فرقی نمیکند چه نظامی بر سرکار باشد،فرقی نمیکند دولت هاشمی باشد یا خاتمی یا احمدینژاد. دانشگاه مثل نبض جامعه ما است، با دیدنش میشود فهمید چه خبر است. دیروز مراسم روز دانشجو در دانشگاه تهران برگزار شد. دیدن عکسها و شوق دانشجویانی که بیرون از سالنها هم پرکرده بودند برق نگاه دختران و پسرانی که پیشانی بند یاحسین روی پیشانیشان بسته بودند هراس جوانهای 18 نوزده ساله از همه اتفاقهایی که ممکن بود بعد از اتمام جلسه برایشان بیافتد برای شما چه معنایی داشت؟
اگر دوران سازندگی دانشجو بوده باشید یاد همان دوران میافتید؛ دورانی که سیاست درگوشی بود، روزگاری که رهبر هم در توصیفش گفت بشکند دستی که دانشگاهها را غیرسیاسی کرد. اما اگر دوران اصلاحات دانشجو بوده باشید این شوق، بغض تلخی در گلویتان خلق میکند. به یاد میآورید تمام آنچه برای شما حق بود کمتر از یک درصدش برای این جوانها امتیاز شده است. آن سالها تریبونهای آزاد و سخنرانیها جزء لاینفک زندگی دانشجویی بود، یک روز سروش میآمد یک روز کدیور یک روز تاجزاده فردایش آرمین.
آن سالها اعتراض کردن اصل زندگی بود و شبهای امتحان تنها وقت درس خواندن. آن زمان برعکس دیروز که صدا و تصویر خاتمی روی دیوار نقش بسته بوده و دانشجویان تنها تصویر او را روی دیوار میدیدند خود او به دانشگاه میآمد آن هم نه برای اینکه فریاد زنده باد خاتمی و حمایت از او بلند شود برای اینکه بنشیند شعلههای اعتراض ما را اندکی کم فروغ کند. آن سالها هیچ اتفاقی ما را راضی نمیکرد. دولت اصلاحات به نظرمان یک موتور گازی فرسوده بود که میخواستیم با آن در مسابقه جهانی برنده شویم. خودمان را با خودمان مقایسه نمیکردیم، یادمان رفته بود کجاییم. بهخاطر نداشتیم که ایران کجای نقشه جغرافیاست. روزنهیی باز شده بود و ما میخواستیم یک شبه به تمام نداشتههایمان برسیم. در دانشگاهها بیانیه عبور از خاتمی نوشتیم. خاتمی که الان حرف هایش بر پشتبام آرزوهایمان قرار دارد کف مطالبات ما هم نبود.
ما رادیکال بودیم هر آنقدر که میتوانستیم. ما از همه دنیا طلبکار بودیم. جوان بودیم خیلی جوان. روزنامهها را که می خواندیم تبمان تندتر میشد. آنها که جوان نبودند هر روز مطلب مینوشتند و میگفتند بازگشت به دوران قبل از اصلاحات غیرممکن است، ما این حرف را باور کرده بودیم. ما باور کرده بودیم هرچه بیشتر بخواهیم بیشتر بهدست میآوریم. هاشمی برای ما نماد تبختر بود، در انتخابات مجلس ششم که نفر سیام شده بود در پوست خود نمیگنجیدیم، کلی نوشته و مقاله و کتاب درباره عالیجناب بودنش خوانده بودیم و دلمان میخواست یکشبه انتقام تمام تاریخ را از او بگیریم. آن روزها اگر در راه دفتر تحکیم وحدت تا خوابگاه فالگیری جلوی من را میگرفت و میگفت 10سال دیگر تو برای شنیدن حرفهای هاشمی در نمازجمعه حاضری کتک هم بخوری سه روز به او میخندیدم.
از آن روزها 50 سال نگذشته، یک دهه گذشته. حالا بعد از یک دهه صدها دانشجو با شوق و ذوق و البته واهمه جمع شدهاند تا فیلم و صدای خاتمی را بشنوند و ماهم تا پاسی از شب در دفتر روزنامه مینشینیم تا خبر این اتفاق را منتشر کنیم. زمان زود میگذرد اما زود هم از یاد میرود. چه شد که اینگونه شد؟
منبع: اعتماد، 22 آذر