در بندهای اوین و اتاق های بازجویی چه می گذرد

فرشته قاضی
فرشته قاضی

» روایت یک روزنامه نگار

بعد از انتخابات ریاست جمهوری 88 روزنامه نگاران بسیاری بازداشت و در سلول های انفرادی بندهای 209، 240 و 2 الف سپاه زندانی شدند؛ روزنامه نگارانی که با وثیقه های سنگین آزاد و سپس به حبس های تعزیری محکوم شدند و تعدادی از آنها همچنان در بند 350 زندان اوین و همین طور زندان رجایی شهر به سر می برند.

احسان محرابی یکی از این روزنامه نگاران است که پس از انتخابات 88 بازداشت و در سلول های انفرادی بندهای 240 و 209 زندانی بوده و سپس به یک سال حبس تعزیری محکوم و در بند 350 زندان اوین به سر برده است.

با او در مورد فضای پس از انتخابات 88 مصاحبه کرده ایم؛ و فضای حاکم بر بندهای 209 و 240 و بازجویی ها. این مصاحبه در ذیل می آید.

بخش دوم مصاحبه این روزنامه نگار که به بازگویی وقایع ستاد انتخابات وزارت کشور در روزهای انتخابات و پس از آن و همچنین یکسال زندگی در بند 350 اختصاصی دارد در شماره بعدی “روز” منتشر خواهد شد.

آقای محرابی، خبرنگار پارلمانی و از روزنامه نگاران باسابقه روزنامه های اصلاح طلب است که در روزنامه های فرهیختگان،توسعه، همبستگی، اعتماد ملی و… قلم زده است.

 

 ممکن است برگردیم به فضای همان روزهای نخست بعد از انتخابات 88 و با توجه به فضای آن زمان بگویید آیا فکر میکردید بازداشت شوید؟

سال 88، بعد از انتخابات، چون خیلی از بچه های روزنامه نگار بازداشت شده بودند، من هم به نوعی احساس میکردم ممکن است بازداشت شوم. روز انتخابات در ستاد انتخابات وزارت کشور بودم و خیلی از فضای بیرون خبر نداشتم. فردای همان روز در مورد نتیجه انتخابات با بی بی سی مصاحبه کردم؛ بعد که از ستاد انتخابات بیرون آمدم با فضای عجیبی مواجه شدم. عجیب از این جهت که اصلا از فضای بیرون خبر نداشتم و نمیدانستم چه فضایی حاکم است. پس از اولین نمازجمعه بعد از انتخابات هم باز با بی بی سی مصاحبه کردم؛ در اصل من گاهی به نمازجمعه می رفتم و معتقد بودم که نمازجمعه تهران در تحولات سیاسی کشور تاثیر گذار است و یک روزنامه نگار باید از نزدیک در جریان آن باشد. یکبار دیگر هم درباره برخوردها و بازداشت ها با بی بی سی مصاحبه کردم اما بعد کم کم فضا اینقدر بد شده بود که ترجیح دادم محتاط تر باشم ومصاحبه نکنم. اگر هم صحبتی میکردم با عنوان شاهد عینی مطرح می شد.اما به مرور این حس که ممکن است بازداشت شوم برایم کمرنگ تر شد. با خود فکر میکردم که اگر میخواستند مرا بازداشت کنند همان اوایل می کردند، اما خب همچنان استرس وجود داشت به حدی که شبی ساعت 1 زنگ خانه ما را زدند. فکر کردم آمده اند مرا بازداشت کنند. جواب ندادم و روز بعد متوجه شدم همسایه کاری داشته. آن روزها به شوخی به بچه ها می گفتم من نزدیک خاوران می نشینم و کسی حوصله نمیکند این همه راه بیاید و مرا بازداشت کند. برای سایر همکاران هم همین فضا بود؛ترس مداوم که الان می ریزند و بازداشت میکنند. خب آن زمان هر شب در خانه یکی را می زدند و با خود می بردند. همکارانم می گفتند این فضای ترس و استرس به بچه هایشان هم منتقل شده؛ آنها با هر صدای زنگی از جا می پریدند و نگران بودند. همین حس به بچه ها هم منتقل می شد. از طرفی برخی بازداشت ها در تحریریه ها انجام گرفته بود. مثلا عبدالرضا تاجیک را بار اول از تحریریه بردند و همین طور نوربخش، سردبیر فرهیختگان را. فضا طوری بود که همه منتظر بازداشت بودند. اکثرا آماده بازداشت بودند و… تا 18 بهمن وقتی که من خانه نبودم به خانه ریختند و برادرم را که خانه ما بود بازداشت کردند و با خود بردند. وقتی من به خانه برگشتم مرا هم بازداشت کردند.

