مسافر فراری ناکجا آباد

فرهاد رجبعلی
فرهاد رجبعلی

» ثبت ویژه تاریخ

1ـ سالی که گذشت ثبت ویژه ای در تاریخ ایران خواهد داشت. ویژه از این نظر که با پیشرفت تکنولوژی، بعدها اسنادی از این روزها منتشرها خواهد شد که به تمامی سندی می شود برای تاریخ نگاران. سال گذشته، به واقع سالی بود که با امید، آرزوهای بسیار و شادی و دلبستگی های فراوان شروع شد و یک شبه به یاس و اندوه و دلشکستگی و سپس به خشم و نفرت مبدل گشت و در نهایت به ظلم هایی منجر شد که مردم ایران زمین فراموشش نخواهند کرد و البته امروز که در آستانه سال جدید هستیم، شاهدیم رو سیاهی اش تنها به ذغال مانده است که مردم سبز ایران با نوید رهبران سبزشان، سال پیروزی توام با استقامت پیش بینی کرده اند که در آن شکی نیست و اگر کمی تاریخ خوان باشند آنان که در چند ماه گذشته با داغ و درفش و چوب و چماق گمان بردند پیروزی نصیب شان شده است، هم نظر خواهند شد.

همواره در یک سال گذشته از زمانی که آقای خاتمی نوید داد در صحنه انتخابات حضور خواهد داشت و رسما اعلام کاندیداتوری کرد، در محافل مختلف و همایش های گوناگون حضور داشتم و از نزدیک ثبت و ضبط کردم آنچه را که دیدم و شنیدم؛ چه در حافظه دوربینم و چه در دفترچه یادداشتم که هر دو را داشتن و انجام دادن در صحنه کاری بس دشوار بود؛ اما به شوق و عشق اطلاع رسانی خریدم همه دشواری هایش را.

گاهی اوقات در خلوت با خود فکر می کنم کاشکی همه آنچه که دیدم و ثبت کردم خواب می بود و صبح هنگام، بیدار شوم و کسی بگوید هنوز مانده است به انتخابات ریاست جمهوری دهم و حکومت تضمین داده و در رسانه ها اعلام کرده است که انتخابات در سلامت کامل انجام خواهد شد و خوابم تنها یک کابوس بوده است؛ اما بیهوده است این خیال که واقعیتی ست تلخ و ثبت شده برای همیشه در تاریخ ایران که رئیس دولت دهم با حمایت قاطع مقام معظم رهبری به یغما برد شور و شوق جامعه را که باورش هنوز دشوار است از غارت وقیحانه پرشورترین انتخابات ایران تا کنون در روز روشن تاریخ.

البته نیک که بنگریم جز این هم انتظاری نباید می بود که ما خوش خیال بودیم که هماره در حکومتی دینی که دروغ گفتن در آن به مصلحت جایز است، تقلب نیز از برای رسیدن به باری تعالی حلال می شود و امری پسندیده و نیک همانطور که آیت الله مصباح یزدی فرمودند… بگذریم!

سخن در این باره بسیار است و بسیار گفته شده و هدف اصلی این نوشتار ارائه تصویری کوچک و بازگویی گوشه ای از وقایع یک سال گذشته است که چه ظلم ها دیدم و شاهد چه جنایت ها بودم از حکومت تحت امر معظم له و چه زمان ها که از پس دوربینم بغض کردم و ضبط کردم مقاومت مردم آزادیخواهی را که تا پای جان ایستادند و خواستار رسیدگی به رای شان بودند که دزدیده شد و انصافا تا جایی پیش رفتند که پایه های حکومت اسلامی را لرزاندند.

کاشکی بتوان روزی نوشت همه دلاوری ها را که هیچ کم نبود از هشت سال دلاوری رزمندگان مان در جبهه های جنگ علیه رژیم بعث عراق که مهندس موسوی در پیام نوروزی اش به آن اشاره کرد و معظم له را به درستی با صدام حسین مقایسه کرد.

