نمیدانم کدام را انتخاب کنم. سقف خانهام را بسازم یا فکر ساختن سقف را از ذهنم بیرون کنم. کدام سقف؟ همانی که اگر همین الان تصمیم قطعی به ساختش بگیرم تا ۵سال آینده زندگیام را با سختی پیوند محکمی زدهام البته اگر الانش پیوند ضعیفی داشته باشد! حقیقتش را بخواهید در پی سقف نبودم و فکر میکردم همین چهاردیواری کافی است اما چندی است که نور آفتابی که مستقیم بر رویم میتابد یا بارانی که خیسم کرد یا آن برف سنگینِ سرد و یخ بهمنماه پارسال کمکم فکر سقف را برایم پررنگ کرد. قبلترش فکر میکردم که یک سایهبان مشکل را حل میکند تا اینکه روزی میم گفت استادشان گفته فوقلیسانس بدون دکترا، مثل خانه بدون سقف است و آن موقع بود که فهمیدم سایهبان راهحل نیست و فکرم به سقف یا همان دکترا منحرف شد.
دروغ چرا من از درس خواندن لذت میبرم. برایم هیجانانگیز است که نظریه بخوانم و مسألههای آمار حل کنم اما فکر رفتن به دانشگاه پشتم را میلرزاند بس که فرآیند درس خواندن در اینجا به دور باطل طعنه میزند. بس که ورودی هر دوره بیش از حد توان و امکانات است. بس که مجبوری ساعتهای طولانی در کلاسهای تکراری بنشینی. بس که در این کلاسها اصول اولیه را یاد نمیدهند. بس که در دانشگاهها مهارتها پرورش نمییابند. بس که ذهن پرسشگر پرورانده نمیشود و خلاقیتها کشته میشوند. بس که از من دانشجو نمیخواهند که بنویسم. بس که در کل دوره لیسانس کلا ۱۰ درس با محتوا برایتان ارایه میشود و در دوره فوق هم تنها ۲ درس جدید را پاس میکنی و بقیه تکرار مکرراتند. بس که به مدد یک کلاس کنکور میشوی دانشجوی فوقلیسانس. بس که یک شب مانده به آزمون فوق، میتوانی سوالات را در اینترنت بیابی. بس که فرآیند نوشتن پایاننامه طولانی و پر از ملال است. بس که از چارچوب خاصی پیروی نمیکند. بس که یکی میگوید کم است و دیگری از زیادی کار گلایه دارد. بس که جسارتت را ازت میگیرد. بس که موضوعی که مثلا دغدغهات هم هست برایت مثل غولی میشود که تئوری دربارهاش پیدا نمیکنی. بس که حس میکنی راهی ناشناخته را تنها و غریب طی میکنی. بس که تحریمیم و سایتهای علمی به ما سرویس نمیدهند. بس که جمعآوری اطلاعات نفسگیر است. بس که کارت به چشم اهل فن نمیآید و دستور خلاصه کردن را میدهند. بس که کپی میبینی در پایاننامهها. بس که نمیدانی چگونه باید دویست و اندی صفحه را نهایتا در ۳۰صفحه در قالب مقاله بگنجانی. بس که تمام تلاشت را میکنی با مقالهای در کنفرانسی شرکت کنی اما به دلایلی کنفرانس به هوا میرود و تو و انگیزهات هم همچنین. بس که میشنوی “پایاننامهات را خودت کار کردی؟ بیکاری دیگر. من خریدم. حالا منتظر مقاله علمی ـ پژوهشیام”. بس که در نهایت، کارِ پر از ایراد من با تحقیق بینقص تو یک جایگاه را پیدا میکند؛ قفسه خاکگرفته کتابخانه. بس که این فرآیند تو را از بازار کار دور میکند و بعد از اتمام میبینی که ول معطلی. بس که بعد از فارغالتحصیلی تازه اول سردرگمی است. بس که شبها با فکر رفتن میخوابی و صبحها تاریخ آزمون آیلتس را چک میکنی. بس که فامیل فلان کس نیستی تا در چشم به هم زدنی بورس بگیری و خداحافظ. بس که برایت نقل قول میآورند که “استاد فلانی گفته من چیز جدیدی ندارم برای آموزش بهتان”. بس که منابع آزمون دکترا را میگیری اما آنقدر دانشجوی دکترای بیانگیزه میبینی که پیگیریاش نمیکنی. بس که… بس که… بس که…
شوربختانه میتوان این “بس که”ها را ادامه داد. آنقدر ادامه داد تا در حد یک روضه مکشوف گفت و گریست اما با تمام این تفاسیر بعضی مواقع به سقف خانهام فکر میکنم. به اینکه برخلاف معماری رایج این روزها سقف بلندی میسازم و آیینهکاری و کاشیکاریاش میکنم. بعد زیرش مینشینم میگویم من آدم کارهای سختم!
مصائبی که خواندید شرح برخی از تجربیات دوستان دانشگاههای بهشتی، الزهرا و تهران بود.
منبع: شهروند، ۲۶ مرداد