آموزش استفاده از واجبی

عیسی سحرخیز
عیسی سحرخیز

خبر می‌رسد که مقام‌های دادستانی خواهر تاجیک را احضار و به صورت تلویحی او را تهدید کرده اند که در مورد این روزنامه نگار نزدیک به جریان ملی مذهبی با “رسانه‌های بیگانه” مصاحبه نکند،حالا پس از این احضار، شوهر خواهر عبدالرضا عهده دار اطلاع رسانی در مورد وضعیت وی شده است. در کنار آن، خبر می رسد که قرار است در آینده ی نزدیک قرار بازداشت او تبدیل به وثیقه شود و آزاد گردد.

 در این میان، یکی از دوستان از حمام به حسینیه بازگشت. با ورود او، انتشار این خبر که وی حسابی سر و بدن را صفا داده است، سوژه‌ای ساخت برای خنده و شوخی دوستان که “پشم و پیلی را زده‌ای و خوش بو شده‌ای”. این مساله خود مقدمه‌ای شد برای بیان خاطراتی از ماه‌های اول بازداشت، زمان حضور در بندهای ۲۰۹، ۲۴۰، ۲ الف و… و مسائل مرتبط با “تیزبر” یا همان “واجبی” مصطلح در میان مردم. در زندان از جمله جیره های رایگان ماهیانه‌ی زندانیان، یک جعبه مواد پاک کننده است با مارک “تیزبر” و یک دنیا خاطره و سابقه!

 در بند ۲۹۰ که بازداشت بودم اولین تجربه‌ام در این ارتباط پس از گذشت یک ماه شکل گرفت، شاید هم در عمل دو ماه. آن جا رسم بر این بود که وقتی زندانیان سیاسی را به حمام می‌فرستادند یک شامپو و یک صابون کوچک یک بار مصرف در اختیار هر نفر می‌گذاشتند. البته گاهی هم از این کار خودداری می‌کردند و حواله می‌دادند به صابون یا شامپو موجود در ظرف مواد شوینده ی حمام. تداوم اقامت در زندان، از پیامدهایش یکی هم بلند شدن ریش و پشم زندانیان بود- در جایی که در اختیار داشتن هرگونه شی تیز و برنده، از جمله بطری و ظرف شیشه ای دارو و چنگال پلاستیکی ممنوع بود، چه برسد به تیغ صورت تراشی و…

 ماجرای مشکوک مرگ سعید امامی از طریق مصرف این مواد خاص و خوردن واجبی-ـ بحثی که کشتن حساب شده ی او را هم در زندان مطرح کرد-ـ عاملی بود که در ابتدای دستگیری گمان می کردم دیگر دادن این ماده و مصرف آن در زندان منتفی شده است. اما پس از چند روز که نوبت حمام کردن رسید بوی تند آن در کریدور مقابل سلول ها و آثار به کار بردن این مواد در محل شست و شو ذهنیت من را حسابی عوض کرد.

 انتقال میرزایی پس از سه هفته به سلول انفرادی ۳۱- برای مراقبت از من که دچار افتادن غیرمترقبه و غش کردن ناگهانی شده بودم- وظیفه ی دیگری بر روی دوشم نهاد. کنحکاوی های محسن که جوانی افغانی و سنی مذهب بود و نیازش به مصرف داروی نظافت، عاملی شد که یک باره به سطح آموزشگر مصرف واجبی در زندان ارتقا مقام پیدا کردم- در حالی که دانش من هم تنها برآمده از مطالب بروشور و نوشته های پشت جعبه ی مقوایی بود! بعدها این آموزش در مورد محسن فاضل فضلی، زندانی کویتی عضو القاعده تکرار شد که پنج ماه و نیم با من هم سلول بود.

