نان شب…
تادئوش بروفسکی
برگردان: مجتبی کولیوند
ما همه صبورانه منتظر ماندیم تا هوا کاملاً تاریک شد. آفتاب دیگر مدتی بود، پشت تپه پایین رفته بود. تیرگی، انباشته از مه شبانهی شیریرنگ، هر لحظه افزون میشد و بر روی دامنهها و درههای تازه شخمخورده که جای جای آن از برف چرکی پوشیده بود، دامن میکشید. ولی غروب آفتاب هنوز بر سقف شکم آویختهی آسمان که آبستن از ابرهای بارانزا بود، گاه به گاه نوار سرخرنگی ترسیم میکرد. باد که بوی نمناک و ترشیدهی زمین را نوشیده بود و هر دم تندتر میوزید و سیاه میشد، تودهی ابرها را به جلو میتاراند. و همچون تیغی برنده بر بدنهای برهنه فرو میرفت. هربار که باد، تند میوزید، تکه مقوایی بر روی بام اطراقگاه با صدای یکنواختی ضرب میگرفت. از جانب چمنزار بوی تازگی و خنکی که داشت رو به سردی میگذاشت، میآمد. از درون دره صدای ترقترق چرخ واگنها بر روی ریل به گوش میرسید و لکوموتیو نالهکنان عبور میکرد. هوا گرگ و میش و نمناک شد. گرسنگی ما را بینهایت رنج میداد.
بالاخره روی جادهی شوسه صدای هرگونه جنبشی رو به خاموشی نهاد. باد دیگر از آن جا پارههای گفتوگو را کمتر میآورد. فریاد رانندهها دیگر شنیده نمیشد و صدای منقطع واگنهای کوچک که توسط گاومیشهای درمانده که با سمهایشان روی سنگفرش میکوبیدند، کشیده میشد، رو به خاموشی گذاشت. صدای برخورد صندلهای چوبی بر روی آسفالت دور شد و خندهی بلند دختران دهکده که شادیکنان برای تفریح شبانه به شهر نزدیک میرفتند، خاموش گشت.
بالاخره تاریکی متراکم شد و باران کمرمقی شروع به ریزش کرد. لامپهای صورتی که بر سر تیرکهای بلند تکان میخوردند، نور ماتی را روی بار و برگ تیره و درهم رفتهی درختان کنار راه پخش میکردند. نور همچنین بر برج نگهبانی که تابلویش میدرخشید، بر روی خیابان متروک که اکنون مانند تسمهی خیسی برق میزد، فرو میریخت. تعدادی سرباز زیر شعاع لامپها در حال قدمرو عبور کردند و در ظلمت شب ناپدید شدند. در مقابل صدای گامهای بیشماری بر روی شنها که هر لحظه نزدیکتر میشد، به گوش میرسید.
در این لحظه شوفر فرمانده، نورافکنها را روشن کرد و امواج نور که توسط قطرات باران هاشور میخورد، زمینهای بین خوابگاه اردوگاه را روشن کرد.
