خنجر مرتضوی بر گلوی سینما

هوشنگ اسدی
هوشنگ اسدی

ده سال پیش در چنین روزی صاحب امتیاز گزارش فیلم فرمان قتل مجله دردست برگشت. از برگه لغو امتیاز انگار خون می چکید. بچه ها در خود فرو رفته بودند و همه به صدای گریه دخترک حروفچین مجله گوش می کردند که بر سجده زار می زد. از جنوب شهر می آمد. در بولوار کشاورز در یکی از پنج اتاق بهشت کوچک ما می نشست و تاشب بر صفحه کلید می کوبید تا هزینه خانواده خودرا تامین کند.

 

 از خیلی پیش منتظر این لحظه بودیم. از وقتی احضار ما به اداره اماکن شروع شده بود و حتی زودتر. می رفتیم و در زیر زمین اداره امکان، سرهنگ حسینی که لباس شخصی می پوشید و می شد “برادر مهدوی” ما را بازجوئی می کرد. درمورد گذشته و حال.همه را روز به روز نوشته ام که امیدوارم مجال انتشار یابد.

 سرانجام، درآخرین روز بازجوئی، به تهدید گفت:

 هنوز تصمیم دستگیری شما را نداریم…

 بعد به این طرف میز آمد. لحنشی مهربانی بازجویانه گرفت و حرف آخر را زد:

 می دانیم شما حرفه ای هستید. اما اینجا جای شما نیست. غریبه اید. بروید…

و در را نشان داد. دانستم چه گفت و از عمد پرسیدم:

 یعنی آزادیم، برویم؟

دوباره پشت میز رفت. دستهایش را روی پرونده قطورمن گذاشت و تقریباداد زد:

ـ نخیر. گورتان را ازاین مملکت گم کنید..

وقتی آمدیم بیرون. به همسرم گفتم:

 کار تمام است. فقط دیر و زود دارد….

ازهمان تلفن کیهان فهمیده بودم که در لیست مرگ قرار داریم و حالا اخطار مستقیم بود.

تازه از سفر آمده بودیم. دیدم مصاحبه “دکتر” بامسعود کیمیائی روی میز من است. مختصر آنچه بود که کیمیائی بعدا برایم تعریف کردو بیضایی روایت خودش را داد و دریادداشت هایم انتظار انتشار می کشند. مصاحبه را به صورت ضمیمه یکی از شماره های گزارش فیلم منتشر کردیم. یک نسخه از این ضمیمه را تازه از تهران برایم فرستاده اند که به زودی در گزارش فیلم اینترنتی جا خواهد گرفت.

 

 

یکی دو روز بعد از کیهان تهران تلفن زدند. سردبیر را می خواستند. پیام صریح بود:

از همان موقع تیغ مرگ را تیز کرده بودند.

بعد، صدسالگی سینما شد. برای اولین بار سالن “میلاد” راگرفتیم. هزینه را همشاگردی

امیر پرویز پویان که حالا رئیس روابط عمومی شرکت بزرگی بود، داد. وقتی نام احمدمحمود و محمود دولت آبادی را در برنامه دید، چک را امضاء کرد. علنی هم اعلام نکردیم چه خبر است و می خواهیم از محمود تجلیل کنیم و جایزه را هم محموددیگر بدهد. روزموعود رسید. همه چیزآماده بود. باید شروع می کردیم که از حراست آمدند و گفتند:

ـ- نمی شود اجراکنید.

توضیح هم نمی دادند چرا. هرچقدرمجوز سالن را نشان دادیم و بحث کردیم بی فایده بود. در میانه بحث بودیم که سیل جمعیت در ها را بازکرد و وارد سالن شد. دیگر کار از کار گذشته بود. احمد عزیزم که بالای سن رفت و جایزه اش را از محمود گرفت، می دانستم کارمجله به پایان نزدیک است.

 و حال،در پائیز 1380 احضاریه ها رسیده بود.