 

برادرتان را چرا بازداشت کرده بودند؟

ابتدا فکر میکردم به جای من اشتباهی او را بازداشت کرده اند؛ البته این گمان هم بود که ممکن است گروگان گرفته باشند تا من خود را معرفی کنم. بعد وقتی خودم بازداشت شدم و مرا سوار ماشین کردند که ببرند،عکس خودم را دست آنها دیدم و متوجه شدم اشتباهی نگرفته اند؛به نوعی گروگان بود که من خودم را معرفی کنم. برادرم نه روزنامه نگار بود نه فعالیت خاصی داشت و نگران او بودم، البته او را برده و چند ساعت بعد به خانه بازگردانده بودند. من که به خانه برگشتم دیدم همه جا را تفتیش کرده اند؛ چمدانی داشتیم آن را شکسته بودند. برخی وسایل من و همچنین ماهواره را برده بودند و خانه کاملا به هم ریخته بود. نیم ساعتی خانه بودم و استرس داشتم فیلم گذاشتم که با آن مشغول شوم و به بازداشت فکر نکنم اما نیم ساعت نکشید که آمدند.

 

از وزارت اطلاعات بودند یا از سپاه؟ برخوردها چگونه بود موقع بازداشت؟

حکمی که نشان نداده بودند؛ نه به برادرم نه به من. البته صورت جلسه ووسایلی را که از خانه برده بودند به برادرم داده و از او امضا گرفته بودند. مرا که می بردند سوار ماشین بکنند پرسیدند از وحید پوراستاد شماره ای داری؟ گفتم نه. فهمیدم که دنبال او هم هستند. نگفتند که از وزارت اطلاعات هستند یا از سپاه. به همسایه ها گفته بودند که به خاطر مواد مخدر آمده ایم؛ این آقا شیشه جابه جا میکند و… توی راه از محله سابق من که رد شدیم، یکی از آنها گفت اینجا محله سابقت هست! گویا میخواستند بفهمانند که همه چیز را درباره من میدانند. خیلی لحن زننده ای داشتند؛ سعی داشتند ارعاب ایجاد کنند، می گفتند اینجا خانه تیمی بوده و…

 

