مرده نه، مردنی!

عباس عبدی
عباس عبدی

» چاپ آخر

نگاهی انتقادی به «زرد خاکستری» نوشته فرشته مولوی

 

در یکی از پیاده‌روهای پت و پهن و دراز کپنهاک (واکینگ استریت)، که مثل اینجا ابراز شادمانی عجیب نیست، هر یک‌شنبه، مردی را می‌دیدم که اسمش را گذاشته بودم ارکستر سرِ خود. چون‌که به اندازه‌ یک ارکستر چهار/پنج نفره از خودش صدا تولید می‌کرد! گیتار می‌زد. با مقداری سیم و نخ و چوب پایه‌یی ساخته بود تا دم دهانش و یک سازدهنی آنجا مستقر! کرده بود. با شبکه‌ مشابهی از سیم‌ها و ریسمان‌ها و اهرم‌های دیگر هم که به پاشنه‌ پایش وصل بود، بر طبل‌هایی که به پشتش بسته بود می‌کوبید و همزمان جینگ و جینگ سنج‌های بالای سرش را ضمیمه‌اش می‌کرد. وقتی از فوت‌کردن در سازدهنی دست برمی‌داشت با صدایی به شدت مرده و معمولی کانتری موزیک آمریکایی می‌خواند. ارکستر سرِ خود، در آن‌روزهای یکشنبه‌ واکینک استریتی کپنهاک، آنقدر سروصدا تولید می‌کرد که نمی‌شد توجهی بهش نداشته باشی! حسابی زور می‌زد و به‌هرحال هر یک‌شنبه چنددقیقه‌یی سرگرمم می‌کرد و به نظرم یکی/دو باری هم پولی در جلد گیتارش انداختم که خب… پشیمان نیستم. حق همه زحمت‌هایی بود که خداییش جای چندنفر نوازنده می‌کشید!

جناب نویسنده، خانم فرشته مولوی هم کم‌وبیش مدلی از ارکستر سر خود داستان و داستان‌نویسی ما است. سال‌ها است تشریف برده‌اند جایی و احتمالا در «از آن خود» مستقر شده‌اند و عبور و مرور در خیابان‌های اینجا را رصد می‌کنند و نیمسال به نیمسال مجموعه داستان یا رمانی می‌نویسند و به وطن می‌فرستند و منتشر می‌کنند. در فاصله‌ این انتشارها هم هر یکی/دو هفته مطلبی، شعر و داستان و مقاله‌یی تهیه می‌کنند و به یک مشت آدرس اینترنتی (از جمله مال من) که معلوم نیست از کجا (شاید هم خودم بهشان داده‌ام!) گیر آورده‌اند می‌فرستند؛ اگر نگویم بار می‌کنند. داستان‌هایی که به نظرم با هربار ورود به آن اتاق ویرجینیا وولفی و نشستن روی صندلی احتمالا گردان جلوی کامپیوترشان و سرچ‌کردن فایل عکس‌های عمه خانم و خاله خانم و مادربزرگ و صغری و سکینه و حلیمه و ننه‌جان و باباخان و نوری و کوری… و آن ‌خانه بزرگ محله‌ قدیمی فلان کوچه، بهمان محله شهری با حوض ‌وسط حیاط و اتاق‌های دورتادور و به‌خصوص درخت‌ها و بندرخت‌ها و چی و چی بهشان الهام می‌شود. یک دفعه یادشان افتاده ای بابا! تا‌به‌حال درباره آن پیرزن هاف‌هافوی بی‌دندان کچل‌کوری که شلوارش را پشت و رو می‌پوشید و بوی شاش و مستراح می‌داد و زشت می‌خندید و نحس حرف می‌زد و ملافه‌ و لباس‌چرک‌های اهل خانه‌ اجدادی را یک‌شنبه به یک‌شنبه می‌شست و لاجورد می‌زد چیزی ننوشته‌اند‌ و الان است که دیر بشود و باید حتما ثبت تاریخ‌ ادبی ایرانش کرد! به‌خصوص حالا که چند صدتا خواننده بالقوه مفتی دم دست هستند که با یک کلیک می‌شود صاحب یک نسخه رنگ ‌و لعاب‌دارشان کرد، بعد هم سر شش ماه وسط یک مجموعه گذاشت و فرستاد برای چاپ.

