سروده هایی از لیلا فرجامی و گروس عبدالمکیان
خسته از سکانس های تکراری زمین
لیلا فرجامی در سال ۱۳۵۱ در تهران متولد شده است. او پس از تکمیل دوران راهنمایی در ایران با خانواده اش مهاجرت کرد. این شاعر بیش از ده سال است که به سرودن و ترجمه ی شعر مشغول است. اولین مجموعه ی شعر فرجامی به نام «هفت دریا شبنمی» در سال ۱۳۷۹ توسط نشر روزگار در ایران به چاپ رسیده است. دومین کتاب شعر او به نام «گاوهای خوشبخت آلپ» همراه با مجموعه ی اشعار ترجمه شده است. آثار فرجامی در مجلات کارنامه، کلک، باران، و سیمرغ به چاپ رسیده اند. این شاعر و مترجم طی هشت سال اخیر به روان درمانی اطفال آسیب دیده و معلولین اشتغال داشته است.آخرین اثر او مجموعه شعر «اعتراف نامه ی دختران بد» نام دارد که به تازگی منتشر شده است.
1
شب یکم
امروز هر چه می رفتم
به خانه نمی رسیدم
در من دهان شب
ماه را بلعیده بود
خواب رفتم و عروس شدم
داماد پیشاپیش مُرده بود
و غریبه ای گفت انکحتک و زوجتک….
“بله بله بله
بی حجله و شمعدان و نان
با آینه
ازدواج می کنم”
بیدار شدم:
انگشتری که دنیا به دستم کرده ست
حلقه ی تنگی ست
از غبار.
2
نامه ای به پدر
پدر
این نامه به سختی ادایِ خداحافظی با همه ی بادکنک هایی ست که نخ های کوتاهشان
ازبازی گیجِ دو دست من پریدند
و در جایی به نام آسمان
نصیب فرشته های باد شدند.
این نامه برای انفجار مویرگهایی ست که زیر قلاب کمربند پدربزرگ
در بوی تیز الکل و منقلهای سوخته ی تریاک
مثل دیوارهایی که زلزله می بینند
ترک خوردند
و خونآبه واردر خاک حل شدند.
این نامه برای همه ی برفهایی ست که بر انگشتهای پای تو نشستند
و چکمه های پاره ات را
در زیر لحاف سفیدشان پناهگاه موقتی دادند
برای همه ی برفهایی که روزی رنگ بچه گیِ تو را داشتند
آن بی گناهیِ دور
که مثل ردای نامریی رسولان بر تنت نشسته بود
ردای نامرئی رسولانی که بر تنت
رفته رفته لباس کهنه یِ سربازی شد که دشمن می خواست
که دشمن می ساخت
که دشمن می کُشت
برای همه ی برفهایی که در میدانهای بزرگ جنگ
آب شدند
و نتوانستند آتش خندقهایِ قلب تو را
خاموش کنند.
این نامه برای ترسهایی ست که در لانه هایِ روح من
مثل مارهای شروری که از تاریکی حفره هایشان به آفتاب نیش می زنند
سر می کشیدند و چرخ می خوردند
این نامه از دختری ست که دیگر کوچک نمی شود
تا دستهایش را به سویِ تو
برای پریدن از جوی های تند آب دراز کند
از دختری که چون اسم حقیقی اش را مثل رازی سر به مُهر
به گوش بودایی که در خواب دیده بود، خوانده است
تعابیر آبیِ نیلوفر را هرگز از یاد نمی برد.
پدر
این نامه برای آخرین روزی ست که اصواتِ موروثیِ این حروف
در حنجره ی پیر خانه مان دفن می گردند
برای اولین روزی که یتیم هایِ مِسی رنگم را
کیمیاگرانه
شیرخواهم داد
شیر خواهم داد
و بزرگ خواهم کرد
برای امروز
که بخشیده ام.
