مانلی

سپیده جدیری
سپیده جدیری

از رفتن‌های همیشگی، تا گربه‌های تئاتر شهر!

“مانلیِ” این هفته را دو شاعرِ مهاجر مزیّن کرده‌اند به اشعاری که از رنگ‌های امروز و بی‌رنگی‌های دیروز می‌گویند و از رفتن‌های همیشگی، به گربه‌های تئاتر شهر نامه می‌نویسند و مسیح معاصری را تجسم می‌بخشند.

سهراب رحیمی، شاعر، مترجم و عضو کانون نویسندگان سوئد، کانون مترجمان ادبی سوئد و کانون منتقدان ادبی سوئد، متولد 1341 است و از سال ۱۳۶۵ به سوئد مهاجرت کرده است. رحیمی همکاری با نشریات ایران را از سال ۱۳۶۸ با چاپ شعر، نقد، مقاله و ترجمه آغاز کرد و هم‌زمان در نشریات سوئد نیز به چاپ آثار ادبی‌اش پرداخت. او همچنین از ۱۳۷۵ تا ۱۳۷۷سردبیری گاهنامه‌ی شعری اثر را بر عهده داشت. از کتاب‌هایش می‌توان به “خانه خواب‌ها”،  نشر آموزش 1375، هسته‌های فاسد زمان”، نشر رویا 1376، “مرهم سپید” از کلاستروفوبی  ۱۳۷۷ (با رباب محب و س.مازندرانی) نشر ولی، “نامه ای برای تو”،  نشر آینهٔ جنوب  ۱۳۸۴و مجموعه شعر آماده‌ی چاپ “مالیخولیا رسم  می کند” اشاره کرد. این شاعر در عین حال، مجموعه‌ی آثار آزیتا قهرمان را با همکاری کریستیان کارلسون  به سوئدی ترجمه کرده و در سال   ۱۳۸۸  توسط نشر اسموکادول به چاپ رسانده است. سهراب رحیمی هم‌اکنون منتقد شعر نشریه‌ی کولتورن سوئد است و به عنوان مسئول بخش سوئدی و مسئول بخش ترجمه به ترتیب با سایت‌های ادبی تاسیان و پیاده‌رو همکاری می‌کند. اشعار رحیمی تا کنون به زبان‌های ترکی، عربی، انگلیسی، فارسی، فرانسوی، چینی و آلمانی ترجمه شده است. او در سال 1389 داوری جایزه‌ی شعر خبرنگاران ایران را بر عهده داشت و امسال نیز به عنوان داور با جایزه‌ی شعر نیما همکاری می‌کند.

بی‌تا ملکوتی سال 1352 در تهران به دنیا آمده و فارغ‌التحصیل رشته‌ی تئاتر (نمایشنامه‌نویسی) از دانشکده‌ی هنر و معماری  دانشگاه آزاد تهران است. همکاری مستمر او با مطبوعات ایران به عنوان منتقد تئاتر در خلال سال‌های 1376 تا 1384، نام او را به عنوان یکی از فعالان این حوزه به ثبت رساند. ملکوتی از سال 1372 شروع به نوشتن شعر و داستان کوتاه کرد و داستان‌ها  و شعرهایش نیز در مطبوعات ایران به چاپ رسیده است. از کتاب های اوست: مجموعه شعر “مسیح و زمزمه‌های دختر شاهنامه” نشر خورشید سواران 1376، مجموعه داستان کوتاه “تابوت خالی” نشر کتاب آوند دانش  1382، تالیف و گردآوری “اسطوره‌ی مهر” زندگی و فیلم های “سوسن تسلیمی” نشر ثالث 1384، مجموعه داستان “فرشتگان، پشت صحنه” نشر افکار 1389  و رمان “مای نیم ایز لیلا” (در دست چاپ). او همچنین ترجمه‌ی چندین شعرو داستان به انگلیسی، فرانسه و اسپانیایی را نیز در کارنامه‌ی ادبی‌اش به ثبت رسانده که برخی از این ترجمه‌ها در کتاب “شعر زنان معاصر ایران” (گردآوری شیما کلباسی 2009 آمریکا) منتشر شده است. بی‌تا ملکوتی از سال 1384 از ایران به آمریکا مهاجرت کرده است.

 

چهار شعر از سهراب رحیمی

پاییز  بی‌وقفه است و نمی‌توانی دیوانگی‌ام را باور کنی. موهایم  پیچ می‌خورد تا منحنی‌های آویزان از خط. همیشه کسی هست نام مرا غلط تلفظ کند. اصلن مهم نیست.  صداهایی از کسی که از ترانه‌ای در دوردست می‌گوید. اصلن مهم نیست. می‌گوید اصلن مهم نیست. می‌گوید جیرجیرک‌ها در آبی دور از مدار خویش پرواز کردند. می‌گوید اصلن مهم نیست. می‌گوید زوزه‌های روز صدای مرگ را خفه کرده. می‌گوید باید این صفحه را حالا ببندید. سفر بسته می‌شود در چمدانی که هنوز نیم راه را نیامده خسته است و تا می‌خورد و پیدا نمی‌کند کلمه‌های فارسی را روی تخته کلید سوئدی  و حروف پلاستیکی؛ سُر می‌خورد روی خط‌های ممتد  که سر می‌رود از گوش‌های کر و  دهلیزهای پیچیده در سر؛ که سرما خورده است و دغدغه‌ی هیچ ندارد جز شعر و حروف؛ دردهایی که خودش را دور می‌زند؛ پنجره‌ها برعکس می‌شود تا تصویر وارونه  را تصوری بنویسد. می‌گوید این نیز بگذرد. می‌گوید اصلن مهم نیست.                                                                      