2- روز 18 تیر ماه بود و گروه های مختلف دانشجویی به مناسبت حمله لباس شخصی ها به کوی دانشگاه در تابستان سال 78 از توده مردم و جنبش سبز دعوت کرده بودند در تظاهرات گسترده ای از میدان انقلاب تا میدان آزادی شرکت کنند.

هر چه از انتخابات دورتر می شدیم، حکومت خود را بیشتر از سردرگمی ناشی از اعتراضات گسترده مردمی پس از انتخابات باز می یافت و منسجم تر می شد. آنان برای روز 18 تیر تدابیر ویژه ای اندیشیده بودند تا همانند روزهای 25 و 30 خرداد، گستردگی تظاهرات و درگیری ها در تهران فراگیر نشود. لذا از میدان فردوسی تهران تا میدان آزادی به صورت کاملا زنجیره ای ماموران یگان ویژه و نیروهای گارد امنیتی سپاه مستقر شده بودند. احدی حق ایستادن در خیابان انقلاب را نداشت. بالفور دستگیر می شد. عابران تنها در پیاده رو ها بی وقفه حق داشتند حرکت کنند. امکان تجمع بعید به نظر می رسید.

اما در یک لحظه فضا عوض شد. در زمانی که کسی گمان نمی برد تجمعی شکل بگیرد، چند زن شیردل به وسط خیابان انقلاب رفتند و جلوی درب اصلی دانشگاه تهران مردم را دعوت به همراهی و تشکیل صف کردند. برای نیروهای امنیتی باور نکردنی می نمود. چند زن در اقدامی انتحاری خود را به میان ماموران بیندازند تا هسته مرکزی شکل گیرد. ماموران امنیتی که از رفتار چند زن شوکه شده بودند در چشم برهم زدنی با جمعیتی مواجه شدند که در خیابان انقلاب جمع شده بودند و آنان مبهوت در پیاده روها تنها تماشاچی مانده بودند و تا به خود آمدند که جمعیت را پراکنده کنند، حاضران در خیابان های اطراف نیز به جمعیت اصلی پیوستند.

 

 

 

 

هر لحظه امکان درگیری می رفت اما ماموران تلاش کردند خود را خونسرد جلوه دهند که این تجمع گذری است و با چند تشر و به ضرب باتوم پراکنده می شود، اما نشد. کار به جایی رسید که بلوارکشاورز و خیابان کارگر مملو از جمعیت شد. آنگاه نیروهای امنیتی دریافتند که غفلت کرده اند. خشونت آغاز شد. هر کس را دم دست می گرفتند، به شدید ترین وجه ممکن ضرب و شتم می کردند. جوانان سبز نیز در خیابان کارگر و بلوار کشاورز تقابل کردند و شروع به سنگ پراکنی و آتش زدن سطل های زباله. دیگر امکان مهار وجود نداشت. از هر گوشه جیغی بلند می شد و کسی بر زمین می افتاد. تمام هوای خیابان های اطراف دانشگاه پر شده بود از گاز اشک آور و گاز فلفل. امکان نفس کشیدن خیلی دشوار شده و انگاری مجبور بودی در سونا تقلا کنی.

 

 

 

 

عصر هنگام درگیری به غایت خود رسیده بود. رحمی وجود نداشت. هرکس در هر سنی با چوب و چماق کتک می خورد. زنان میانسال بیش از همه در دسترس نیروهای بسیجی افتادند و آنان که پای دویدن نداشتند بیشترین مصدومان را تشکیل می دادند. اگر جوان بودند که برده می شدند و اگر میانسال آنقدر مورد ضرب و شتم قرار می گرفتند که توان حرکت نداشته باشند.

