میوه ممنوعه، جمهوری اسلامی را هدف قرار داده

نویسنده
سها سیفی

“اکبر منتجبی” در آخرین پست اش توضیح می دهد که به روز نشدن وبلاگش از بی خیالی خودش ناشی می شده و ‏علت دیگری نداشته است. از آخرین پست او، این دو قطعه خواندنی تر بود:‏

از زیدآبادی و عباس عبدی که اعلام کردند دیگر چیزی نمی نویسند اما کمتر از مدتی کوتاه به نوشتن پرداختند؛ ‏واقعا تعجب کردم. سر افطار به زیدآبادی گفتم مگر نگفته بودی دیگه چیزی نمی نویسی؟ گفت چرا اما از الان به ‏بعد بدون موضع گیری می نویسم. حرفش قانع کننده نبود. به خودش هم گفتم.‏

شب های رمضان مثل همه بعضی از سریال های تلویزیون را می بینیم. خصوصا میوه ممنوعه را که به نظر ‏خیلی زیرکانه ساخته شده است. معتقدم این سریال کاملا سیاسی است و جمهوری اسلامی را هدف قرار داده است. ‏به نظرم همه این آدم ها تیپ هستند و ما به ازای بیرونی دارند. نباید به صرف یک داستان ساده به آن نگاه کرد. ‏


‎ ‎گناه تاریخی زن در میوه ممنوعه‎ ‎

هاله میرمیری در “جامعه+ شناس” می نویسد که به سبب رشته تحصیلی اش ناچار است سریال های تلویزیونی را ‏تعقیب کند. از جمله این سریال ها “میوه ممنوعه” است که اکنون به روزهای پایانی خود نزدیک می شود. ‏میرمیری می نویسد:‏

به نظر می رسد که میوه ی ممنوعه روایتی مدرن از داستان آفرینش انسانی است که به بهانه ی خوردن یک ‏خوشه انگور یا گندم یا چه می دانم یک عدد سیب ناقابل؛ برای همیشه از فردوس برین رانده شد و این گناه اولیه بر ‏گردن شکسته ی زن افتاد.‏

هر چند که در روایت مدرن این اسطوره ی باستانی ٬زن روبروی مرد می ایستد و می گوید که از زندگی او ‏بیرون می رود. اما شک ندارم که حاج آقا در نهایت به عمل زشت خود پی می برد و حاجیه خانم مجبور به ‏پذیرش خطای او و حل کردن این تناقض در درون خود و پی گرفتن زندگی مسالمت آمیز از نو است. ‏

اما مسئله بر سر ایدئولوژی است که به قول آتوسر؛ همگان در دام آن کشیده می شوند و باید منیت خود را در آن ‏شکل دهند. ‏


‎ ‎در عمق کم، قروباغه ها هم زنده می مانند‏‎ ‎

این هم توصیه “منیرو روانی پور” به مخاطبان وبلاگش:‏

زبان…زبان بخوانید…آدم وقتی توی کشور خودش است خیال میکند زبانش خوب است اما وقتی می آید اینجا تازه ‏متوجه خام خیالی خود می شود. گستره غریبی است. مثل اقیانوس می ماند و تو شناگری هستی که باید بتوانی در ‏هر عمقی از اقیانوس شنا کنی. وگرنه در عمق کم، حتی قورباغه ها می توانند زنده بمانند. خیلی به حرف آقای ‏مهاجرانی فکرمی کنم که می گفت تلاش می کنم زبان یاد بگیرم و به انگلیسی بنویسم. این کار اگر غیر ممکن ‏نباشد، بسیار سخت است.شبانه روز هم که بخوانی، نمی توانی جبران عقب ماندگی ات را بکنی.‏

دیروز تام نویسنده جوان نیویورکی را دیدم گفتم چطوری خوب کار میکنی..گفت احساس گناه میکنم چون نمی ‏توانم ذهنم را متمرکز کنم.شاید بیست و هشت ساله است یک کتاب بیشتر ندارد و از دانشگاه بورس گرفته که نه ‏ماه بیاید اینجا حقوق بگیرد و بنویسد. از شهریار مندنی پور خیلی وقت است خبر ندارم.آخرین بار قبل شروع سال ‏تحصیلی بود که تلفنی باهم حرف زدیم.‏


‎ ‎نه فقط دلگیر کننده. بلکه خنده دار‎ ‎

اما این پست رضاولی زاده در “ایستگاه” که در حاشیه حکم محکومیت یعقوب یادعلی نوشته شده فقط دو کامنت ‏گرفته است:‏

حکم دادگاه در مورد یعقوب یادعلی پیش از آن که دلگیر کننده باشد، خنده دار است. درست به اندازه ی تست های ‏چهار جوابی کنکور ادبیات که از دانش آموزان می خواهد معنای قطعی، یکه و نهایی شعری را علامت بزنند. ‏حالا این معنای قطعی و نهایی که در جهان داستان و شعر چیزی دست نیافتنی است آن قدر تنزل یافته که نهاد ‏قضایی این مملکت با وجود آنکه هنوز در اجرای احکام بدیهی ترین و ملموس ترین جرایم همچون یک معلول ‏ذهنی عمل می کند، به خود اجازه می دهد آن را داوری و قضاوت کند. ‏