گروس عبدالملکیان، شاعر معاصر و جوان ایرانی، متولد سال 1359 فرزند محمد رضا عبدالملکیان شاعر ایرانی است.او نخستین دفتر شعرش را با نام «پرندهی تنها» در سال 1381 منتشر کرده است. که جایزهی شعر کارنامه را از آن خود کرد.
گروس از شاعران حرفهای سالهای اخیر است که به سبب سادگی لحن و سهل و ممتنع بودن خیال شعرهایش، مورد توجه مخاطبان بوده است. کتابهای شعر او جوایز متعددی را در این سالها کسب کرده است. او با انتشار مجموعهی دوم خود «رنگهای رفته دنیا» در سال 1383 موفق به کسب جایزهی کتاب سال شعر جوان شد. همچنین او یکی از برگزیدگان جشنوارهی شعر فجر و سرو بلورین بوده است. گرچه او از شاعران جوان کشور محسوب میشود و سابقهی شاعریاش هنوز به پانزده سال نرسیده، اما در همین مدت اندک به موفقیتهای قابل توجهی دست یافته است. شعر گروس - برخلاف شعر بسیاری از شاعران این سالها - نه آنقدر پیچیده است و فضاهای نامتعارف و عجیب و غریبی دارد که مخاطب عام نتواند با آن ارتباط برقرار کند، و نه آنقدر پیش پا افتاده و دمدستی است که برای مخاطبان، جذابیتی نداشته باشد.
1
مرز
دراز کشیدهام
زنم شعری از جنگ میخوانَد
همین مانده بود
تانکها به تختخوابم بیایند
گلوله ها
خوابهایم را
سوراخ سوراخ
کرده اند
بر یکی از آنها چشم میگذاری:
خیابانی میبینی
که برف پوستش را سفید کرده است…
کاش برف نمیآمد
که مرز ملافه و خیابان پیدا بود
حالا تانکها
از خاکریز ملافه های تخت گذشتهاند و
کم کم به خوابم وارد می شوند :
من بچه بودم
مادرم ظرف میشست
و پدر با سبیل سیاهش به خانه بر میگشت
بمبها که میباریدند
هر سه بچه بودیم…
تصویرهای بعدی این خواب
خفهات میکند!
چشمهایت را ببند
لب بر این دریچهی کوچک بگذار
و تنها نفس بکش
نفس بکش
نفس بکش !
نفس بکش !
نفس بکش لعنتی !
نفس بکش !
نفس… !
دکتر سرش را تکان میدهد
پرستار سرش را تکان می دهد
دکتر عرقش را پاک میکند
و رشتهکوههای سبز
بر صفحهی مانیتور
کویر میشوند.
2
پارانویا
از زیر سنگ هم شده پیدایم کن!
دارم کم کم این فیلم را باور می کنم
و این سیاهی لشکر عظیم
عجیب خوب بازی می کنند.
در خیابان ها
کافه ها
کوچه ها
هی جا عوض می کنند و
همین که سر برگردانم
صحنه ی بعدی را آماده کرده اند
از لابلای فصل های نمایش
بیرونم بکش
برفی بر پیراهنم نشانده اند
که آب نمی شود
از کلماتی چون خورشید هم استفاده کردم
نشد!
و این آدم برفیِ درون
که هی اسکلت صدایش می کنند
عمق زمستان است در من
..
اصلا
از عمق تاریک صحنه پیدایم کن!
از پروژکتورهای روز و شب
از سکانس های تکراری زمین، خسته ام!
دریا را تا می کنم
می گذارم زیر سرم
زل می زنم
به مقوای سیاه چسبیده به آسمان
و با نوار جیرجیرک به خواب می روم
نوار را که برگردانند
خروس می خواند.
..
از توی کمد هم شده پیدایم کن!
می ترسم چاقویی در پهلویم فرو کنند
یا گلوله ای در سرم شلیک
و بعد بگویند:
” خُب،
نقشت این بود”