بیست اسیر روس که لباسهای نواریشکل زندان را به تن داشتند، و دستهایشان از پشت با سیم خاردار بسته شده بود، توسط مسئول بند از رختشویخانه بیرون رانده شدند. اسیران را روی پشتههای خاک هل دادند، و آنها را روی سنگفرش اسارتگاه، موازی با صف اسیران به خط کردند. اسیرانی که اینک ساعتها بود با پیکرهای عریان بیحرکت آنجا ایستاده بودند و خاموش از گرسنگی رنج میبردند. نور نافذ نورافکنها بدنهای زندانیان روس را در خود غرق کرد، گویی که آنها اینک به تلی از گوشت بدل شده بودند. پیکرهایشان در لباس زبر و زمخت زندان، پیچیده شده بود. زیر تابش نورافکنها آدم میتوانست سراسر بدن آنها را به دقت وارسی کند: هر تابی یا برآمدگی و چروک پارچهی لباس را، یا پاشنهی متلاشیشدهی کفشهای پوسیده را که از بس تعمیر شده بودند قلمبه به نظر میآمدند، گِل رُس که در پاچهی شلوارهایشان خشک شده بود، قابل رؤیت بود. حتا رد درشت دوخت سفید پارچه که در نوارهای خاکستری لباس امتداد داشت، نمایان بود. همچنین دو جیب پارهی پشت شلواریشان، که روی نشیمنگاه آویخته بودند. مشتهای گرهکردهی آنها را میشد دید، با انگشتانی سفید که از سر درد خم شده بودند، با خون لختهشدهی مفصلها و عضلات دست که پوستشان بر اثر فشار برندهی سیم خاردارِ زنگزده، کبود شده بود. آرنجهایی عریان که به شکل غیرطبیعی با سیم خاردار به هم بسته شده بودند. ـ همهی این جزئیات، زیر روشنایی نورافکنها به چشم میخورد. فقط بخشی از پشت و کلهی آنها در تاریکی محو بود، ولی پس گردنشان که تراشیده شده بود و به سفیدی میزد، روی یقهی پیراهن میدرخشید. سایهی آنها از بس دراز بود تا روی جاده و سیم خاردار که از شبنم میدرخشید، میرسید. سایهها آنقدر بلند بودند که حتا تا پشت سیمهای حاشیهی سراشیبی تپه که جای جای آن از نیزار تنک و باریکی پوشیده بود و از خشکی خشخش میکردند، میرسیدند و آن دورها گم میشدند.
فرماندهی بازداشتگاه که افسری با موهای جوگندمی بود و چهرهای آفتابسوخته داشت، و در این شب با مأموریت ویژه از شهر به بازداشتگاه آمده بود، با گامهای خسته ولی مطمئن اریبوار از جریان امواج نورافکنها عبور کرد و در حال ایستادن در گوشهای، تشخیص داد که فاصلهی دو ردیف اسیران روس از هم به اندازهی کافی است. بعد از این، همه چیز به شتاب گذشت. منتها نه به آن سرعتی که پیکرهای سرمازده و شکمهای گرسنهی اسیران آرزو میکرد. اسیرانی که هماکنون مدت هفده ساعت بود منتظر دریافت نیم لیتر سوپی بودند که به یقین الان نیمهگرم در پیتهای داخل اطراقگاه قرار داشت.
«فکر نکنید، که این چیزی نیست!»
این جمله را جوانک مسئول بازداشتگاه در حالی که خود را به پشت فرمانده میرساند، با صدای بلند فریاد زد. او با یک دست حاشیهی پالتو نظامیاش را که از پارچهی سیاه دوخته شده و کاملاً به قامت او بود، گرفته بود. و در دست دیگرش شاخهی بیدی قرار داشت که آن را با ریتم منظمی به ساقهی پوتینش میزد:
«این افراد، آنجا، همگی جنایتکارند. دیگر لازم نیست به شما بگویم چرا و به چه دلیل! آنها کمونیست هستند… همین، فهمیدید؟ جناب فرمانده به من دستور دادند، که به شما اعلام کننم که آنها به شکل ویژهای تنبیه خواهند شد… و زمانی هم که جناب فرمانده دستوری صادر میکنند… معلوم است دیگر. پس به شما توصیه میکنم حواستان کاملاً جمع باشد… فهمیدید؟»
فرمانده رو به افسری کرد که دکمههای پالتویش باز بود، و آهسته گفت: «یالا بجنبید، ما عجله داریم!»
آن افسر به گِلگیر ماشین اشکودای کوچکش تکیه زده بود و داشت به آرامی تمام دستکشهای خود را درمیآورد. سپس در حالی که بیتفاوت با انگشتانش بشکنی زد و کج میخندید، اعلام کرد:
«این کار دیگر چندان طول نمیکشد.»