و بعد کجا منتقلتان کردند؟

حوالی سیدخندان ماشین ایستاد و ماشین دیگری کنار ماشین پارک کرد. مرا تحویل آن ماشین دادند و به اوین بردند. بهمن ماه بود. خانواده ها هنوز آن موقع جلوی زندان تجمع میکردند. هنوز بازداشت شدگان عاشورا آزاد نشده بودند و خیلی خانواده ها جلوی اوین بودند. البته من قبلا بازداشت نشده بودم و اوین را هم ندیده بودم؛ چشم بند هم داشتم و نمیدانستم کجا هستم. بعدها متوجه شدم که اوین است. لباس زندان و مسواک و حوله و خمیر دندان دادند و یک پلاستیک که لباس های خودم را در آن بگذارم. بعد عکس گرفتند و گفتند چمباتمه بنشین رو به دیوار. احساس میکردم افراد زیادی بازداشت شده اند، دور و برم شلوغ بود و اسم یک نفر را شنیدم که گفت قربان پور هستم. فکر کردم فرشاد قربان پور را هم گرفته اند که البته بعدتر او هم بازداشت شد اما کسی که ان روز صدایش را شنیده بودم یکی از دانشجویان دانشگاه شریف بود. شب بود و یکی دو ساعتی شاید هم بیشتر؛ می گفتند بنشین. بعد می گفتند بایست و باز دوباره همین نشستن و یا سر پا ایستادن ادامه داشت. فضای بدی بود. یکی می گفت اعدامی ها را آوردند یکی می گفت تازه رسیدید اینقدر می مانید که موهایتان مثل دندان هایتان سفید شود و… مدام اینها را می شنیدم تا بردند طبقه بالا.گویا معاینه پزشکی بود و می پرسیدند که سیگار می کشی یا نه و موقع بازداشت کتک خورده ای یا نه و از این سئوالات. من نمیدانم چه مدت توی این صف بودم که یکباره افتادم؛ سرم ضربه خورده بود و خون آمد. مرا بردند و سرم زدند. با خود گفتم شاید فرجی بوده که امشب بازجویی نشوم اما تا سرم تمام شد بردند توی اتاقی و پشت نیمکتی که شبیه نیمکت های تک نفره مدارس بود نشاندند. آن وقت یک آقایی آمد که بعد متوجه شدم “مهدوی” سرتیم بازجویی از بچه های نهضت آزادی است. البته این را بعدها متوجه شدم و تعجب هم کردم چون من رابطه ای تشکیلاتی با نهضت آزادی نداشتم.

 

و بعد بازجویی ها شروع شد. بیشتر حول چه محوری بود؟ چه میخواستند و چه می پرسیدند؟

مهدوی ابتدا پرسید که کجا زندگی میکنم. گفتم خاوران. گفت: “تو چرا؟ بچه های خاوران که نباید اصلاح طلب باشند”. بعد طوری که انگار میخواهد سر شوخی را باز کند گفت چرا موبایلت به اسمت خانمت است؟ همه چیز را بردارد و در برود چه میکنی… و کم کم وارد بازجویی شد.گفت تو با دکتر قدیمی از بی بی سی چه رابطه ای داری. گفتم من چنین کسی را نمی شناسم. اما فهمیدم که احتمالا به کامپیوتر من نفوذ داشتند و میدانستد با چه کسانی ارتباط دارم. من همیشه دوستانم را به شوخی دکتر خطاب میکنم و فکر کرده بودند علی قدیمی، دکتر است. مثل اینکه چک کردند و باز آمدند و گفتند با علی قدیمی چه ارتباطی داری. گفتم در روزنامه اعتماد ملی همکارم بوده. بعد از آرش حسن نیا پرسیدند و…. همین طور بین بی بی سی و رادیو فردا بازجویی ها متمرکز بود؛ میگفتند تو با بی بی سی و رادیو فردا ارتباط داری. بنویس با چه کسانی و به چه شکلی این ارتباط هست. تا نزدیک صبح همین طور بازجویی ادامه داشت که بازجوگفت این حرف های تو قابل قبول نیست، من می روم. تا برگردم خوب فکر کن و درست جواب بده. یکی دو ساعتی روی همان صندلی در حال چرت و بیداری بودم که صبح شد، بازجو با یک سینی بازگشت که در آن صبحانه بود. رفت توی فاز صحبت های دیگر که ما نمیخواهیم با هم درگیر شویم ما برادریم نمیخواهیم در سرنوشت کشور اخلالی ایجاد شود و کشور به هم بریزد و بعد باز بازجویی ها همین طور از سر گرفته شد. من راجع به تخلفات مالی دولت گزارش هایی نوشته بودم که بازجو گفت تو سیاه نمایی کرده ای. گفتم اینها را پورمحمدی، رئیس سازمان بازرسی کشور اعلام کرده و ما گزارش نوشته ایم اگر سیاه نمایی است او کرده و به ما چه ارتباطی دارد.بازجویی تا ظهر ادامه داشت. ظهر گفت فردا سراغت می آیم درباره فراکسیون اقلیت مجلس و تابش و بقیه صحبت کنیم. بعد مرا به سلولی بردند که بعد فهمیدم در بند 240 هستم. ده روز تمام سراغ من نیامدند و در سلول انفرادی بودم. آن ده روز بلاتکلیف و در سلول انفرادی ماندم تا مرا برای بازپرسی بردند. توی ماشین متوجه شدم اکبر منتجبی و حسن ظهوری هم بازداشت شده اند.مرا بازگرداندند و به سلول دیگری در همان بند بردند که از دیوار نوشته ها فهمیدم عمادالدین باقی در آن سلول بوده.