معنی این اتفاق این است که یعنی یک قاضی در این مملکت پیدا شده که به علم هرمنوتیک فنی و علمی آشنایی ‏کامل دارد، ساختار، پیرنگ، موضوع، سوژه، درونمایه، زبان، شخصیت پردازی، مکاتب داستانی و همه آن چه ‏که به جهان داستان مربوط می شود را در مشتش دارد و می تواند آنقدر دقیق داوری کند که در مورد نویسنده ی ‏رمان آداب بی قراری به چنین حکمی برسد: یک‌سال حبس به اتهام نشر اکاذیب، که 9 ماه آن را به مدت 2 سال با ‏شرط انتشار 4 مقاله درباره شخصیت‌های فرهنگی، هنری و… تعلیق می کنند.‏

فکر می کنم یکی از پدیده های تاریخ قضاوت باشد. آن هم با ادبیات خاص قضات فعلی و جمله های بی نظیر و ‏شگفت انگیزشان. این محاکمه و حکم آن آنقدر خنده دار است که کوچکترین حس همدردی با یعقوب یادعلی را هم ‏از آدم می گیرد.‏


‎ ‎تخلیه گاه سرخوردگی های عمومی‎ ‎

این پست حمید موذنی در “مدارا” یکصدوپنجاه و هفت کامنت گرفته است:‏

یکی از تخلیه گاههای بازخورد سرکوب افراد با کار کرد یک رسانه در جوامع بسته، توالت های عمومی است. ‏توالت های عمومی مکانی خصوصی با زمانی کوتاه در حوزه عمومی است. حوزه‌ای است که تو در آن نه ‏وحشت از گوش طبیعی داری و نه وحشت از گوش مصنوعی. موشهای آنجا هم حرفهایت را نمی شنوند که تو ‏نمی گویی، بلکه می نویسی. ‏

اضطراب فیزیولوژیکی و اضطراب نوروتیکی (روان رنجوری)‌ و اضطراب جامعه بسته تو در آن جا تخلیه می ‏شود. صدای تخلیه اضطراب فیزیولوژیک و نوشتن تو که به گوش نمی رسد حکایت از امنیتی لحظه ای برای بیان ‏اعتراض دارد. پس نمی گویی با زبان، بلکه با نوشتن اعتراض می کنی. اعتراض به محدودیت و اعتراض به ‏سیستم؛ برای چشمهای دیگری که پس از تو می آید.‏


‎ ‎هیچوقت یاد نگرفتیم‎ ‎

در یکی از آخرین گاه نوشت هایش؛ عطاصادقی در وبلاگ “یک پنجره” چنین می نویسد:‏

بسیار غمگینم… به خاطر اینکه بلد نیستیم حتی با هم حرف بزنیم. به خاطر اینکه یاد نگرفتیم خودمان را جای ‏دیگری بگذاریم. به خاطر اینکه قادر نیستیم شرایط طرف مقابل‌مان را درک کنیم و فقط به خودمان فکر می‌کنیم و ‏به خاطر اینکه بی‌رحمانه به هم می‌تازیم، آن هم در حالی که می‌دانیم ته دل‌مان چه‌قدر برای هم ارزش قائلیم و این ‏ارزش‌داشتن نه به سادگی که از پس سالیان دراز به دست آمده است… بسیار غمگینم.‏‎..‎


‎ ‎باید بی اخلاقی را تنها گذاشت‎ ‎

“محمد آقازاده” از جمع شدن بلاگرهایی خبر می دهد که زمانی کافه تیتر محل تجمع شان بوده است و اکنون در ‏غیاب کافه، ناچارند تا در جای دیگری پاتوق کنند:‏

بچه های کافه تیترجایی جمع می شوند تا در جدال فراموشی و حافظه دومی لحظه ای پیروزی را جشن بگیرند و ‏همه صداهایی ر ا بشنوند که در دیروز جا مانده است. بی تا، بهنام، ولی زاده، نوروزی بدون بانویش و شاهد بدون ‏وبلاگش آمده اند تا سکون بیرون با غوغای درون آشتی دهند. ‏

حرف می زنیم تا سکوت تداوم یابد. از وبلاگ ها می گوئیم. از قداست ها و شهرت های بر باد رفته. ازنامهایی که ‏شکست می خورند از بی نامها. ازبی تاثیری روزنامه ها. از اساتیدی که از استاد بودن تنها نامش را با خود همه ‏جا می برند. دستهای تهی شان در جهان مجازی رسوایشان می کند. از کافه هیچ نمی گوئیم. نمی گوئیم چرا ازمیان ‏اینهمه کافه تنها تیتر را بسته اند. جامعه روسنفکری بدون عنوان مانده است، بدون صدا. همه چیز در سکوت و ‏تاریکی از یاد می رود.‏

