگی درجان انسان میاندازد که اصل آزادی و استقلال وقائم به ذات خود بودن انسانست. وازآنجا که فقط درابلیس، آتش جان را میدید که ویژگی جداناپذیر« سرفرازی » دارد، چنین تصویری ازجان انسان را نمیتوانست بپذیرد، چون الله، غایت خلقت را « عبادت وعبودیت یا بندگی، سر به امر الله نهادن » میدانست، وسرفرازی وآزادی وقائم بذات خود بودن را تکبر، واصل طغیان و نابود سازنده عبودیت میدانست که غایت خلقتِ الله است. درست « سجده » که پیکریابی اصل عبودیت وبندگیست، جانشین جان انسان میشود، که گوهر ابلیسی داشت. ابلیس ( ال+ ویس) ، بیان اینهمانی خدا با انسان و برافروختن خدا درآتشدان وزهدان ( تن ) انسان بود. چنین انسانی، که می وخشید ( شعله وزبانه میکشید و به آسمان می آخت ) ، با سرفرازی فطریش، هرگزسر را نگون نمیساخت وازسجده، که پیکریابی عبودیت هست، امتناع میورزید. چنین انسانی، اصل تعظیم و عبودیت دربرابرعظمت را نمی پذیرد، چون « اصل وصال باخدا = ال ویس = سیمرغ » بود. به قول مولوی :
تعظیم ومواصلت، دوضدند
درفـُسحت وصل، آن ( تعظیم ) ، هبا بود
این دشمنی وضدیت محمد، با این تصویر« خویشاوندی خدا وانسان باهم » وهمگوهر خدا در آزاد بودن، درفرهنگ ایران، و واکنش دربرابرآن، به تصویر اسلامیش از خاک بودن انسان، وناربودن ابلیس لعین ومرجوم، و گسستن خویشاوندی خدا ازانسان و تغییر رابطه آمیزش خداوانسان باهم، به بندگی تام انسان ازالله کشیده شد. محمد به جای « جان انسان » که ابلیس ( اصل آفریننده = آب وآتش باهم، قائم به ذات خود هست و سرافرازی، که ازواژه «آختن » برآمده، اینهمانی با واژه « آزادی » دارد ) ، روحی ازامر الله را گذاشت. به عبارت دیگر، جان او « پیکریابی امرو حکمِ الله » است. بدین ترتیب، ازجان انسان، آزادی را یکجا حذف کرد.
با ترکیب چنین روحی با چنان جسمی که ازخاک خشک ( بی آب= ناروُیا ) و توخالی ( پوک ) و بوی ناک وگندیده سرشته بود، که پیکریابی اصل مردگیست، انسان را تبدیل به پیکریابی « اصل عبودیت وتسلیم واطاعت مطلق » کرد، و آنگاه ازهمه فرشتگان وازجمله از « ابلیس که خودش جان سرفراز وآزاد انسان بود » خواست که به این « اصل عبودیت وسجده »، سجده کنند. همه باید عبودیت مطلق را بپرستند. انسان که روح وجسمش، فقط عبودیت است، باید سرمشق همه قراربگیرد. البته ابلیس که همان « جان انسان » درفرهنگ ایران است، زیربار چنین تصویری ازانسان ازمحمد نرفت و بدینسان ابلیس، خدای ایران، برغم رجم ولعن شدنِ ابدی دراسلام، حافظ آزادی وسرفرازی انسان درتاریخ اسلام باقی ماند. رستاخیزآزادی انسان، بازگشت ابلیس میباشد.