نگاهی به مجموعه داستان نفرین قهوهای نوشته فرانک گلچین
اتفاقات گذرا، دریافت شاعرانه
“نفرین قهوهای”، اولین مجموعه داستان “فرانک گلچین” در سال ۱۳۹۰، از جانب نشر” روزگار” منتشر شده است. طرح روی جلد کتاب، پروانهای فلزیست که رنگ طلاییاش هماهنگی خوبی با زمینه سیاه کار دارد و بیش از همه چیز، شومی و نحوست را به ذهن بیننده میآورد که با یکی از داستانهای مجموعه به نام نفرین قهوهای همخوانی دارد. در این داستان، بیماری همهگیری به شهر میآید که انگار نماد آن روی جلد، همان پروانهٔ طلایی است.
داستانهای فرانک گلچین، داستانهای درخشانی نیستند. نه به لحاظ زبانی و نه از نظر ساختار. اما دقت نویسنده در ترسیم احساسات زنانه، هوشمندی او در انتخاب مفاهیم و اتفاقات داستاناش به نظر من بسیار اهمیت دارد. مثلن در داستان اولاش، بهنام اولین ردپا، دخترنوجوانی را تصویر میکند که ساعت ۶ صبح با عجله از خواب بیدار میشود، جزوهٔ فیزیکاش را برمیدارد و به سمت مدرسه میرود. برف روی زمین نشسته است و اولین رد پا، ردپای اوست. سگی او را تعقیب میکند و پوزهاش را به پاهایش میمالد. راوی ظرف غذا را جلوی سگ میگذارد و وقتی به میدان میرسد مینی بوس دوم هم رفته است. امپرسیون خاصی در این داستانک دیده میشود؛ صبحی برفی، دختری که تنها به مدرسه میرود و سگی او را دنبال میکند. گذرا بودن این تصاویر را نویسنده خوب درک کرده و به تصویر کشیده است.
این گذرا بودن اتفاقات در همهٔ داستانها دیده میشود و دریافت نویسنده از آنها، دریافتی شاعرانه است؛ “پنجاه تومانی خیس و گلی را به زن داد، به درخت چنار تکیه زد و با نگاهش مارمولکی را که از تنهٔ درخت بالا میرفت دنبال کرد. مارمولک روی شاخهای خزید و پشت برگها ناپدید شد.” یا: “پسرک از میله آویزان شده بود و تاب میخورد اما همچنان نگاهش به آلوچهها بود.”
سادگی مفاهیم داستانهای نفرین قهوهای قابل توجه است. نویسنده جامعه وافراد پیرامون خود را نه با انگیزههای پیچیده و روابط تو در تو، بلکه با شفافیت و روشنی تمام تصویر میکند. در واقع او برشی از جامعه را روبروی ما میگذارد که در آن بیشتر از روانشناسی، فقر، نظام علّی آن را تعیین میکند. آنطور که پیداست تمام داستانها در شهری کوچک اتفاق میافتد. کاراکترها انسانهای پایتختنشین نیستند و در فضاهای او ازدحام و ترافیک کمتر دیده میشود.
داستان نفرین قهوهای در این مجموعه بیشتر از داستانهای دیگر توجه مرا به خود جلب کرد. داستان با این عبارات آغاز میشود: “بالاخره تصمیم گرفتم که همان دامن قدیمی و پرچین را با بلوز تازهام بپوشم. چکار میتوانستن بکنم. خریدن دامن تازه غیر ممکن بود. کشوی لباس را بستم. لیست خرید را نوشتم. پولی را که شوهرم با ناراحتی روی تلویزیون گذاشته بود برداشتم.” شروع داستان اطلاعات مهمی را به خواننده میدهد. زنی که مهمانی گرفته است، خودش را برای پذیرایی از مهمانها آماده میکند. اما همه چیز تمام نیست؛ او باید دامن قدیمیاش را با بلوز تازهاش بپوشد چرا که دامن تازه ندارد. شوهرش با “ناراحتی” پول را روی تلویزیون گذاشته است که نشاندهندهٔ فقیر بودن آنها است. مرد پول را روی تلویزیون گذاشته است. تلویزیون رسانهٔ مسلط و ترتیب دهندهٔ هنجارها وتلقینات حاکمیت و نظام سرمایهداری است. وقتی زن پول را از روی تلویزیون برمیدارد، تازه متوجه گرد و خاکی میشود که روی همهچیز را گرفته است. به حیاط میرود و گرد وخاک بدرنگ را آنجا هم میبیند. از خانه بیرون میرود. متوجه آب بدرنگ جوی خیابان میشود. نانوایی بسته است. آرایشگری سهرهٔ مردهای را از قفس بیرون میآورد و در جوی آب میاندازد و مردی که از آنجا رد میشود میگوید: “مال من هم دیشب مرد.” فضای داستان با این اتفاقات بهسمت فاجعه میرود. پرندهها میمیرند. مردم در خیابان غش میکنند. مدرسهها تعطیل میشود. صدای آژیر آمبولانس لحظهای قطع نمیشود و گرد و خاک بدرنگ روی همهچیز نشسته است. زن همسایه میگوید: “دیدی خواهر چطور نفرینم گرفت… به خدا عصبانی بودم از ته دل نگفتم. میدانی که مرگشان را نمیخواهم… یادم آمد که میگفت: الهی به تیر غیب گرفتار بشن!” راوی بچهها را به اتاق میبرد تا سرگرمشان کند. تلویزیون را روشن میکند. فیلمی تخیلی پخش میشود که در آن از جانب آدمفضاییها به اهالی زمین پیامی میرسد: “توجه کنید اهالی زمین! از وقتی که مردم ما صدای شیون زنهای شما را دریافت کردهاند دیگر نمیتوانند بخندند.”
تلویزیون در این داستان نشانهٔ مهمی است. انگار همهٔ بلایا از تلویزیون بر سر مردم این شهر کوچک نازل میشود. فرهنگ را تلویزیون برای آنها میسازد و تلویزیون شهر فرنگبچههای آنهاست اما میبینیم که جز فقر و بیماری و تحجر چیزی از آن بیرون نمیآید.