سینمای جهان

نویسنده
فردین بهاری

جک به قایق‌سواری می‌رود! اثر” فیلیپ سیمور هافمن” بررسی فیلم

برای تنها نبودن…

جک (فیلیپ سیمور هافمن) مردی تنهاست. او با تاکسی کهنه اش در شهر نیویورک پرسه می زند و در جستجوی راهی ست که بتولند بار سنگین تنهایی اش را کم کند.

 

 

دوستش کلاید (جان اورتیز) به همراه همسرش لوسی (دافنه روبین وگا) سعی دارند با درنظر گرفتن روحیه جک، او را از تنهایی درآورند. در این میان او با زنی به نام کانی (امی رایان) آشنا می شود.

کانی زنی افسرده است با آرزوهایی کودکانه. اوعاشق قایقرانی ست و درباره آینده خود با جک به گفتگو می نشیند. جک، حالا دیگر تمامی رویاهای در آستانه میانسالی اش را در وجود کانی می بیند. او درحالی که حتا شنا نیز بلد نیست خود را با انگیزه رابطه بیشتر با کانی، تشویق به فراگیری این فن می کند و دوستش کلاید شنا را مرحله به مرحله به او می اموزد.

جک چون کودکی، لحظه به لحظه اشتیاق به آموختن را در خود بیشتر می بیند. همزمان با گسترش رابطه اش با کانی، او پی میبرد که یکی دیگر از خواسته ها و آرزوهای کانی این است که کسی برایش آشپزی کند. توامان با آموزش شنا جک با شعفی وصف ناپذیر سعی در فراگیری آشپزی نیز دارد…

صحبت کردن درباره فیلمی که قرار نیست هیجانی خاص را به مخاطب انتقال دهد کار دشواری ست. حتا دشوارتر از تماشای سکانس هایی که زندگی معمولی تعدادی از آدم ها را در شهری پرهیاهو دنبال می کند.

 فیلمی توامان با رکود که قرار نیست حادثه ای مهم در آن اتفاق بیفتد. حادثه ای که به شکل متعارف همه آدم های فیلم ها را به دنبال خود بکشاند تا کارگردان را به قله ای برای فروش بیشتر فیلمش نزدیک کند.

 

 

مخاطب دیر در جریان ماجرای فیلم قرار می گیرد. دلیلش هم آن است که اصلا ماجرای مهمی وجود ندارد که بخواهد کسی با آن همراه شود. فیلمی درست شبیه زندگی بسیاری از آن های که از تنهایی در شهرهای شلوغ رنج می برند.

تمام آدم های فیلم تنها هستند و مخاطب از هرکجا که با آنها همراه شود، بیراهه نخواهد رفت.

یک نواختی، نمایی از واقعیت های زندگی ست.

فیلم با ضرباهنگی کند شخصیت هایی را کنکاش می کند که شبیه کودکان در جسنجوی خوشبختی ای هستند که در اطرافشان وجود دارد اما آنها چون خوشبختی را بزرگ تر از آنچه حقیقتا وجود دارد می پندارند، دیرتر راهی به لمس جنبه های لذت بخش آن میابند.

کانی حالات هیستریک و افسردگی دارد. او به دنبال آرامش و عشقی ست که از این وضعیت موجود نجاتش دهد. کلاید در تمام مراحل جداشدن از تنهایی با جک همراه است.

 حتا به طرق کودکانه عشقش را به زبان می آورد. گفتگوهایی که اگرچه برای آدم هایی در این سن بعید می نماید اما کاملا قابل لمس است و با پرداختی که کارگردان داشته باورپذیر. کلاید مدام به جک می گوید او را دوست دارد و جک را در آغوش میگیرد. رفتاری که بازگشت به کودکی برای جبران صدمات بزرگسالی ست.

شخصیت ها در مهمانی که جک برای کانی ترتیب داده است شبیه به بچه هایی که سرگرم خاله بازی هستند، سعی در فراموشی شیوه های ارتباط بزرگسالان دارند.

 هرگز این روابط و گفتگوهای ردوبدل شده میان جک، کلاید، همسرش لوسی و کانی جنبه ای کمیک و یا تصنعی به خود نمی گیرد و این نشان از باورپذیری و عمق پرداخت شخصیت هایی دارد که “باب گلادینی” از نمایشنامه ای که خود نویسنده اش است آن را به فیلمنامه بدل ساخته است.

شخصیت ها هنگامی که دچار تغییر می شوند نیز باورپذیر هستند.

سکانس مهمانی جک یک شاهکار از کار درآمده. آنها سرگرم امور تفننی می شوند و جک یادش می رود غذایی را که برای کانی درست کرده از فر درآورد و آن غذا می سوزد. شخصیت آرام جک به یکباره تغییر جهت می دهد وهمچون کودکی که دوچرخه اش در دریا افتاده باشد می گرید. او بیقرار و خجل درب را از روی خودش قفل می کند اما دیری نمی پاید که دوستانش با خواندن آهنگی گروهی او را به فراموش کردن اتفاقی که افتاده است دعوت می کنند و او همچنان پیرو کودک درونش در زمانی اندک، آنچه را که برای او فاجعه بوده فراموش می کند.

راه های گریز از تنهایی برای تمامی انسان ها یکسان است. شاید این تنها جمله ای باشد که بتوان درباره فیلم و از محتوای آن به نتیجه ای واحد رسید.

فرار از تنهایی جدای از مرزهای جغرافیای، جنسیت و نژاد تنها یک راه دارد و آن دست یافتن به خوشبختی های کوچکی که دوروبر انسان پر دغدغه معاصر را احاطه کرده و او چون سر در ابرها دارد هرگز این اتفاقات کوچک را نمی بیند.

خوشبختی پرنده کوچکی ست که با صدایی آهسته آواز می خواند و تنها برای کسانی که زمزمه ها را دوست دارند. عشق در جزئیات زندگی خلاصه می شود؛ نه کلیاتی که همه انسان به طور مشترک از آن رنج می برند.

 

 

چهره ضمخت جک با تغییری کوچک تبدیل به کودکی می شود که در اوج معصومیت تنها می خواهد آن چیزی باشد که کانی را خوشحال کند. چهره ای که از فرط شبیه بودن به نوع نقشش بهترین انتخاب برای خود فیلیپ سیمورهافمن در مقام کارگردان بود. کارگردانی که خودش را برای بازی انتخاب کرد. بازیگری که اولین تجربه کارگاردانی اش، جدای از ضرباهنگ کند داستان، چنان بر دل می نشیند که تا مدت ها تصویر مغموم مردی که برای خوشبختی کودکانه اش تلاش می کند را در ذهن حک می کند.