جوان مسئول بازداشتگاه دوباره با صدای بلند، داد زد: «خب بله، امروز هم، همهی اسیران میبایست از خوردن غذا محروم شوند. سر دستهها باید سوپ را به آشپزخانه بازگردانند. بدانید که اگر یک لیتر از آن کم شود به شما نشان خواهم داد… هان، فهمیدید؟»
آه عمیقی از انبوه جمعیت برخاست. و آرام، خیلی آرام ردیفهای عقب به جنبش درآمدند و قدری به صفهای جلوتر فشار آوردند. کنار راه در ردیفهای جلو، جا تنگ شد. بر اثر فشار جمعیت که برای جستزدن آماده میشد، گرمای مطبوعی پشتها را گرمی بخشید.
فرمانده با دست علامتی داد. از پشت ماشین او تعدادی مرد اسـاس اسلحه به دست به حالت قدمرو هویدا شدند. آنها به طرف اسیران روس رفتند و هر یک پشت سر اسیری جا گرفتند. پیدا بود که در این کار تجربهی زیادی دارند.
آدم با دیدن سربازان نمیتوانست بپذیرد که همین چندی پیش آنها نیز با ما پس از پایان کار به بازداشتگاه برگشته بودند، چرا که آنها در این مدت توانسته بودند به سرعت لباس رسمی بپوشند، غذای سیری بخورند، انیفورمهایشان را اتو کرده و حتا ناخنهای خود را مانیکور کنند. آنها قنداق تفنگ را با دست محکم گرفتند، و خون زیر ناخنهایشان که تازه گرفته شده بود به سرخی زد. این طور به نظر میرسید که میخواهند به شهر رفته و با دختران خوشگذرانی کنند. آنها گلنگدن تفنگها را پُرصدا کشیدند، قنداق را روی شانه جا دادند و لولهی تفنگها را پشت گردن تراشیدهی زندانیان روس گذاشتند.
فرمانده بی آن که صدای خود را بلند کند، فرمان داد:
«دسته! آماده! آتش…!»
شلیک تفنگها به هوا برخاست. سربازان گروه اعدام یک قدم به عقب پریدند تا مبادا مغزهای متلاشیشدهی اسیران به آنها شتک بزند. روسها تلو خوردند و مثل کیسههای سنگین پُرصدا روی سنگها غلتیدند و سنگفرش را با خون و مغز متلاشیشده رنگین کردند. سربازان در حالی که تفنگهای خود را بر شانه انداختند، با قدمهای تند به سمت برج دیدهبانی رفتند. اجساد را موقتاً به زیر سیمهای خاردار کشاندند. فرمانده با همراهان خود سوار ماشین اشکودایش شد، و ماشین در حالی که ابری از گاز تولید میکرد با دندهعقب به سمت دروازه به حرکت درآمد.
آن فرمانده با چهرهی آفتابسوخته و موهای جوگندمی، هنوز با ماشین زیاد دور نشده بود که ناگهان فوج خاموش جمعیت گرسنه که هر لحظه بیش از پیش از عقب به صفوف جلو فشار میآورد، به جنبش درآمد و بر روی سنگهای خونین ریخت. همهمهای در گرفت، و تازه پس از مدتی، آن هم زیر باران ضربات باتوم زندانبانان که از سراسر اردوگاه به آن جا فراخوانده شده بودند، با عجله به سوی خوابگاهها تارانده شدند.
من کمی دورتر از میدان اعدام در صفی ایستاده بودم و نتوانستم خودم را سریعاً به آن جا برسانم. ولی صبح روز بعد وقتی که ما را باز هم برای بیگاری به بیرون راندند، یک یهودی اهل استلند که سقوط کرده بود و با من لوله حمل میکرد، تمام مدت روز با آب و تاب تعریف میکرد که مغز انسان چیز خوشمزهای است، به گونهای که آن را بدون پختن هم میتوان خورد، همین طوری خام…