 نکته ی جالب برای من این بود که با طرح چنین مساله ای از “انجمن دفاع از حقوق زندانیان”- در اوج اعتصاب غذای اکبر گنجی- استعفا داده بودم. در آن زمان، ابتدا نگاه ما این بود که لازم است نهادهای صنفی-ـ حقوق بشری شکل گیرد تا بتواند از حقوق زندانیان سیاسی دفاع کند. اما اکثر دوستان با این نگاه مخالف بودند و هدفی گسترده تر، با تاکید بر حقوق تمام زندانیان داشتند. این امر در همان ابتدای شکل گیری این نهاد به کناره‌گیری محسن کدیور انجامید و ماندن مشروط من، با تاکید بر ضرورت پررنگ بودن بخش دفاع از حقوق زندانیان سیاسی-ـ مطبوعاتی. اما چون در عمل چنین کاری انجام نشد و حتی در دوره‌ای وضعیت زندانیانی که بر اساس تحلیل من با بمب‌گذاری مردم بی گناه را کشته و در مواردی آلت دست جریان‌های داخل حکومتی نیز شده بودند، مورد توجه قرار گرفت یا زندانیانی که کار خلاف شرع و عرف انجام داده بودند و کم کم جایی برایم باقی نماند. اکبر که اعتصاب غذایش در زندان بالا گرفت، انتظار امثال من این بود که توجه ویژه‌ای به گنجی و خانواده‌اش شود، که نشد. در زمان استعفا در اعتراض به این نوع برخورد و چنین ملاحظاتی، به طور شفاهی، با طعنه به دیگر دوستان گفتم که “وظیفه ما رسیدگی به امور زندانیان سیاسی-ـ مطبوعاتی است، نه کم و زیاد شدن واجبی مصرفی زندانیان عادی!”

 حال خودم در موقعیتی قرار گرفته بودم که باید چند گام پیشتر می گذاشتم و در زندان نحوه ی عمل آوردن آن و استعمالش را آموزش می دادم. هفته‌ها و ماه‌ها که گذشت، تغییر سلول و تعویض زندانیان هم سلولی- به ویژه جوانان- مرا مجبور کرد که این آموزش را به نسلی بدهم که در دنیای مدرنیته، مشکل خود را به گونه‌ای دیگر حل می‌کردند و حتی بعضی از آنها در تمام طول عمر نام تجارتی “تیزبر ” و گاه اسم واجبی را هم نشنیده بودند که مصرف آن عمدتا به نسل پیش از ما تعلق داشت و دوران رونق حمام عمومی و خزینه.

 امروز غروب که این بحث و شوخی پیشین بار دیگر مطرح شد، هر یک از دوستان به یاد خاطره ای افتادند و طرح مسائل مرتبط با آن به صورت شوخی و جدی‌. یکی هم اشاره ای کرد به آن داستان معروف مولانا و درس آموزی های اخلاقی خاص مثنوی معنوی.

 معلوم شد که مشابه این آموزش در سلول‌های دیگر هم توسط برخی از دوستان طی یک سال گذشته جریان داشته است؛ هم آموزش دادن، هم آموختن و گاه نیز در شرایط یاد دادن دیگران را سرکار گذاشتن، چه زندانیان ایرانی و چه بازداشتی های خارجی.

 رفیعی از دورانی حدود یازده ماه پیش‌گفت، زمانی که در سلول ۵۲ بند ۲۰۹ اوین با بداقی و ادبیبالد هم بند بود؛- یک تبعه ی بلژیک که به جرم جاسوسی دستگیر شده بود. او برای انجام دوچرخه‌سواری در کویر لوت به ایران آمده بود. چادر زدن برای اقامت در محلی نزدیک به یک سایت موشکی مخفی ایران، علت دستگیری وی بود و زدن اتهام‌ جاسوسی. پس از حدود یک ماه هم بند بودن با ایرانیان، اندکی فارسی آموخته بود. روزی یکی از هم سلولی‌ها از نگهبان تقاضای “داروی نظافت” می کند. او با کنجکاوی می پرسد که “این جعبه و محتوی آن چیست و به چه کار می‌آید؟” پس از آگاه شدن از این روش سنتی موزدایی، وی طالب دریافت جیره و آموزش مصرف آن می شود. پس از کسب دانش خاص و رفتن به حمام معلوم می شود که آموزش را نصفه نیمه دیده است، چون پشم و پیلی او نصفه کاره ریخته و زدوده شده بود. او پس از بازگشت به سلول دنبال راه‌ حل برای زدودن آثار جرم می رود. آموزش مجدد می بیند، اما زمان مناسب برای انجام صافکاری نمی یابد. پس از چند روز انتظار رسیدن نوبت جدید حمام- از شنبه تا چهارشنبه- در شرایطی که این امر موجب شوخی و تفریح هم بندی‌هایش شده بود، مساله به خوبی و خوشی حل و فصل می شود. در این جریان چگونگی مصرف این داروی سنتی ایران به اروپا هم می رسد، البته با آزاد شدن وی پس از شش هفت ماه حبس اجباری و تعریف ماجرا برای دوستانش.