 

 بعد چه اتفاقی افتاد؟

بعد از بازپرسی باز چند روزی در سلول بودم و کسی سراغم نمی آمد تا اینکه یک روز در سلول را زدند؛ یک فردی بود که بین زندانیان به “محراب” معروف بود و در حد مدیر کل وزارت اطلاعات بود رتبه اش از بازجو بالاتر بود. پرسید چند وقت است اینجایی؟ گفتم حدود 14 روز. گفت چند بار بازجویی شدی؟ گفتم همان روز اول. بعد گفت میخواهی بروی عمومی؟ خوشحال شدم که به بند عمومی می روم و گفتم بله. در سلولی را زد که از صدا متوجه شدم کیوان مهرگان آنجاست. بعد مرا به سلولی بردند که 5 نفر در آن بودند. در اصل معروف بود به سوئیت های 240 و وقتی میخوابیدیم، دراز که می کشیدیم کنار هم دیگر جا برای تکان خوردن هم نبود. سیاسی هم نبودند؛ یکی به دلیل عتیقه جات بازداشت شده بود و یکی مسائل بانکی داشت و… اما یکی از آنها از بچه های بهایی بود که روز عاشورا بازداشت شده بود.

 

و همچنان بازجویی نداشتید و سراغ شما نمی آمدند؟

5 روز گذشت و کسی سراغم نیامد اما یکباره بازجویی ها شروع شد. بازجو فرد جدیدی بود و برخوردش هم با بازجوی قبلی متفاوت بود. فحش های خیلی بد میداد، توهین میکرد و مدام مورد ضرب و شتم قرار میداد. من خبرنگار پارلمان بوده ام و نکته جالب این بود که می پرسید با کدام نماینده آشنا بودی؟ می گفتم مثلا فلان نماینده، می گفت از اینجا بیرون رفتی حتما برو به او بگو که کتک ات می زدیم. بازجویی ها هر روز ادامه داشت و باز مرا به انفرادی بردند. یک روز ما را جایی بردند و گفتند ملاقات با دادستان است. آنجا چهره های دیگری را که بازداشت شده بودند دیدم از جمله علی ملیحی را دیدم و بهاره هدایت را.دادستان با ما صحبت کرد یکسری جزئیات پرسید و گفت قاضی شما دستور آزادی تان را ظرف روزهای آینده صادر میکند. ما هم خیلی خوشحال شدیم. بعد ما را به سلول بازگرداندند و یک روزی بازجویی نشدم اما دوباره بازجویی ها شروع شد و این بار خیلی سخت بود چون انتظار آزادی را داشتم اما بازجو گفت که دستور آزادی ات را قاضی صادر کرده اما من جلوی آن را گرفته ام. در کوتاه زمانی که اجازه تلفن به خانواده ام را دادند متوجه شدم که درست می گویند و حتی از خانواده کفالت هم خواسته بودند. اما بازجویی ها به همان شکل ادامه داشت و شدید تر هم شده بود تا پنج شنبه قبل از عید آمدند و گفتند منتقل می شوی. کنار دیوار ایستاده بودم که یک آقایی با لهجه اصفهانی به پشت من زد و گفت این را ببرید بازجویش کارش دارد. مرا بردند اتاق بازجویی، افراد جدید هم اضافه شده بودند. بازجو گفت همه چیز را بگو تا بگذارم آزاد شوی. گفتم من چیزی ندارم که بگویم هر چه بوده گفته ام. گفت عید نمیخواهی پیش خانواده ات باشی؟ گفتم میخواهم اما حرفی ندارم. گفت برو بیرون و مرا بیرون بردند بعد بازگرداندند توی اتاق بازجویی. یک آقای دیگری بود که نقش بازجوی خوب را بازی میکرد. گفت یک روز می شکنی الان همه چیز را بگو و برو. بعد گفت وقتی گفتیم برو بیرون هیچ درخواستی نکردی و سریع رفتی پس نمی خواهی خانواده ات را ببینی. گفتم حرفی ندارم. از 240 به 209 منتقلم کردند و بازجو گفت اینجا بهتر از تو پذیرایی میکنیم. باز انفرادی بودم و از دیوارنوشته ها متوجه شدم علی زمانی و آرش رحمانی پور هم که اعدام شدند در آن سلول بوده اند. در انجا هم چند روز بعد مرا به سلول چند نفره بردند که مهدی اقبال آنجا بود یک نفرهم گلدکوئیستی بود و فرد دیگری هم در ارتباط با شیشه بازداشت شده بود؛ یاسر معصومی که در تجمع گرفته بودند و یک نفر هم به اسم سیامک رحمانی بود. 9 روزی از عید گذشته بود که بازجو آمد در سلول گفت نمیخواهی حرف بزنی؟ و باز مرا به اتاق بازجویی برد خیلی جلسه سختی بود با ضرب و شتم های شدید و زیاد و من دلیل حساسیت شان را نمی فهمیدم. فکر میکردم مساله مصاحبه های بی بی سی است. می گفتم همه را گفته ام. بعد گفتند حاضری با ما همکاری کنی؟ دوستانت در بی بی سی اگر با اسم دیگری ایران آمدند به ما خبر میدهی؟ گفتم من آدم فروش نیستم و… در بازجویی ای که گفتم خیلی سخت بود گفتند که تو به اربیل و وان و نخجوان سفر کرده ای بگو با چه کسانی دیدار داشتی و چه ها کردی و… فهمیدم که نسبت به این سفرها هم حساس هستند. بعد آن جلسه باز مرا به انفرادی بردند و اوایل اردیبهشت مرا مجددا به بازپرسی بردندو درباره بی بی سی و مصاحبه های بی بی سی سئوال کردند و همین طور مصاحبه ای که با رادیو فردا داشتم. بعد بازگرداندند به سلولی که یک نفر به اسم سعید موسوی آنجا بود می گفت هر کسی آمده اینجا آزاد شده و من مانده ام. گفتم من تا مرز آزادی رفتم و نشد و دیگر مایوس شده ام و انتظار آزادی ندارم. در سلول چند نفره از یاسر معصومی شنیده بودم که مصطفی تاج زاده و رمضان زاده و عده دیگری به مرخصی رفته اند ولی من دیگر امیدی نداشتم و می گفتم که اگر قرار بود آزاد شوم همان زمان می شدم. اما 12 اردیبهشت مرا بردند انگشت نگاری کردند و بعد هم آزاد شدم.

 

اشاره به بازپرسی داشتید. بازپرسی کجا انجام می گرفت؟

همان دادسرای اوین. در شعبه 3 که آقای کیامنش بازپرس بود.

 

اخبار زیادی درباره شکنجه و تهدیدهایی که در بازجویی ها و در بندهای 240، 209 و بند 2 الف سپاه در جریان است منتشر می شود؛ برای شما چگونه بود؟ تهدید ها به چه شکلی بود؟

برای من بخش عمده اش ضرب و شتم های شدید در اتاق بازجویی بود. تحقیر روحی که میکردند، فحش های رکیکی که حتی به خانواده و نزدیکانم میدادند، تهدید میکردند که به خانواده ات آسیب میزنیم. راجع به خصوصی ترین مسائل زندگی ام می پرسیدند و می گفتند کاری میکنیم همسرت از تو جدا شود و… اینها در اصل شیوه های مرسوم شان بود که اعمال میکردند.

