تاریخ را میشود تکرار دوبارهی و چند بارهی داستانهای مشابه دانست. آن که گفت: “تاریخ دوبار تکرار میشود، یک بار به شکل تراژدی و دگر بار به شکل کمدی” شاید بهتر بود خاطرنشان می کرد که که تاریخ نه داستان تکرار دوباره، که داستانی همیشه مکرر است. برای حمله ارتش روسیه حمله به خاک گرجستان میتوان دهها مشابه دیگر در گوشه گوشهی تاریخ جهان یافت که از قضا بسیاری از این مشابهها در متون تاریخ سرزمین مادری ما نهفته است.
دورهی رنسانس اروپایی اگر برای مردم این قاره خوشبختی را هدیه میکرد اما همزمان برای مردم تمدن آریا در خاور زمین، چونان که برای تمدنهای باستانی مصر و هند، اسباب رنج و مرارت را همراه داشت. چرخ پرشتاب پیشرفت اروپا استوار بر اندوختههای خدادادی فلات ایران بود و به این ترتیب استعمار و مستعمرهسازی کشورهایی چون ایران رویی نو و تجددی دیگر مییافت. در میان چهار قدرت بزرگ دنیا آن روزگار، پای استعمار اسپانیا به سرزمین ما نرسید و ستارهی بخت فرانسه نیز خیلی زود در ایران به خاموشی گرایید، اما بریتانیای کبیر و روسیهی تزاری از دیرباز ایران را مادر چپاول خویش قرار داده بودند تا آن جا که در 1907 سرزمین مادری ما در پیمانی ننگین به دو قسمت شمالی و جنوبی میان استعمار روسیه و استعمار بریتانیا تقسیم شد. این دو در قرن بیستم البته رقیب سومی نیز یافتند و به ویژه، ایالات متحد آمریکا با بازیگردانی کودتای سیاه 28 مرداد 1332 و سرنگون ساختن دولت قانونی دکتر محمد مصدق فقید، نام خود را در تاریخ ایران چونان یک قدرت مداخله گر به ثبت رساند، گرچه قیاس نقش آمریکا پس از جنگ جهانی دوم، با سابقهی سراسر سیاه روسیه و انگلیس از قرن نوزدهم به بعد درست نیست. ورق به ورق تاریخ ایران شهادتگوی کارنامهی سالهای متمادی چپاول کشور به دست روس و انگلیس است. در مقام قیاس اما شاید مام میهن بیشترین آسیب و داغ را از همسایهی شمالی خود دید چه، بریتانیا اگرچه پشت پردهی بسیاری از توطئههای خانهبرانداز ایران در تاریخ را شکل داد، اما این روسها بودند که در هر گذری تکهای از سرزمین ایران را نیز به یغما بردند.
آنها چه در زمان دیکتاتوری تزاری و چه در زمان استبداد کمونیستی همواره گوشهی چشمی به شمال ایران و توانمندیهای خاکی و آبی آن داشتند و این خوی چشمداشت نه تنها در قرون نزدیک که در وصیت “پطر کبیر” به سال 1610 میلادی جاریست. جانشینان او در پی همین آموزشها، مستمر شمال ایران را مورد تهاجم قرار دادند. این خردهکاریها اما در برابر آن چه در قرن نوزدهم خاندان قاجار به تزار بخشیدند،”هیچ” هم نیست. در جنگ نخست، قفقاز و مهمترین بخش آن، گرجستان و در جنگ بعد، ارمنستان و آذربایجان از ایران جدا و به زور سر نیزه از آن همسایهی قلدر شمالی شدند.
پایان داستان ایران و روسیه اما این جا نیست.1917 و انقلاب اکتبر شاید تنها خاطرهی خوشایند ایرانیان از همسایهی خود باشد که سودهای نیک اما کوتاه زمانی را در پی داشت. “چیچیرین” کمیسر خارجی دولت انقلابی شوروی به تاریخ 26 ژوئن 1919(5 تیر 1298) در نامهای بلندی به دولت ایران تمامی “امتیازات تحصیلی روسیهی تزاری را به صورت یک جا لغو و باطل” اعلام کرد و بندی دیگری هم افزود که میتوان آن را آرزوی دیرین هر ایرانی دانست: “دولت روسیه از هرگونه مشارکت در تشکیل قوای مسلح در خاک ایران صرفنظر مینماید”. جنگ جهانی دوم و توتالیتاریسم استالینی اما به هیچ عهد و پیمانی پایبند نبود. ارتش سرخ از شمال وارد ایران شد و برای سالها در ایران ماند و در راه خروج “غائلهای” به یادگار گذاشت. “غائلهی آذربایجان” بیش از هر تجاوز دیگر روسیه به ایران دردناک و پندآموز است و در نگاهی به این آیینه میتوان نقشی از “اوستیای جنوبی امروز” را نیز یافت.
در 21 آذر 1324 “حکومت ملی آذربایجان” به رهبری “جعفر پیشهوری” موجودیت خویش را اعلام و جدایی از سرزمین و حکومت مرکزی ایران را تایید کرد. این جمهوری خودخواندهی غیرقانونی مولود بیش از بیست سال ترویج افکار چپگرایانه در ایران و چند سال تلاش پشت پردهی استالین و رفقا برای تجزیهی سرزمین ایران و پیوست کردن آرام آرام این جمهوریهای کوچک به اتحاد بزرگ شوروی بود. شباهتهای کنده شدن خیانتبار آذربایجان از مام ایران با آن چه که امروز بر گرجستان و اوستیای جنوبی می گذرد، بسیار است. هر چند که 50 سال زمان برخی مولفهها و روشها را دگرگون میکند، اما با این وجود بازخوانی این پرونده شاید کمکی باشد در فهم بحران قفقاز و آیندهی آن.
