آبجو در بار میدان باستیل
ایستگاه باستیل از مترو پیاده شدند. نزدیک غروب بود و مجسمه طلایی ستون وسط میدان در نور سرخ برق میزد. از جلوی سالن اپرا رد شدند، میدان را رد کردند و پیچیدند به خیابان باریکی که پر از بارها و رستورانهای رنگ و وارنگ بود. قرار بود مقصد را او نشانش بدهد. از چند بار ریز و درشت که رد شدند، دستش را با انگشتهای باریکش گرفت و کشاندش داخل یک پیاله فروشی کوچک، به سبک دخمههای فرانسوی. بار کهنهای بود با دکوراسیون چوبی قدیمی و پر از مشتری. جای کمی برای نشستن داشت. تنها چند میز تنگ چسبیده به دیوار و پنج صندلی بلند پشت پیشخوان. بیشتر مشتریها ایستاده بودند و لیوان آبجو به دست بلند بلند حرف میزدند. همینکه وارد شدند دو صندلی پشت پیشخوان خالی شد و آنها تند جا گرفتند. کاپشنش را انداخت روی زانویش و حالا فرصت داشت که نگاهی به اطراف بیاندازد. به شرابهای کهنه جاگرفته روی دیوار و به کتها و کاپشنهای آویزان بر چوبهای رخت. دو تا لیوان بزرگ آبجو سفارش دادند و وقتی سکوت ادامه پیدا کرد، گفت: بگو، منتظرم.
و سکوت میان هیاهوی مردم ادامه داشت تا لیوانهای دوم را سرکشیدند. لیوان سوم که رسید کم کم شروع کرد.
- خیلی… خیلی…
و وقتی ادامه داد داستان دلداگیاش را، فهمید که گویا همه چیز را میداند. در تمام این روزها حس کرده بود، که چیزی میآید و میرود. که چیزی بین آنها میگذرد که او احساس میکرد. حالا اما از آن رابطه عاشقانه دلگیر بود. از اینکه چه دیر فهمیده بود شاید و یا حس دیگری که نمیدانست چیست.
- فقط تو میدونی.
اگر هم باور میکرد فرقی نداشت. یک جای کار میلنگید. و سعی کرد این را به او بفهماند.
می دونه؟
نه… اما میفهمه.
مکث کرد.
- آخرش چی؟
دوستش نداره… نمیدونم…
و لابه لای اشکهایی که فرو میخورد، مکث کرد.
منو دوست داره…
یک جای کار میلنگید، اما چطور باید میگفت؟ کلمهها را زیر لب مزمزه کرد و به جایی نرسید. ساکت شد. لیوان چهارم و فهمید مست شده. صورتش گل انداخته بود و با ناخنهای بلندش شروع کرد به خراش دادن دستش. ابتدا ندیده گرفت، اما کم کم احساس خوبی داشت و دستش را گذاشت تا او محکم بگیرد. انگشتهایش را حلقه کرد دور دستش و انگشتش آرام تا روی مچ لغزید.
- من دوستش دارم… خیلی…
و ناخنهایش را محکمتر فرو کرد توی پوستش.
مستی؟
نه.
مچش را محکم گرفته بود و فشار میداد و ناخنش را فرو میکرد توی پوست. اشکهایش با دانههای درشت میغلطیدند روی صورتش و زیر لب فقط میگفت دوستش دارد. خودش را نزدیکتر کرد، ساقش را چسباند به رانش. احساس کرد گرم شده است. نه از آبجو نبود. گرما میدوید در رگ و پوستش. نزدیکتر شدند و دیگر چیزی نمانده بود.
- چرا اون؟
سکوت کشدار با نگاههای خیره ادامه داشت.
- چرا اون؟
ناخن بیشتر فرو میرفت توی پوستش و خون را حس میکرد که کم کم میآید تا از زیر پوست بجوشد.
- چون…
و کلمات یخ زدند میان لبهای گوشتیاش. خیره که شد به لبها دیگر میدانست که اتفاق میافتد. چه او میخواست، چه نمیخواست اتفاق میافتاد. نزدیکتر شده بودند و حالا دیگر میدانست اختیاری ندارد. اتفاق میافتاد و او میخواست که بیافتد. مکث کرد. زمان میخواست. دستش را رها کرد و بلند شد. زانوهایش میلرزیدند. به زحمت ایستاد.
- میرم دستشویی.
تمام تنش داغ بود و برای دستها و پوستش لحظهشماری میکردند.
پشت روشویی تصاویر درهم و برهمی چسبانده بودند. با دستش حجم زیادی از آب روی موهایش کشید و احساس کرد پوست داغش گز میکند. پاکشان برگشت. حالا دیگر میدانست که میخواهد. میدانست که چرا دلگیر شده است از رازی که پنهان نبوده برایش. باید خودش میبود. خودش.
برگشت. پشت پیشخوان. نگاهش افتاد به صندلی روبرو که خالی بود. گیج شده اطراف را نگاه کرد. نه سیگارش آنجا بود و نه لیوان آبجویش. آبجوی نیمه خورده خودش را چنگ زد و خیره شد به بارمن. پسرک با موهای خرمایی و چشمهای بیحال به خیال صورتحساب لبخندی زد و گفت: ۱۶ یورو.
خیره به پسرک و ناباور از نبودنش گفت: چرا؟
لبخند پسرک خشک شد: چهار تا آبجو…
- چهار تا نه هشت تا.
پسرک چشمهایش را باریک کرد و خیره ماند.
نه چهار تا. چهار تا سفارش دادی.
دادم؟
بیست یورویی مچالهای را سر داد روی میز و نگاه کرد به دستش. زخم شده بود و ناخنهایش بلند بودند.
سپتامبر ۲۰۱۲- پاریس