نامها مرا افسون می کنند. وبلاگهایی که تشخص دارند. کسانی که تنها شبیه خودند. مثل نوروزی. مثل وبلاگ ‏مطرود، مثل گزارش های ولی زاده. باید جانب اخلاق را داشت. باید بی اخلاقی را تنها گذاشت. مختصر پذیرایی ‏از خود می کنیم و بعد از کافه جدا می شویم و هر کدام بسویی می رویم.‏

‏ ‏

‎ ‎چطور دل کندید؟!‏‎ ‎

“زیتون” در پی دریافت ایمیلی از یک خواننده در باره مهاجرت به آمریکا و راهنمایی های او به متقاضیان ‏مهاجرت، چنین نوشت:‏

اسم مهاجرت میاد، تنم می‌لرزه. همیشه پیش خودم می‌گم اونایی که تا می‌فهمن اینجا براشون جای زندگی نیست و ‏زود تصمیم می‌گیرن و می‌رن، عجب آدم‌های شجاعی‌ین. چه‌جوری دل کندن از خونه و کوچه و خیابون و شهر و ‏کشور. چه‌جوری این‌همه داشته‌هاشون از دفترچه دیکته‌ی کلاس اول بگیر تا ده‌ها آلبوم عکس و یادگاری‌ها و ‏کشوها و کمدهای پر از آت‌و آشغال‌های خاطره‌انگیز می‌‌گذرن؟ چطور جرأت می‌کنن ریسک کنن و دوباره همه ‏چیزو از اول بسازن.‏

آیا می‌شه؟! اتفاقا می‌خواستم سوال کنم از همه. که چه‌طوری دل‌کندین؟ آیا راضی هستین؟ فکر نکردین دیر شده؟ ‏چه‌جوری جای جدید ریشه دووندین؟ نترسیدین؟ از بی‌کسی و بی‌پولی و ترس از موفق نشدن؟ و مهمتر از همه ‏ترس از افسردگی!‏

می‌دونم مهاجرت اجباری نیست. اما اگه کسی حس کنه اونجایی که هست امکان رشد نداره. آینده‌ای نداره. ببینه ‏همه‌ی زندگیش شده حرص خوردن و تحلیل رفتن روحی و جسمی. اگه ببینه نمی‌تونه همرنگ جماعت بشه و یه ‏جایی دیگه ببُره از مبارزه. باید چیکار کنه؟ تکلیف چیه؟

در این حال و هوا بودم که ای‌میل ولگرد عزیزم بهم رسید و اتفاقا موضوعش همونی بود که می‌خواستم.‏


‎ ‎فصل هایی از رمان برف‏‎ ‎

اگر می خواهید به چند فصل ترجمه شده از “برف” نوشته ی “اورهان پاموک” نویسنده ترک برنده نوبل ادبیات ‏دسترسی پیدا کنید، باید روی لینک وبلاگ “نامه های ایرونی” کلیک کنید.‏


‎ ‎کلاس درس شکیبایی‎ ‎

مجید توکلی در “ حاشیه خاکستری” از تجربه تکرارنشدنی کار با خسرو شکیبایی خبر می دهد:‏

سه روز است که می خواهم از حضور شکیبایی سر صحنه بنویسم ولی خواب مجال نمی دهد.شب کار هستم و ‏وقتی به خانه می رسم ۸ صبح شده و وقتی از خواب بیدار می شوم باید بروم.نمی دونم از کجا و کدام لحظه های ‏این مرد بزرگ سینما بگویم. ‏

شکیبایی دو چهره دارد. یکی وقتی جلوی دوربین می رود ویکی قبل از آن. از زمین تا آسمان هم این دو حالت با ‏هم فرق می کنند. شکیبایی وقتی جلوی دوربین می رود فوق العاده است. هر برداشتی که می گیریم با برداشت ‏قبلی اش فرق می کند. یک بداهه کاری جدید اراپه می کند. یک نگاه و یک حس جدید. هر پلانی که می گیریم یک ‏دنیایی جدید از دنیایی بازیگری خسرو شکیبایی است. حرف های حامد بهداد یادم می افتد. ‏

حامد چند شب پیش که حرف می زدیم گفت:مواظب این مرد بزرگ سینمای ایران باش.مثل پر لای حریر نگه اش ‏دار.مخصوصا این روزها و شب ها که یک مقدار بی حال و مریض است. باور نمی کنید ولی این لحظه ها مثل ‏کلاس درسی است برای من. و چه قدر این کلاس زود دارد تمام می شود.حیف…‏


‎ ‎یک مرجع کامل از مباحث جامعه شناسی‎ ‎

اگر شیفته مباحث جامعه شناسی هستید و بدتان نمی آید که به یک مرجع کامل و مطمئن از تعداد بی شماری لینک ‏های جامعه شناختی (از وب سایت گرفته تا وبلاگ و از مقالات گرفته تا تحقیقات و پژوهش های جامعه شناسانه) ‏دست پیدا کنید؛ حتما به این “وبلاگ” سر بزنید و نشانی اش را در فهرست فیوریت های خودتان بگنجانید.‏