 

 

 

خیابان کارگر کانون اصلی درگیری جوانان سبز پوش با نیروهای امنیتی شد. درگیری به کوچه های اطراف و تا حد فاصل خیابان جمالزاده کشیده شد. کار بسیار دشوار می نمود برای سبزها. عملا امکان تشخیص نیروهای لباس شخصی دشوار بود. تغییر شکل آنان و حضور ناگهانی در کوچه ها بسیاری را یا گرفتار می کرد و یا سخت مضروب. سبزها دقیق نمی دانستند با چه نیرویی طرف هستند. جوان شیک پوش حین هجوم سیستماتیک نیروهای یگان ویژه از وسط جمعیت به صید خود می چسبید و امکان فرار نمی داد تا نیروهای پلیس فرا برسند. همین مسئله همواره در تمام درگیری ها کار را برای سبزها دشوار می کرد و از عوامل اصلی دستگیری های گسترده خیابانی بود.

3- تمام حواسم را به عکاسی داده بودم و تمرکز کاملی بر صحنه ها داشتم تا چیزی را برای ثبت از دست ندهم. دائم از نقطه ای به نقطه دیگر نقل مکان می کردم تا مبادا شناسایی شوم و هم اینکه سوژه های بهتری بیابم برای عکاسی. مرتب شاتر دوربینم صدا میکرد. نگران پر شدن کارت حافظه دوربین بودم که محدود بود و همچنین باتری دوربین. تقریبا سرعتی یافته بودم به سرعت خود شاتر دوربین.

 

 

 

در تقاطع خیابان کارگر و بلوار کشاورز آتش بزرگی برپا شده بود و جوانان معترض سخت درگیر با نیروهای امنیتی شده بودند. جنگ و گریز یک لحظه باز نمی ایستاد. از هر کوچه دودی بلند شده بود. در کمتر از نیم ساعت تمام خیابانهای اطراف انقلاب کوپه های آتش برپا شده و عده ای شعار می دادند و سنگ پراکنی به نیروهای بسیجی و پلیس گارد ضد شورش به اوج خود رسیده بود.

در این بین اما حساسیت ماموران نسبت به کسانی که تصویربرداری می کردند، دو چندان بود. کوچکترین فعالیت با دوربین حرفه ای بلافاصله شناسایی و تحت پیگرد قرار می گرفت. در یک لحظه که از درگیری ها در حال عکاسی بودم، اطراف خود را یک لحظه فراموش کردم و غرق فریم گرفتن و ترکیب بندی عکسی شدم که وقتی به خود آمدم، دیدم مردم می گویند فرار کن. برگشتم و پشت سرم را دیدم چند بسیجی با سرعت به طرفم می آیند. بلافاصله پا به فرار گذاشتم و در حین فرار دوربینم را داخل کیف کردم و هر چه در توان داشتم خرج کردم و دویدم. تنها به جلو نگاه می کردم و فرار می کردم.

 

 

 

یک لحظه برگشتم و دیدم کمی عقب افتاده اند و تقریبا بیست-سی متری عقب افتاده اند. تصمیم گرفتم داخل کوچه های اطراف بلوار کشاورز خود را از نظرها دور کنم. وارد اولین خیابان شدم. خیابان عریضی بود که به گمانم نامش “قدر” بود. همین که فرار می کردم صدای موتور شنیدم. فهمیدم با موتور دنبالم افتاده اند. اولین کوچه داخل شدم. وای! خدای من! کوچه بن بست بود. راه برگشت عملا وجود نداشت. برگشت یعنی گرفتار شدن. در انتهای کوچه نور خورشید از کوچه دیگری بیرون افتاده بود. به سرعت به سمت کوچه کم عرضی که در کوچه بود دویدم. وقتی وارد کوچه شدم خیلی سریع به بن بست خوردم. تنها چاره ام کمک از اهالی محل بود. مردم از پنجره ها و پشت بام های منازلشان شاهد صحنه بودند. درب خانه ها را یکی یکی شروع کردم به زدن. اما هیچ یک حاضر نشدند درب منزلشان را به رویم بگشایند. خواهش کردم اما فایده نکرد. تقریبا تسلیم شده بودم. تنها فکری که به ذهنم رسید، این بود که دوربینم را زیر یک خودرو پراید و کنار چرخش پنهان کردم و برای اینکه دوربینم به دستشان نیفتد به سمت ابتدای کوچه حرکت کردم.

