نگاهی به مجموعه ی پایتخت
خانه ای که می رود شهر به شهر…
“سیروس مقدم” بی گمان پرکارترین چهره ی تلویزیون است. ساختن سریال های فصلی و مناسبتی در سالهای اخیر بیشتر از هر آشنای دیگری به عهده ی سیروس مقدم بوده است تا آنجا که کارهای پیاپی و قصه های یکسان و کاراکترهای مشابه در سریال های او، کار را از مفهوم “ کلیشه ” هم جدا کرده بود؛ سریال های او به اصطلاح اهل فن همه “ سری دوزی ” بودند و به روایت مردم کوچه و خیابان؛ تکراری.
او اما در آخرین تجربه اش، به تقابل با کلیشه های مرسومی پرداخته که خود او بانی آنها بوده است. مقدم در این راه قلم “محسن تنابنده” را به یاری گرفته است تا با تلفیق مولفه های سریال عامه پسند با داستانی بسیار معمولی از آدمهایی بسیار معمولی تر سخن بگوید و نمایشی حقیقی از سبک یک زندگی کاملا ایرانی – رها از نگاه ها ی مرکز گرا – را به تصویر بکشد. همینهاست ویژگیهای سریالی که از سویی نبض مخاطبان را در دست دارد و از سوی دیگر نشانی درستی از سوژه های متفاوت و راه رهایی از تکرار به دست می دهد.
داستان پایتخت با روایتی خطی و منسجم از حوادثی باور پذیر و ملموس سخن می گوید. فصل اول این سریال، ماجرای خانواده ی “نقی” را روایت میکرد که تصمیم میگیرند از علیآباد به تهران کوچ کنند. داستان در این فصل با دستمایه قرار دادن چالشهای مهاجرت، به سویی می رود که در عین سادگی، جذاب است و تفکر برانگیز. داستانی که با پرهیز از بزرگنمایی و قضاوت های رایج خوب و بد، تصویری درست ارائه می دهد از تفاوت های بی شمار میان زندگی شهرستانی و تهرانی.
داستان در فصل دوم باز هم حول خانواده ی “نقی” می چرخد و حضور کامیون هم همچنان به راه است. کاراکترهای قصه این بار قصد دارند تا با کامیون گنبد و گلدسته هایی را از تهران به روستایی در قشم ببرند.
نکته ی جالب در این میان، استفاده ی غیر تبلیغاتی از باورهای مذهبی ست. پیشتر و در غالب کارهای سیروس مقدم ( و در بیشینه ی سریال های تلویزیون جمهوری اسلامی) حضور انگار باالجبار مذهب، چنان وصله ی ناجوری بر قامت قصه بود که سفارشی بودن و از جبر نشان داشتنش، ظاهر تر از شمس بود. این بار اما علی رغم بار “ گنبد و گلدسته ” که از جمله سمبل های فرهنگ مذهبی هستند و با وجود بنیان بودن قصه بر نذر و نیاز( نشان به آن نشان که بار گلدسته؛ نذر یک زن بوده برای آرامش بخشیدن به روح شوهرش)؛ رنگ و نشانی از تبلیغ و حیلت در کار هویدا نیست. مذهب معرفی شده در این قصه؛ ساده است و روان و بی آزار چونان چون بهره مندی بسیاری از مردم زمین از مذهب؛ بی تکلف و بی ریا؛ و از روی عادتی شیرین و اندیشه ای بی طمع.
محسن تنابنده در فیلمنامه ی درخشان خود با برجسته کردن مشخصه هایی چون محبت، خانواده دوستی، صداقت، گذشت، رفاقت و مهمان نوازی خانواده ی نقی را آیینه دار این مولفه ها کرده تا از خصوصیات انسانی ای سخن بگوید که در آشفته بازار زندگی شهری کمرنگ شده اند.
روایت او عاری از اندرز گویی و جهت گیری ست و مملو از صحنه های حقیقی زندگی روزمره ی یک خانواده ی ایرانی. خانواده ای که از سویی از مظاهر مدرنیته بهره مند است و از سوی دیگر با سنت در آشتی ست.
قصه ی پایتخت قهرمان و ضد قهرمان و قطب خیر و شر ندارد، قهرمان این داستان مردمانی معمولی هستند با خیر و شرهایی که در وجود همه ی ابنای بشر نهادینه است. مردمانی که هریک با مشخصات و روحیات ویژه شان کاراکترهای متفاوتی را می آفرینند و بدینسان به پیشبرد قصه کمک می کنند. نمونه ی یکی از آن ده؛ “بابا پنجعلی” (علیرضا خمسه) پدر پیر نقی ست که تکیه کلامهای ناشی از بیماری نسیان اش به رغم خنده آور بودن، کنایه ای تلخ دارد بر اوضاع بسیاری از پدران و مادران دردمند.
“نقی” ( محسن تنابنده)، “ارسطو”( “ احمد مهرانفر ) و ” هما” ( ریما رامین فر) هم دقیقا همان آدمهای هر روزه هستند. آدمهایی که در برابر اتفاقات زندگی شان بی تکلف ترین واکنشها را نشان می دهند، ایثارشان بی غل و غش است و خشمشان آمیخته با عشق و محبت و سادگی. همین مولفه ها هم سبب ساز هم ذات پنداری این شخصیت ها با مردم شده است. نگاهی به اطراف معلوم مان می کند که دنیای ما پر است از آدمهایی از این دست؛ که در عین شرافت و سادگی زندگی می کنند؛ آرزوهای کوچک دارند و با وجود هزار مشکل، دانسته و نداسته از زنده بودنشان “ راضی ” اند.
بهره گیری از لهجه ی مازندرانی برای شناسنامه دار کردن کاراکتر ها نیز از جمله ی دیگر نقات قوت این سریال است. مساله ای که گرچه این سریال را به توهین و تمسخر قومیتی متهم کرد، اما در حقیقت به نمونه ی مناسبی بدل شد برای استفاده و ثبت “ لهجه ” های فراوان زبان فارسی.