 

 

 قرار گذاشتیم که اول دکتر زرگر و خانم امیری پیش مرتضوی بروند. جو که دستمان آمد، من بروم. توی خیابان عماد قدم می زدم که موبایلم زنگ زد. صدای نوشابه بود:

و رفتم. منشی گفت:

چند بار با پرونده رفت و آمد. بار آخر زیرلبی گفت:

و سرانجام تو رفتم. قاتل مطبوعات را از نزدیک زیارت کردم. پرونده قطوراداره اماکن روی میزش بود. همان حرفهای جناب سرهنگ حسینی که درلباس شخصی می شد “برادر مهدوی” را زد. وناگهان پرسید:

هم اسم خانگی ابراهیم نبوی را می دانست و هم برای همسرش پرونده می ساخت. خندیدم:

این سعید مرتضوی، اوائل بازجوئی بود و سخت ناشی می نمود. چند برگ دیگر هم مثلا زد. یکیش این بود که نوار مذاکرات مرا با ایرج نقیبی دارد که برای براندازی مذاکره کرده ایم. این روزنامه نگار قدیمی راهرگز ندیده بودم و تازه مدتی هم بود به دیار دیگر رفته بود. بازخندیدم:

چند تا بلوف دیگر زد. بعد عین “مهدوی” آمد، این طرف میز.انگار در یک دانشکده درس خوانده بودند. حالا قامت قناصش را می دیدم. پشت میز سر بزرگی بود.اینطرف گور زادی. کلید بزرگ خلا را که دستش بود، تکان داد وگفت:

و راه افتاد که برود. همراهش رفتم.از در که بیرون می رفتیم، گفت:

 و رفت.

 حالا چند روزی بود تلفن زده بودند که مدیر مسئول برود دفتر مرتضوی. مسئول آگهی های مجله دنیای تصویر به مدیر آگهی های مجله گفته بود:

 شک نداشتم برگه توقیف در انتظارمان است. بچه ها راجمع کردیم و بسیج کردیم که شماره ویِژه جشنواره را زودتر در بیاوریم. دکترزرگر هم تلفن زد به منشی مرتضوی و به بهانه بیماری برای چندروز بعد قرار گذاشت.

شماره 189 که درآمد و روی دکه ها رفت، دکتر زرگر روانه دفتر مرتضوی شدو با برگه توقیف برگشت.

 

 

جشنواره شروع شد. بچه های مجله، مثل کسانی که خانه شان را سیل برده دور هم جمع می شدند. اولین سالی بود که فقط باید فیلم می دیدند و نباید می نوشتند. سه یار دبستانی مجله فیلم ما را دیدندو راهشان را کج کردند. مسئول صفحه سینمائی رسالت که در عین حال مسئول روابط عمومی یک شرکت اتومبیل سازی هم بود، و بابت آگهی هم از ما زیر میزی می گرفت؛ گفت:

 حقتان بود. شما به ریشه می زدید…

ابراهیم حاتمی کیا در حلقه دوستداران نشسته بود. سلام و دیده بوسی. به رویش نیاورد.گفتم:

 و گذشت. ماجرا ها رفت که همه را در کتاب گزارش فیلم نوشته ام. امیدوارم به زودی منتشر شود. گزارش فیلم در صف قربانیان آزادی نامش ثبت شد.

و امروز ده سال می گذرد. ودرست در روزهائی اندیشه راه اندازی گزارش فیلم روی اینترنت عملی می شود که درمیان همه مشغله ها سینما مرا باز به خودکشیده است. حتی رمان خود را واگذاشته ام و به شرح ما عاشقان چادر و سینه پرداخته ام و از جدائی نادر از جنبش می نویسم.

گزارش فیلم در دهمین سال قتل خود، آمده است نرم و خسته، اما پخته. نسلی که با گزارش فیلم، سینما و زندگی راشناخت و اکنون سررشته های اندیشه و مبارزه برای آزادی ایران را وانگذاشته است؛ بی شک یاری خواهد کرد تا راه بازمانده به تیغ استبداد ادامه یابد. دوازده سال همه سر مقاله های گزارش فیلم را در میهنم به ناچار بهار ایرانی امضاء می کردم. این یکی در غربت نام خودم را دارد: هوشنگ اسدی