شرح

نویسنده

خُرداد ماه، سال گرد از دست رفتنِ نصرتِ رحمانی

زیستن در اعماقِ سیاهی جهان

فرزام حسینی

 

 

نصرت رحمانی شاعری برآمده از جنوب شهرِ تهران، و این فقط نشان گر محلِ تولدش نیست، چرا که برآمدن از جنوب شهر تهران، آن هم در سال‌های ابتدایی ۱۳۰۰ یعنی مشاهده‌ی فقر و نابرابری‌های اجتماعی، آشنایی و زیستن و تکلم با زبان مردمی عامی که بعضن کوچه بازاری می‌خوانندش. نصرتِ قصه‌ی ما اما، از این تهدید یک فرصت خواست، فرصتی که البته چندان هم به نفعِ زنده گی‌اش نبود اما به هر ترتیب خدمتی به شعر فارسی کرد و اُفق‌های تازه‌ای را پس نیما، با زبانِ ویژه‌ی خودش پدیدار نمود. شعرِ نصرت از عامِ مردم برمی آمد و بر عامِ مردم هم گاهن تاثیر می‌گذاشت، تعداد زیادی از شعر‌هایش حاصلی از تجربه‌ی زیسته‌ی واقعی‌اش بودند، برای نمونه تکه‌ای از یک شعر که گویا نصرت خطاب به خواهرش نوشته است: “شنیدم مشد حسن هم خواستگاری کرده از لیلی/ به لیلی هم بگو: / این بود عشقت؟ تف”!.

زبان نصرت در شعر منحصربه‌فرد بود، به گونه‌ای که تا آن زمان شاعری چنین زبانی به کار نگرفته بود و از همین رو مورد خشمِ برخی از متعصبین نیز قرار گرفت هر چند که بعد‌ها و امروزه بسیاری از شاعران منبع الهام صراحت و جسارتشان اشعار نصرت رحمانی است.

نصرت رحمانی جزء شاعران برآمده از کودتای ۲۸ مرداد بود و از مهم‌ترین دلایل وجود یأس و ناامیدی و شکست در شعرش همین امر است. او در مورد نسل خودش چنین می‌گوید: “ما پیامبران شکست بودیم و فلسفه‌ای که یأس و حرمان می‌پروراند.”

با این همه نصرت در کنار شکست و ناامیدی، عناصر اعتراض و عصیان را در آثارش حفظ کرد، اولین مجموعه‌ی شعرش با نام کوچ پس از کودتای ۲۸ مرداد چاپ شد. خود درباره‌ی اولین کتابش چنین می‌گوید: “کوچ در آن روزگار گُل کرد و نصرت رحمانی، یعنی بنده، خیلی زود به عنوان چهره‌ای مشخص مطرح شد. دوره‌ای بود که بعد از شکست ۲۸ مرداد ۳۲ تازه از پستو‌ها و پناهگاه‌ها بیرون آمده بودیم.”

نصرت در کوچ راوی هنری و شعری شکست بود و مرثیه‌ی شکست آرمان‌هایش را می‌سرود، نصرت در این کتاب شکست خورده اما عاصی و معترض است او حتی به تندی به اخلاقیات اشرافی می‌تازد، او در ترسیم آن روز‌ها چنین می‌سراید: “شهری‌ست در خموشی پرهای یک کلاغ/ بر پشت بام کلبه‌ی متروک ریخته/ یخ بسته است، گربه سر ناودان کج/ مردی به راه مرده و مردی گریخته”.

شاعر حتی در این فضای غبارآلود از یأس باز هم از یاد وطن و شهیدان‌اش غافل نمی‌ماند، چرا که اعتراض همراه همیشگی اوست حتی در عین ناامیدی و شکست: “مادر منشین چشم بره بر گذر امشب/ بر خانه پر مهر تو زین بعد نیایم/ آسوده بیارام و مکن فکر پسر را/ بر حلقه این خانه دگر پنجه نسایم/… / پیراهن من را بدر خانه بیاویز/ تا مردم این شهر بدانند که بودم/ جز راه شهیدان وطن ره نسپردم/ جز نغمه‌ی آزادی شعری نسرودم”.

نصرت عاصی‌ست و کوچک‌ترین ناملایماتی را هم تاب نمی‌آورد و از کوره در می‌رود، او در شرایط اسفناک اجتماع برای هیچ معشوق یا استادی شعر نمی‌گوید، او برای درد و رنج و شکست خودش و نسلش می‌سراید تا حرفش ناگفته نماند: “شاعر نشدم در دل این ظلمت جاوید/ تا شعر مرا دختر همسایه بخواند/ شاعر نشدم تا دل استاد اگر خواست/ احسنت مرا گوید و استاد بداند”.

چنین است که نیما پدرِ شعر نو درباره‌ی شعر نصرت می‌گوید: “نصرت با شعر‌هایش به راز پنهانی اندوه‌ها و سرگشتگی‌های انسان روزگارش دست می‌یابد.”