وقتی به ابتدای کوچه رسیدم که نیروهای بسیجی کاملا به کوچه مسلط شده بودند. یکی از آنان که هیکل درشتی داشت و نفس نفس می زد، شلوارش را بالا کشید و عرقش را با پیراهنش از پیشانی برداشت و سرم را فورا گرفت و محکم به دیوار کوبید. چند بار صورتم را به دیوار کوبید و با مشت به گردنم می زد. مرا خم کرد و با لگد بر زمین کوبید.  آنقدر مرا زد که یک لحظه از حال رفتم. نمی دانم چه وقت بود که صدایی شنیدم که گفت: “بلندش کن! ماشین آمده است.”

 

 

 

مرا کشان کشان تا سر کوچه بردند و داخل خودرو “ون” سفید رنگی انداختند. در حین اینکه مرا با خود به سمت ماشین می بردند، یک لحظه چشمم را باز کردم و دیدم یکی از لباس شخصی ها از نحوه دستگیری و ضرب و شتم ام فیلم برداری می کند. اهالی محل نیز همچنان این صحنه را نظاره می کردند می بردند.

به داخل خودرو که پرتاب شدم، دیدم تعداد زیادی جوان حدود بیست نفر دستگیر شده اند که همه فشرده کنار هم نشسته اند و برای من جا نبود. روحیه همه شان عالی بود و کلی به من دلداری دادند. پاهایشان را کمی باز کردند که روی پاهایشان دراز بکشم. انگار نه که دستگیر شده بودند و خم به ابرو نداشتند. متحیر از این روحیه کمی جرئت یافتم. احساس بهتری به من دست داد. همان لحظه یک پسر را نیز دستگیر کرده بودند که دو خواهرش مرتب جیغ و فریاد می کشیدند. هر سه دستگیر شده بودند. التماس می کردند که برادرمان را نبرید که ما تنها همین برادر را داریم. برای دختران جا نبود و آنان آن لحظه قواعد اسلامی محرم و نامحرم را رعایت کردند و دختران را با لگد راهی، اما برادرشان را سوار بر روی پایم کردند. دختران به هیچ عنوان حاضر به ترک برادرشان نبودند و گفتند: “باید ما را هم با او ببرید.”

لباس شخصی ها با شنیدن درخواست دختران صندلی ردیف جلو را خلوت کردند و همه پسران روی هم انداختند تا اسلام به خطر نیفتد و دختران را نیز در کنار برادرشان سوار خودرو کردند. موبایلم در جیب شلوارم بود و به دلیل فشردگی نمی توانستم آن را از جیب خارج کنم. همان ابتدا که وارد خودرو شدم، یکی از بسیجیان که کنار راننده نشسته بود رو کرد گفت: “موبایلت را بده ببینم.” اما وقتی آن جوان را به همراه خواهرانش آوردند و در انتقالشان به دردسر افتادند، فراموش کردند موبایل مرا بگیرد. من نیز با استفاده از فرصت موبایلم را با کمک دوستان از جیبم درآوردم و شروع کردم به تماس گرفتن. می خواستم به تنها دارایی زندگی ام در این دنیا یعنی مادرم اطلاع دهم که مرا دستگیر کرده اند و اتفاق دیگری برایم نیفتاده و نگران نشود. ولی فایده نداشت. آنتن های منطقه را قطع کرده بودند.

یکی یکی خیابان ها را طی می کردیم و من هم مرتب در حال تلاش برای برقراری ارتباط. یک لحظه مامور کنار راننده فهمید که موبایل مرا فراموش کرده و برگشت دید در حال تماس هستم. با فحاشی و ضرب و شتم گوشی را گرفت. دیگر امیدی به بازگشت نبود و دوربینم نیز در کوچه بن بست رها شده بود. به پایگاهی رسیدیم که عده ای نیز آنجا دستگیر شده بودند و ماشینی دیگر نبود برای حمل آنان و به ناچار آنان نیز باید به ما اضافه می شدند. در باز شد و تعدادی دیگر با کتک وارد خودرو شدند. شخصی که به نظر می رسید فرمانده آن منطقه بود، کنار در ماشین ایستاده بود و دستگیرشدگان را کتک می زد.