 

در مدتی که در 240 و 209 بودید ملاقاتی با خانواده داشتید؟ تماس های تلفنی به چه صورتی بود؟

من یکبار قبل از عید ملاقات داشتم اما بعد گفتند دیگر ممنوع الملاقات هستی؛هیچ تماسی هم نمیگذاشتند بگیرم. قبل از عید یکبار اجازه تماس دادند که بازجو کنارم نشسته بود و گفت فقط احوالپرسی کن و بگو خوب هستی و هیچ حرف دیگری نباید بزنی. آن موقع خانواده ام از دادستانی برای ملاقات نامه گرفته بودند که بازجو اجازه نداد. کاملا مشخص بود که همه چیز را بازجوها تعیین میکنند نه دادستان و نه قضات.

 

و بعد از آزادی، دادگاه شما برگزار شد؟ دادگاه به چه شکلی بود؟

بعد از آزادی فقط خانه بودم، کاری نداشتم تا زنگ زدند گفتند بیا دادسرای اوین. رفتم دفاع آخر را از من گرفتند و اتهام تبلیغ علیه نظام از طریق مصاحبه با بی بی سی و رادیو فردا را تفهیم کردند. برای 28 مرداد احضاریه برای برگزاری دادگاه آمد که عقب افتاد و 18 مهر برگزار شد. قاضی پرونده ام مقیسه بود که برخوردش خیلی زننده و همراه با فحش و توهین است. با اینکه آقای علیزاده طباطبایی، وکیلم هم حضور داشت اما خیلی توهین کرد و اصلا توجهی به حرف های من نداشت. من گفتم آقای احمدی نژاد هم با رسانه های خارجی مصاحبه میکند چه اشکالی دارد؟ قاضی مقیسه با لحن خیلی بدی گفت هر غلطی احمدی نژاد کرد تو هم باید بکنی؟ بعد گفت تو نمازجمعه هاشمی با بی بی سی مصاحبه کرده ای. گفتم نه نمازجمعه رهبری بود نه هاشمی. یکباره گفت حالا مال هر خری بوده چه فرقی میکنه، مهم اینه که مصاحبه کردی. بعد هم که حکم یکسال زندان داد و در دادگاه تجدید نظر هم قاضی زرگر تایید کرد. والب اینکه قاضی زرگر پدر همسر حسن یونسی بود که در زندان هم اتاقم شد.

 

و بعد مجددا بازداشت شدید و این بار برای یکسال به زندان و بند 350 رفتید. آنجا چگونه بود وقتی رفتید خیلی از روزنامه نگاران و فعالان سیاسی و دانشجویی سرشناس در آن بند بودند می توانید کمی از فضای آنجا بگویید؟

وارد بند که شدم حسین مرعشی را دیدم و بعد عبدالله مومنی. طبق تقسیم بندی ها به من گفتند بروم اتاق 9. آنجا خیلی ها را دیدم و با چهره های جدید هم آشنا شدم که برایم خیلی جالب بود و کمتر می شناختم مثلا ماهان محمدی که نزدیک 7 سال بود بدون مرخصی در زندان بود. از عاشورایی ها، بابک داشاب، ارسلان ابدی و کیارش کامرانی که خیلی بد شکنجه شده بودند. بهمن احمدی امویی بود، علی جمالی، اسدی زیدآبادی، علی ملیحی و… چند روزی که گذشت پرسیدم برادران علایی کجا هستند؟ گفتند آنها مرخصی اند. فردای همان روز آرش علایی را آوردند و من دیگر تصمیم گرفتم سراغ از کسی نگیرم و یادی از کسی نکنم که مبادا او را بیاورند آنجا. آرتین غضنفری را اوردند، هانی محمدزاده، جوان ترین زندانی سیاسی بودکه دانشجوی دانشگاه شریف بود. وقتی وارد بند 350 شدم با اتفاق تلخی روبرو شدم توی حیاط مردی نشسته بود و سیگار می کشید و بقیه دور او نشسته بودند و گریه میکردند. پرسیدم موضوع چیست؟ بچه ها گفتند عنقریب اعدام می شود و حاضر به نوشتن عفو نامه نشده. حاج آقایی بود که روز بعد با جعفر کاظمی اعدام شدند و در بدو ورود به بند 350 این خیلی مرا آزار داد و خیلی تلخ بود. فردای همان روز هم علی عجمی به رجایی شهر تبعید شد. کلا ورودم خیلی با تلخی بود.