نصرت تا پایان عمر شاعری‌اش از سرگشتگی‌ها و اندوه انسان‌ها گفت و نوشت. او تصویرگر انسان نسل خویش، نسل برآمده از کوتای ۲۸ مرداد بود و ماند، روزهایی که اخوان هوا را بس ناجوان‌مردانه سرد می‌دید و شاملو در رثای رفیق شهیدش کیوان می‌سرود، نصرت هم به تنگ آمده از شرایط زمانه شعر خویش را این‌گونه سیاه می‌پنداشت: “این شعر نیست لاشه مردیست پای دار/ این شعر نیست خون شهیدیست روی راه/ این شعر نیست رنگ سیاهی است در سپید/ این شعر نیست رنگ سپیدیست در سیاه”.

وی درباره‌ی جدایی از نیما چنین می‌گوید: “بعد از ۳۲ عده‌ای خودشان را فروختند به دستگاه رفتند آن طرف. عده‌ای هم رفتند بساز و بفروش شدند! ما ماندیم با آرمان‌های خودمان تا حقیقت و آزادی و عدالت و انسانیت را پاس داریم و شکست خودمان را بسراییم. از یأس خود علیه نظم مستفر حربه‌ی اعتراض بسازیم. اما شکست سبب آن شد که ما به درون خودمان به کنه وجودمان نگاه کنیم. مثل کافکا. همین جا بود که از نیما جدا شدیم”.

این‌جاست که پس از جدایی از نیما خود را میراث‌دار صادق هدایت می‌داند چرا که به زعم نصرت، هدایت از همه زود‌تر این مسایل را فهمیده بود و با آخرین واکنش خود به زندگی، یعنی خودکشی به همه فهمانده بود.

“از ما گذشت/ باید به ابر بیاموزیم/ تا از عطش نمی‌رد/ باید به قفل‌ها بسپاریم/ با بوسه‌ایی گشوده شوند/ بی‌رخصت کلید؟”

شاعرِ که خود را به تنهایی یک تیمارستان می‌دانست و می‌گفت از جمله بیماری‌هایی است که در هر قرن یک نفر بدان مبتلا می‌شود اما گه گاهی عنصری از امید را هم می‌شد در شعرش جستجو کرد چرا که در عین ناامیدی و شکست باز هم افق را روشن می‌دید: “رمز آزادی در حلقه‌ی هر زنجیری‌ست/ قفل هم امّیدی ست/ قفل یعنی که کلیدی هم هست/ قفل یعنی که کلید”.

بدبینی نصرت همه جا عیان می‌شود او به همه چیز و همه کس شک دارد: “ائتلاف/ خبر این بود و هدف/ اختلاف.”

همان‌طور که در بیان مسایل اجتماعی صریح و بی‌پرده صحبت می‌کند و شعر می‌گوید در وصف حال خویش هم صریح است و ابایی از بر چسب‌هایی که به او می‌زنند ندارد و به قولی خودش را در شعرش تمام قد تصویر می‌کند: “نصرت! چه می‌کنی سر این پرتگاه ژرف/ با پای خویش، تن به دل خاک می‌کشی/ گم گشته‌ای به پهنه تاریک زندگی/ نصرت! شنیده‌ام که تو تریاک می‌کشی/ نصرت! تو شمع روشن یک خانواده‌ای/ این دست کیست در رهِ بادت نشانده است؟ / پرهیز کن ز قافله سالار راه مرگ/ چون، چشم بسته بر سر چاهت کشانده است!”

این عناصر و دیدگاه درد، عصیان، شکست و ناامیدی را نصرت تا پایان عمر در اشعارش حفظ کرد، او همان‌گونه که خودش می‌گفت از نسلی آمده بود که هیچ نداشت، نسلی که زندگی‌اش را در کافه‌ها و میخانه‌ها به هدر داده بود و تنها دلخوشی‌اش برای ادامه شعر بود، شعری که برخاسته از ذات و شعور زندگی اجتماعی‌اش بود، شعری که‌گاه بسیار شخصی می‌شد چون حرفِ دلِ جامعه بود لاجرم بر دل می‌نشست و بر زبان‌ها جاری می‌شد، با این همه نباید نادیده گرفت که نصرت و نسلش بی‌هیچ تعارفی تباه شدند، چنان که شاعر در آخرین اشعارش چنین سرود: “یاران/ بر سنگ گور من بنویسید: / یک جنگجو که نجنگید اما شکست خورد.”

 

منابع:

الف) گزینه اشعار نصرت رحمانی؛ انتشارات مروارید؛ چاپ چهارم ۱۳۸۵

ب) خدا غم را آفرید، نصرت را آفرید…؛ مهدی اخوان لنگرودی؛ انتشارات ثالث

ج) مجله ادبی گردون؛ شماره‌ی ۳۶ – ۳۵؛ بهمن ماه ۱۳۷۲

منبع: سایت دست خط