 مهدی خاطره‌ای جالب‌تر داشت از سرکار گذاشتن نگهبان! با نقشه ای قبلی، این پرسش مطرح می شود که چگونه باید این داروی حساس و اثرگذار را مصرف کرد؟ نگهبان معرف عام و خاص بود، چون سر و وضع جالبی داشت. او در هر شرایطی عینکی مشکی به چشم می‌زد و با دهان بند صورت خود را حسابی می‌پوشاند. به یاد دارم شب اولی که به بند ۲۰۹ انتقال یافتم شیفت کاریش بود. برای فراهم آوردن مقدمات انتقال به بیمارستان قمر بنی‌هاشم، از سلول ۳۱ که بیرون آمدم تا به بهداری بازداشتگاه منتقل شوم یک باره با او مواجه شدم، با شکل و شمایل خاص- چکمه‌های پلاستیکی سیاه در پا، دستکش‌های مشکی در دست، همراه با آن عینک مشکی و دهان بند کاغذی آبی رنگ برای شناخته نشدن.

 ابتدا تصور کردم که با شکنجه‌گری مواجه هستم که اکنون از اتاق بازجویی بازمی‌گردد، چشم‌بندم اجازه نمی‌داد به راحتی اطراف را نگاه کنم، از فضای محدود زیر چشم بند شبحی از چنین کسی را می‌دیدم. در راه بازگشت نیز سروصداکنان از کنارم رد شد. مرا به سلول منتقل کردند تا پس از فراهم کردن مقدمات و آوردن نگهبانان و مراقبان به بیمارستان بفرستند، او هم به سمت مقابل حرکت کرد، به سوی در خروجی زندان. تا مدت‌ها این صحنه در ذهنم جا خوش کرده بود و خیالاتی را شکل می داد ، با پس زمینه‌ای در خصوص وجود شکنجه در زندان و شکنجه‌گر در بازداشتگاه اوین. بعدها متوجه شدم که او نگهبانی ساده، اما خشک و خشن بیش نیست و آن شب هم با شلوغکاری مشغول نظافت دستشویی ها بوده است! هرچه بود ذهن فعال من داستان خود را ساخته بود، براساس پیش زمینه‌ها و حوادث گذشته.

 حال مهدی با چنین فردی روبه‌رو بود که دیگر دستکش و چکمه ی لاستیکی به تن نداشت. محمودیان درخواست تیزبر کرد و پس از مکالمه ای کوتاه آن را به دست آورد. حالا نوبت طرح این این پرسش بود که چگونه باید از آن استفاده کرد. طرف با همان لحن جدی و خشن- و البته تنبلی ذاتی ناشی از یک کارمند عادی- جوابی نداد. مهدی پافشاری کرد و این که وضع مناسبی ندارد و از لحاظ شرعی دچار مشکل شده و نمازش قبول نیست! با طرح این موضوع بود که طرف عاقبت لب از لب باز کرد و نحوه ی مصرف را به صورت خلاصه آموزش داد و زمینه ساز خنده ی زندانیان جوانی شد که پشت در گوش ایستاده بودند!.

 داوود خاطره ای از زمانی که به بند عمومی انتقال یافته بود، در ذهن داشت. مسؤول یکی از اتاق‌های بند شیطنتی کرده بود، شاید با الهام گرفتن از داستان مثنوی. نگهبان ها که جیره ی ماهیانه را توزیع کرده بودند، او هم به ساکنان اتاق اعلام کرده بود که می‌توانند سهم خود را دریافت کنند، اما به یک شرط! پیش از آنکه شرط مطرح شود، این سوال از جانب جوانترها مطرح شده بود که این قوطی چیست و محتویات آن به چه کاری می‌آید؟