یک لحظه پیش خود فکرکردم  باید ترفندی ریخت که قطعا از این ایستگاه به بعد دیگر ناکجا آباد خواهد بود. یک لحظه سرم را از ماشین بیرون کردم و به فرمانده شان گفتم: “من خبرنگارم، چرا مرا دستگیر کرده اید؟” ابتدا خیال کرد دروغ می گویم و صورت التماسی دارد از برای آزادی ام. گفت: “کارتت کو بچه؟” و دید که مسئله جدی است و کارت را از جیب درمی آورم، گفت: “بیا پائین ببینم!”

به سرعت خود را با کمک دیگر دستگیرشدگان به بیرون خودرو ون انداختم و کارت خبرنگاری ام را نشانش دادم. نگاهی به کارت کرد که آن نگاه موجب نجاتم شد. آن نگاه به قدری به غلط بود که جانم را نجات داد.

پرسید: “تو متعلق به فلان روزنامه هستی؟”

دیدم که چقدر این فرمانده خدا از فضای روزنامه ها و روزنامه خوانی دور است و بالفور پاسخ دادم: “بله آقای برادر! من همان اول گفتم اما کسی از برادران قبول نکرد!”

گمان بردند با یک روزنامه دولتی همکاری می کنم.

گفت: “همین جا باش تا برگردم.”

رفت و به مقام بالاتر خود کارت را نشان داد. او نیز به همان اشتباه افتاد. برگشت و درگوشی گفت: “میری و خفه میشوی و چیزی اصلا ندیدی. حالیت شد؟”

من نیز با کلی اطمینان خاطر دادن ها و کلی هم طلبکارانه که “آقا برادر! آقای برادر! حرف گوش نمی دهید شما و همان اول به نیروهایتان گفتم”، بالفور از مقرشان دور شده و به سمت محل اختفای دوربینم دویدم.

وارد همان کوچه بن بست که شدم، دیدم اهالی محل از خانه هایشان بیرون آمده و به تجزیه و تحلیل درباره نحوه دستگیری ام پرداخته اند. اهالی محل باورشان نمی شد کسی را که به آن حال گرفتند و کتک زدند و بردند، حال پیش رویشان ایستاده است. متعجب پرسیدند چطور آزاد شده ام! و وقتی برایشان داستان را تعریف کردم، کلی اظهار ندامت و طلب بخشش کردند که به خدا نمی دانستیم و یا جرئت نکردیم.

تمام پیراهنم پاره و خیس و لت و پار شده بود و یک کوچه بالاتر در خانه ای پنهان شدم و مادر خانه تی شرت پسرش را برایم آورد و ساعتی در خانه اش ماندم تا هوا تاریک شد و با همراهی پدر آن خانه در کوچه پس کوچه ها خود را گم کردم و با زحمت به روزنامه رساندم.

4- مدتی بعد تمام آن بزرگ مردان و زنانی که در آن روز دستگیر شدند به زندان کهریزک برده شدند و طبق اطلاعی که یافتم بسیاری از همان جوانان در آن روز تحت شکنجه های روحی و جسمی قرار گرفتند. من نیز یکی از مسافران زندان کهریزک بودم اما بخت و اقبال مرا وسط راه پیاده کرد و جان سالم به در بردم.

هیچ گاه تا به آن روز چنین شانسی در زندگی به من رو نکرده بودم و داستان آن روز هنوز هم برایم تازگی دارد. قطعا تا زمانی که نفس می کشم مسافران ناکجاآباد آن خودرو را فراموش نخواهم کرد که ذره ای تردید در چهره شان از پس دستگیری به خاطر مبارزه با نظام دیکتاتوری اسلامی وجود نداشت و آن درس بزرگی برایم بود. همان شب که به خانه برگشتم احساس حقارت کردم که از کنار بزرگ مردان و زنانی فرار کردم که در آن خودروها ماندند و تمام رنج ها و سختی های ناکجا آباد را به جان خریدند.