این «زرد خاکستری» هم در زمره‌ همین مجموعه‌ها است. اگر «خانه‌ ابر و باد» را به محض دیدن نمونه این آدم‌هایی که گفتم و همین حیاط و حیات و فضا… (حیاط‌های قدیمی که خانم نویسنده به توالت‌های گوشه‌اش وقت و بی‌وقت عنایت خاص دارند و در همه حال خلا و مستراح نامیدنشان را از قلم نمی‌اندازند! چه می‌دانم، شاید مثلا می‌خواهند تصویر صادقانه و توریستی از ایران آن روزهایی که بچه بودند ارایه بدهند!) گوشه‌یی انداختم تا راستی راستی در ابر و باد بماند و خاک بخورد، این یکی را مصمم و تا به آخر خواندم.

مطابق یادداشت نویسنده، سه داستان اول قبلا در مجموعه‌یی به نام «پری آفتابی و…» در بیست سال پیش درآمده و بقیه همه اینجا و آنجا و در این و آن نشریه درآمده و درهرحال گستره همه داستان‌های کتاب، گستره‌یی پانزده ساله و منتهی به سال هزار و سیصد و هفتاد و نمی‌دانم چند است. حالا یکی بیاید به من بگوید چرا باید یکی فکر کند داستان‌هایی که تازه‌ترین‌شان هفده/ هیجده سال پیش نوشته برای خواننده تشنه‌ ادبیات داستانی امروز جالب باشد؟ چون در چاپ و انتشارشان تابه‌حال منعی وجود داشته؟ چون جمعیت داستان‌خوان به تازگی متوجه وجوه ممتاز و جذابیت‌های تابه‌حال مخفی‌مانده‌ داستان‌نویسی خانم مولوی شده و حالا برای خواندن همه‌‌ آثار کهنه و نو ایشان بی‌قراری می‌کند؟ چون انتشارات «روزنه» بده‌بستان خاصی با خانم مولوی دارد و پول چاپ کتابشان را پیشا‌پیش به دلار کانادایی دریافت کرده؟ یا اینکه چون سانسور نمی‌گذارد کتاب خوبی در بیاید بنابراین در این بیابان، لنگه کفش‌ برای دست اندرکاران چاپ این ردیف آثار غنیمت شده‌! شاید هم…

 به‌هرحال کتاب هیچ امتیاز قابل اعتنایی ندارد، اما در این مجال کم (از شانس خانم!) نمی‌شود مصادیق ضعف و بدی داستان‌های کتاب را هم یکی‌یکی آورد. ولی شما خود می‌توانید خیلی راحت طی خوانش مجموعه‌‌انشا‌های خانم مولوی، با کلکسیونی از آدم‌های بیمار، زشت‌رو، بیکار و معطل و معتاد و ریغو و اسهالی و تکیده و شل و ول و شندره پندره‌پوش و گرسنه و آه و ناله‌کن لق‌لقو با خال‌های گوشتی ریز و درشت روی صورت که رویشان تارموی بلند و زبر و سیاه و سفید سبز می‌شود و پیشانی از چروک‌های درشت پله‌پله‌شده که اغلب سازمانا نقص عضوی مادرزادی‌ هم دارند روبه‌رو شوید و دم‌به‌دم حالتان به هم بخورد.

 دارم سعی می‌کنم بفهمم نویسنده در هنگام نوشتن این داستان‌ها و یادآوری این شخصیت‌ها و مکان‌ها و حوادث دوران کودکی، واقعا داشته از کی انتقام می‌گرفته؟ دارم فکر می‌کنم اگر ایشان هم مثل آن مرد دانمارکی بیست‌وهفت/هشت سال پیش (نگارش و تایپ و انتشار و ارسال به آدرس!) در این واقعا «زرد خاکستری» بیشتر زور می‌زد به حداقل‌هایی از جذابیت متن و فضا و موضوع و کارآکترهای داستانی دست پیدا می‌کرد، اینقدر از وقتی! که بابت چند متن مرده نه، اما مردنی، صرف کردم، حرص می‌خوردم و پشیمان بودم؟…