1- محمدرضا معتمدنیا را نیک میشناسم. وقتی در مرداد ماه سال گذشته وارد بند 350 شد، ما در نمازخانه بند در حلقه بحث حجت الاسلام هنرور شجاعی مشغول مباحث فقه سیاسی بودیم. حضور صمیمانه و گرم او در میان حلقه مباحثه خیلی زود راه دوستیها را هموار ساخت و روابطی که تازه میباید در زندان و بدون هیچگونه آشنایی قبلی شکل میگرفت و معمولا نیز در جامعه سیاسی بدگمان ایران زمان زیادی برای شکل گرفتنش لازم بود، خیلی زود پیش رفت. دوستی مان عمیق شد و به صحبتهای شبانه تا پاسی از شب رسید.
از نسل بچه مسلمانهای مسجد لرزاده و سرنوشت مبارزاتی اش در پیش از انقلاب گفت. از اینکه پشت سر مرحوم عمید زنجانی در آن مسجد نماز میخوانده است و درسهای ولایت فقیه و تشیع سیاسی می آموخته؛ از مجاهدین خلق و امیدهای آن سالهای جریان مذهبی به آنان؛ از سرخوردگی ها و تقابل هاشان؛ از انقلاب ؛ از رجایی و بنی صدر و انفجار دفتر نخست وزیری؛ از جنگ و وزارت صنایع سنگین و بهزاد نبوی و به ویژه میرحسین موسوی.
وقتی کمربند کار بر کمر می بست و وارد آشپزخانه بند میشد تمام اخلاص یک فعال سیاسی جنوب شهر را میتوانستی در رفتارش بیابی. معتمدنیا را یک “چپ خط امامی کاملا با اخلاص” یافتم که در زندگی اش تنها با عقیده زیسته بود و میتوانم شهادت دهم که دیناری از سیاست نیندوخته! موتورش را پیکان کرده بود و خانه اش از میدان خراسان به ستارخان و پاتریس لومومبا رسانده!
در مذهب سختگیر بود ولی نه برای دیگران بلکه برای خودش. سجده هایش طولانی بود ولی با غیرمذهبی ها آنچنان گرم میگرفت و آنچنان در جمع آوردن همه آراء و اندیشه ها بر سر سفره ای واحد در افطارهای ماه رمضان میکوشید و خود با زبان روزه در گرمای مرداد سال گذشته در آشپزخانه بند عرق جبین می ریخت که می ماندی در صداقت و خاکساری اش و اگر درست نمی شناختیش یحتمل گمان به ریا میبردی از فرط خصال نیکش.
2- یک ماه پیش خود به تازگی از چهارمین زندان بعد از انتخابات و از نزد معتمدنیا و بازگشته بودم که شنیدم آنچه در ذهن میپروراند عملی ساخته و با مطالبه رفع حصر از رهبران جنبش وارد اعتصاب غذا شده.
به یاد آوردم وقتی در ایام نوروز خود در اعتصاب غذای اعتراض به بازداشت غیرقانونی بودم و دوستی که در حال تحمل حکم قطعی زندان است نیز میخواست در اعتراض به زندانی بودنش وارد اعتصاب غذا شود، معتمدنیا نصیحتش کرده بود که اعتصاب غذا باید بر سر مطالبه ای قابل تحقق صورت پذیرد و اعتصاب با خواسته ای که خود نیک میدانی امکان تحقق اش نیست، عقلا صحیح نیست. حال چگونه خود اعتصاب غذا کرده است؟! آیا رفع حصر را مطالبه ای قابل تحقق یافته؟! آیا آنچه که رویای همه ما است و البته کسی برای تعبیرش آستین بالا نزده را معتمدنیا در واقع می جوید و در بیداری می طلبد و تنها همت خویش در تحقق اش کم میبیند؟!
قطعا چنین نیست و این مرد نازنین واقع بین تر از اینهاست که در مطالبه رفع حصر معادلات کلان سیاست داخلی و سیاست خارجی را به اعتصاب غذای خود تقلیل دهد و بر این باور باشد که تنها به شانه های خود این بار تواند که به دوش کشید!
3- معتمدنیا متعلق به نسل ایده ها و آرمانها در تاریخ معاصر ایران است. نسل تغییر جهان بجای تفسیر و پذیرش آن! نسلی که در زمانه ایکه حتی ایران بدون نظام پادشاهی را نمیشد تصور کرد، تصورش کرد و جرات تصور کردن به خود داد. نسلی اراده گرا که گمان میکرد اراده خویش را هماره بر تقدیر خود میتواند غالب گرداند و بنایی از اراده بر فراز جبرها و سرنوشت ها بنیاد نهد. معتمدنیا از جرگه جانهای شیفته ایست که جهان انسانی را با جان خود تغییر میدهند و جان بر سر آرمان مینهند. جان نهادنی که در هویت شیعی که مفاهیم اش چنین آرمانگرایی هایی را توجیه میکند و اعتبارش می بخشد، شهادت مینامندش.
معتمدنیا در دهه هفتم زندگی هنوز هم آرمانگراست. بنا میکند؛ بنای نهاده را سبک بالانه تغییر میدهد و اصلاح میکند و حتی اگر لازم شد با شهامتی از سر وارستگی به اشتباهاتش در مهندسی بنایی که ساخته است اعتراف میکند و در حالیکه موی سپید کرده هنوز به کلنگ هم میتواند بیندیشد.
معتمدنیا به ما، به نسلی که با سازندگی و اصلاح طلبی فعالیت سیاسی خود را رقم زدیم و برخی اوقات اصلاح طلبی مان را با محافظه کاری و اسیر تقدیرها شدن در آمیختیم و گمان کردیم که امر واقع بر اراده ما مستولی است، می آموزد که میتوان در میانه ایده ها زیست و البته که پای خود بر زمین نهاد.اما پای بر زمین نهادنی که با سر به توی داشتن و مصلحت سنجی ها همراه نباشد.پای بر زمین نهادنی که با قامت افراشتن و سر بر آسمان دوختن و “جسارت تصور” همراه است.
معتمدنیا در عصر پس زدن نسل آرمانها توسط نسل واقعیتها نشان داد که پدران هنوز هم برای فرزندان خود چیزی برای عرضه کردن دارند.