دیشب در خوابم کودکی گم شده بود. نمی دانم کوچه مروی بود، میدان اعدام، انقلاب یا حر. آسمان تهران سیاه بود و طبق معمول واژه هایی که در طول روز در روزنامه ای یا وب سایتی خوانده بودم یا از دوستی شنیده بودم روی سرم می بارید: جمهوری، اسلامی، مسکن مهر، یارانه، براندازی، اصلاحات، ولایت مداری و جنتی، همه کلمهو به یک اندازه بی خاصیت. مانند راننده تاکسی که همیشه در چنین خوابهایی بی تفاوت در گوشه ای می ایستد و با هارمونی همیشگی تکرار می کند انقلاب انقلاب، آزادی، آقا! آزادی می رین، یه نفر! نمی دانم چه رازی است که همیشه به محض شنیدن صدایش از خواب می پرم. شاید یادم می افتد که انسانم، حجمی در این شهر تاریک اشغال کرده ام و می توانم از جایی به جای دیگری بروم، مسیری داشته باشم بی خود و بی جهت! چشمم را باز می کنم، تنها هستم در شبی تاریک، هزاران فرسنگ دور از تمام خیابانها و کوچه های شلوغی که معجزه شان این بود که می توانستی به راحتی در آنها گم شوی… بیدارم، در خانه سرزمینی که گوشه و کناره هر اتاق اش پر است از سنسورهای حساس به دود، سیگاری می گیرانم و لبخندی می زنم، باطری سنسورها را دیریست خلاص کرده ام، خلاص! دلمشغولی های کوچک، لبخند حق ما هم هست! و چشمم را می بندم تا دوباره برگردم به سرزمین خودم…
دختر جوانانی در تاکسی کنارم نشسته و از اصلاحات و رای می گوید، از اینکه چرا یکینیامد و آن دیگری رد صلاحیت شد. ناخودآگاه یاد جواب زرتشت نیچه به زاهد می افتم. زمانی که بعد از سالها از کوه خلوت خود پایین می آمد و زاهد را دید که از دامنه سرسبزی که در آن پناه گرفته بود می گفت؛ از آرامشی که در این سالها به آن دست یافته بود و مانند این خانم پرحرارت از سالها جستجوی خویش به دنبال خدا حرف می زد. یاد سکوت زرتشت می افتم، زمانی که از زاهد جدا شد، راه خود گرفت، سری تکان داد، لبخند تلخی زد و با خود گفت: “گویی زاهد در خلوت خویش هنوز نشنیده که خدا مرده است!” من هم سرم را تکان می دهم، تاکسی می ایستد و دختر از آن پیاده می شود. ناخودآگاه پیاده می شوم و دختر را صدا می زنم: هم نسلی. سپس بی اراده ادامه می دهم: “هیچ فرقی ندارد که یک بعد از ظهر دلگیر جمعه خرداد من خانه باشم یا در دامنه کوهی. مهری روی این کره خاکی جای کوچکی را در شناسنامه ام سیاه کند یا نه، تفاوتی ندارد که قلمی روی تکه کاغذی به ترتیب حروف الفبا بنویسد: جلالت یا رذالت، حداد عادل یا ظالم، رضائی یا رضاعی! عارف یا می فروش، قالیباف یا زنجیرباف، تفاوتی ندارد چه کسی رد صلاحیت شود یا تایید! با حکم حکومتی یا بدون آن من خواب باشم یا بیدار، بی غرض بغض کنم یا با غرض”… خدا مرده است… چشمانم را باز می کنم، صورتم خیس است، دنبال پاکت سیگارم می گردم. خالی است…