چون نشنیده بودی دوباره گفتمت فراموش کردی اما حرف‌های ناگفته را    

می‌خواستم بگویمت بدانی حیف از اینجا می‌خواستم بگویم  

ناگهان،  رشته از هم گسیخت میان رنگ‌های امروز و بی رنگی‌های دیروز نمی‌توانی اگر اینجا را بنویسی فراموش نکن  لحظه در قاب شکل گرفته است چون نشنیده بودی دوباره گفتمت فراموش کردی  ناگفته‌ی مراکه فراموش کرده بودم بگویمت                 

از ایستگاه به سمت رفتن‌های همیشگی اگر می‌رفت  می‌توانست  بیاد بیاورد آنجا که نشسته بود، جایی برای ایستادن بود. از ایستادن‌های مدام خسته بود نمی‌دانست مثل ماندن است مثل بودنش  شکلی از ایستگاهی بود درون تنی  از ایستادن می‌افتاد و ماندنش ایستادنی بود ناگهان میان ایستگاه  رفتن‌هایش را رنگ می‌زد به آداب عادت.      بی آنکه بداند؛ ایستگاهی شده بود در تقاطع نقطه‌ها و خط‌ها   پرتاب شده  به سمت بی‌وزنی ی بی‌رنگ؛   در رفتن‌ها و کندن‌های همیشگی بر صندلی ی خالی ی خلا             

گاهی از خودت برو  ببین که  رفته‌ای. آمدنت را شکل رفتنت ببین انگار  نبوده‌ای. آدرس‌ها همیشه اشتباه است. اگر روزی خودت را سفید دیدی نترس. رنگ‌ها همه بی‌رنگی است. حالا بیا از اول تمام راه را با هم می‌رویم   

 

دو شعر از بی‌تا ملکوتی

هفت نامه‌ی الکترونیکی به زادگاهم

سه سال نوری

مانده

من هنوز

سی ساله ام

با دست های پیر

که روی مرداب ها راه می رود

به قصد شکار پوکه

پوکه های پوک زمان

صد واحد تنهایی

از زبان مادری

گذرانده ام

باز هر سال

بیست سالگی

بالای برج آزادی

با خطوط باد

می میرد

پل مدرس

برچتر واژگون

تاب می خورد

و بزرگراه شهید چمران در خلسه است

نگاه اش کنید!

حالا تهران را با کدام ت می نویسند

که تجسم رستگاری باشد؟

و چهل سالگی را؟

نه

نمی توانم

این همه چهل سالگی را در این شعر جا دهم

وقنی هنوز با کفش های پاشنه بلند قرمز

روی شاخ خورشید راه نرفته ام

وقتی غریبه ای را قعر خیابان قیطریه نبوسیده ام

وقتی لباس عروسی ام یک کت سبز بوده

چند متر طوفان کاترینا به جای تور

بر سرگذاشته ام

و دو جنین سربریده

را

آن سوی اقیانوس اطلس

جای کیک شکلاتی جویده ام

قد این تاک خونی از این شعر بلندتر شده است

و رنگ ها از کناره های مانیتور شره می کنند

زنی در این شعر ختنه می شود

چهل سالگی آخر

 به سرخه بازار می رود

تا رویاهایش را خیس کند

و سهم امشب اش

گریه ی پسرک بالدار

 کنارچنارهاست

تهران

میدان انقلاب

چهارمین خانه ی ویران

برسد به دست گربه های تئاتر شهر

این ای میل

مهربرگشت می خورد

نگاهم کنید!

گیرنده ناشناس است

 

مسیح معاصر

این مسیح

مال من است

تنها مال من

با آفتاب گردان هایی که از دو چشمش روییده

خنده های بی وقفه ی ناف بازیگوش اش

و صلیبی که توی آسانسور جا نمی شود

مسیح من

صورتی است

گاهی دکمه های پیراهن اش را باز می کند

و کاکتوسی را نشانم می دهد

که میان جناق سینه اش روییده

و کلمات مقدسی را

 که از کمرام بالا می روند

او

گاهی

مرا کنج پارکینگ پشتی می بوسد

گاهی

پستان اش را در دهان نرگس ها می گذارد

وشیردلمه بسته

از سطح پوست صورت ام

سرمی رود

توی یک وجب خاک اورشلیم

مسیح من

به پینا باوش معتاد است

پیپ بر دهان

بی وقفه

می رقصد

ماتادور است

کنار شاخه های زیتون

کنار حمراء

روی تخمک های زمین

آنقدر می رقصد

که ماده گاوها

از فرط درد

پرچم ها

پرچم های سرخ برافراشته را

فراموش می کنند

 

 

مسیح من

تاج خار را

خار را 

میان پاها جا گذاشته

وحفره های کف دستش را

دور گردنم

و سهم لب ها

تنها

شرابی است که هرغروب آفتاب، بالا می آورد

در گیلاس های مفرغی

مسیح من

فیلسوف است

هرشب

با هایدگر، پوکر بازی می کند

ودر هر گردش زمین

انجیل را می بازد

و حراج می کند

مرا

به هم دردی حواریون

که کل هملت را از برند

وخودش

درگورستان های دور

از کودکی اش عکس می گیرد

و زل می زند به آواز چای سرد

زیارت کنندگان در خیابان های کراکوف می خوانند:

“کار شمار را آزاد می کند”

مسیح ارضا نمی شود

حالا

توی اتاق نشیمن است

فشن تی وی نگاه می کند

دوش گاز خردل می گیرد

گوش چپ اش را می گذارد روی آتش

و نان تست را تقسیم می کند

میزآماده است

رحم و واژه و تاریخ هم

این 

شام آخر

است