 توضیحات لازم که داده شد نسل جدید هم به صرافت استفاده از مواد افتادند. اینجا بود که شرط اهدای واجبی به میان آمد: “زندانی باید در جایگاهی باشد که مصرف‌کننده ی فوری باشد، نه ذخیره‌ کننده تا بتواند جیره دریافت کند!”. تعدادی عقب‌نشینی کردند، اما بعضی‌ها هم با اصرار اعلام نیاز کردند. در نهایت اعلام شد که ضرورت باید مورد تایید جمع قرار گیرد و آزمون میدانی انجام شود! ع. ز پا پیش گذارد. آستین پیراهن را کنار زد و موهای بلند زیر بغل را نشان داد. مسؤول اتاق اعلام کرد که این شرط لازم است، اما کافی نیست و باید جایگاه اصلی نیز دیده شود و اندازه‌گیری رسمی به عمل آید، آن هم در مقابل جمع! نتیجه ی کار اعطای دو بسته داروی نظافت به عنوان جایزه بود. شاید حکایت آن جوحی که چادر پوشید و در وعظ میان زنان نشست. (ص۸۶۱ مثنوی معنوی، براساس نسخه قونیه. به تصحیح و پیشگفتار عبدالکریم سروش) زمینه‌ساز این شوخی مسؤول اتاق شده بود.

 اشعار ابتدایی این داستان مولانا چنین است:

واعظی بد پس گزیده در بیان / زیر منبر جمع مردان و زنان

رفت جوحی چادر و روبند ساخت/ در میان آن زنان شد ناشناخت

سایللی پرسید واعظ را براز/ موی عانه هست نقصان نماز؟

گفت واعظ چون شود عانه دراز/ پس کراهت باشد از وی در نماز

یا بآهک یا ستره بسترش/ تا نمازت کامل آید خوب و خوش

گفت وسایل آن درازی تا چه حد؟ / شرط باشد تا نمازم گم بود

گفت: چون قدر جوی گردد بطول/ پس ستودن فرض باشد‌ای سئول

گفت جوحی زود،‌ای خواهر ببین/ عانه من گشته باشد این چنین؟

بهر خشنودی حق پیش آر دست/ کان به مقدار کراهت آمدست؟

چهارشنبه ۱۳/۵/۸۹ ساعت ۲۲: ۰۰ حسینیه بند۳ کارگری، رجایی شهر

 

پس از نگارش

دو ماجرای دیگر پس از نوشتن این بحث مطرح شد. یکی را دوستی گفت و دیگری را خودم به خاطر آوردم. در بند ۳۵۰ زندانی‌ خل و چلی بود متهم به وابستگی به انجمن پادشاهی، به اسم داوود. ک. معلوم نبود به چه علت او را دستگیر کردند، به این دلیل هم زود آزادش کردند، اواخر سال ۸۸. او در زمانی که هدایت آقایی وکیل بند زندانیان سیاسی بند ۳۵۰ بود، دائم به او مراجعه می‌کرد و با فریاد سهم خود را می‌خواست. اعتراض می‌کرد که: “تو چه وکیل بندی هستی، چرا سهم واجبی مرا از رئیس زندان نمی‌گیری؟” او دائم می‌رفت و می‌آمد و با صدای بلند در میان جمع جیرهٔ خود را طلب می‌کرد. این ماجرا یک داستان دنباله‌دار بود تا زمانی که هدایت پیش از انتقال من به بند عمومی، ابتدا به بند ۲۴۰ انتقال یافت و سپس آزاد شد و…

 ماجرای دیگر بازمی‌گردد به دههٔ ۶۰، هم زمان با دستگیری گستردهٔ هواداران مجاهدین و جریان‌های چپ، در سال‌های پیش از آن اعدام‌های مساله‌دار. تیمی برای بررسی مشکلات زندانیان سیاسی به اوین اعزام شده بود. در شرایطی که بحث‌های جدی مطرح بود و از هر سو درخواستی مطرح می شد، در پی طرح سوال در مورد مهمترین مشکل زندان، انگشتی از گوشه ای بلند شد. زندانی در پاسخ پرسش مطرح شده با جدیت می‌گوید: “واجبی”. مسؤولان مربوط ابتدا متوجه شیطنت و تمسخر وی نمی شوند و در پی حل این معضل برمی آیند، اما وقتی خنده ی دیگر زندانیان را می بینند، او را برای مدتی به بازداشتگاه می فرستند؛- حبس تنبیهی در سلول انفرادی.