در پرونده ی غائلهی آذربایجان نیز مانند اوستیای جنوبی و آبخازیا، پشت پردهای از کوششهای چندین و چند ساله به هدایت و راهبری شخص استالین و دستگاه استبدادی شوروی وجود دارد. خواندن نامهی تاریخی جعفر پیشهوری به استالین به خوبی ماهیت بیگانهجوی فرقهی آذربایجان را روشن میسازد، تا آن جا که رهبر این اقدام ضدملی با درخواست “کمک مخفیانهی تسلیحاتی از استالین” برای “سرنگون ساختن حکومت تهران و برپایی یک حکومت مورد پشتیبانی شوروی یا قطع کامل رابطه با تهران و تشکیل حکومت ملی در آذربایجان” کسب تکلیف میکند.
اکنون نیز تهاجم نظامی روسیه به خاک گرجستان بهراستی تنها آخرین زنجیر سلسله پشتیبانیهای چندسالهی ”پدرخوانده” از شورشیان و تجزیهطلبان اوستیای جنوبی و آبخازیاست و پشت پردهی ناآرامیهای دامنهدار این استانهای گرجی همواره پشتیبانی نامریی روسها وجود داشت. شباهت دیگر این دو رخداد را میتوان در بهانههای قومی و نژادی یافت.جعفر پیشهوری پیش از هر چیز دیگری بر “خلق آذربایجان” تاکید داشت؛ چنان چه امروز روسیه نیز در تدارک بهانهای برای تهاجم به گرجستان، نژاد روسی برخی از ساکنان اوستیای جنوبی را نشانه رفته، بیآنکه به ملیت گرجی آنها توجهی داشته باشد. “پوشش خودمختاری” نیز تشابه دیگری است میان غائلهی آذربایجان و غائلهی قفقاز. پیشهوری و همدستان خیانتکار او در ابتدا تشکیل یک ”حکومت محلی بدون وزارت خارجه و خودمختاری در امور داخلی آذربایجان” را هدف شکلگیری فرقهی آذربایجان اعلام کردند، چه، نیک میدانستند ملیت ایرانی مردمان آذربایجان سدراهی بر تجزیهیطلبی آنها خواهد بود. از قضا نیم قرن بعد نیز تجزیهطلبان اوستیا و آبخازیا خودمختاری را پوششی برای تجزیهی گرجستان یافتهاند و آنها نیز به خوبی آگاهند که با وجود روس بودن نیمی از مردم اوستیا باز هم بسیاری از آنها به هویت گرجی خود پایبندند آن قدر که در برابر دوربینها پاسپورت روسی خود را به آتش بکشند. هم چنان که فرقهی آذربایجان به حجاب خودمختاری پایبند نماند، تجزیهطلبان اوستیای جنوبی نیز نشان دادهاند که با هدایت دولت روسیه،خودمختاری مساله آنها نیست و جدایی از گرجستان هدف نهایی را تشکیل میدهد و این هدف نهایی البته برای روسیه نقطهی توقف نخواهد بود. واکاوی دوبارهی کنشهای سیاسی ده سال اخیر این کشور میتواند بیانگر آن باشد که تنها گذاردن گرجستان در غائلهی اوستیای جنوبی و آبخازیا چه پیامدهای وخیمی بر جای خواهد گذارد. بیتردید روسیه از تجاوز نظامی خود و رودرویی آشکار با جامعهی جهانی به چیزی بیش از جدایی یک استان گرجی میاندیشد و این اندیشهی شوم شاید رویای کابوسوار شکل دادن دوبارهی اتحاد شوروی در پوستینی تازه باشد،رویایی که بلندپروازی آن،امروز در گرو چگونگی پایان غائلهی قفقاز است.
این امید اما هنوز نفس میکشد که شباهتهای این غائله با غائلهی آذربایجان سرنوشتی مشابه را نیز رقم زند. سرانجام پیشهوری و حکومت آذربایجان ملی وی گریختن به شوروی و مرگ در ترکیه بود. تنها یک سال پس از روزی که با داغ و درفش و ساز و دهل آذربایجان از ایران جدا کردند، شوروی در برابر خواست حکومت ایران و فشار قدرتهای پس از جنگ جهانی دستها را بالا برد و به این ترتیب حکومت وابسته به بیگانه فرجامی بهتر از فروپاشی و مرگ زودرس نیافت. اکنون هم گرچه این روزها در کرملین مشتها گره کرده و از پیروزی سخن میگویند، اما اندکی دیگر غائلهی قفقاز شاید بدل به تجربهای بهتر از غائلهی آذربایجان نشود. تنها اندکی پس از تجاوز به خاک گرجستان، پوتین و رییسجمهور برگزیدهی وی ناچار به بازگرداندن ارتش خویش به مرزهای کشور خود شدهاند، هرچند پس لرزه های این حمله، همچنان باقی است….
و این چنین تاریخ همآره در تکرار است؛ بسیاری آن را میخوانند و پند میگیرند تا آزمودهها را دوباره نیازمایند. اما گویی آنها که در همسایهی شمالی ما به قدرت میرسند،تاریخدانان و تاریخخوانان خوبی نیستند تا از اشتباه گذشتگان درس گیرند.