باچی کارکاریا
اواخر غروب در هامبورگ است. در خیابان هایی قدم می زنیم که افراد بسیاری را به خود دیده است اما همگی آنها نظیر برگ های پائیزی زیر پایمان، ناپدید شده اند. کودکان با موهای بور راه مدرسه به خانه را می پیمایند و مرغان آبی پر سر صدا در هوا می چرخند. این حال و هوای به ظاهر آرام، هیچ نشانه ای از آن طوفانی ندارد که ذهن من از آن گریخته است. داستان نوشابه، بازتاب آزادی شکننده هر تبعیدی است. بهشت امن، به هیچ وجه جایگزینی برای وطن نیست.
قلب او هنوز با “تهرون” است نه پاریس، جایی که اکنون زندگی می کند. همسر روزنامه نگار او به خاطر نوشته هایش، به مرگ محکوم شد. اتهام اغتشاش در جوامع کمتر لیبرال، یک مسأله تجملی و آکادمیک نیست. او پس از شش سال هولناک در زندان، به طور معجزه آسایی آزاد شد اما سپس برای گذران فقط دو هفته دیگر به آنجا بازگردانده شد.
نوشابه می گوید: “این بدترین دو هفته زندگی من بود.” عدم اطمینان ترسناک تر از دوری او بود؛ حتی ترسناکتر از سایه اعدام. این زوج خود را به غربت فرانسه رساندند. “چه چاره ای داشتیم؟ شوهر من برای تمام عمر از انجام حرفه اش منع شده بود.”
رابطه من با فارسی زبانان، در همایش سالانه سردبیران نشریات در هامبورگ مرا به نوشابه امیری می رساند؛ جایی که جایزه قلم طلایی آزادی سال 2010، از سوی یک روزنامه نگار بی پروای دیگر ایرانی به نام احمد زید آبادی دریافت می شود. از آنجا که زید آبادی در زندان به سر می برد، نشان طلایی او توسط اکبر گنجی تحویل گرفته می شود، کسی که خود از زندان مخوف اوین جان به در برده و برنده قلم طلایی سال 2006 شده است. این مراسم در حالی با اجرای خیره کننده گیتی خسروی، خواننده تنور اوپرای ایرانی، پایان می پذیرد که وی سوگنامه نوشته شلی را چنین زمزمه می کند: “شیرین ترین آوازهای ما، آنهایی هستند که غم بارترین افکار را بازگو می کنند.”
درحالیکه قدم زنان از همایش سردبیران باز می گشتیم، نوشابه به آرامی داستان خود را بازگو می کند و من بی اختیار به این فکر می کنم که این داستان چگونه با فرمول همیشگی سولات شش گانه روزنامه نگاری گره خورده است.
گزارش او از ایران آیت الله ها، شامل سؤالات ترسناک بدون پاسخی است. چه کسی به در خواهد کوبید و چه وقت؟ ممکن است کجا برده شوند؟ “چرا بر علیه رئیس جمهور و شورای انقلاب فرهنگی بذر کینه می پاشید؟” متهم کنندگان این ها را می پرسند تا شما پاسخ دهید. اگر حرفی نزنید، آنها فریاد می کشند. “چرا ساکت هستی؟ آیا در فکر یک توطئه هستی؟” هیچ جایی برای مخفی شدن از دست ساواما، مخفف وزارت اطلاعات و امنیت ملی ایران، که جایگزین ساواک پلیس مخفی مخوف دوره شاه شده، وجود ندارد. در اینجا به سؤال آخر درباره نوشابه می رسیم. تا چه زمان می توانیم دوستان مان را به عنوان خودفروش و جاسوس متهم کنیم تا خودمان را حفظ کنیم؟
یک همکارمعترض دیگر “بازپرسی های درونی” خاص خود را طرح می کند و به طور وسواس گونه ای از خود می پرسد: “چه چیزی را برای اعتراف به خاطر نیاوردم؟ چه چیزی است که فراموش کردم بگویم، اینکه دو سال پیش یک خارجی را در آنسوی پیاده رو دیدم؟» نوشابه را حتی به دادگاه انقلاب کشاندند تا پاسخ دهد چرا “چنین نامی غیر اسلامی” دارد.
با همه این اوصاف، تنفس در آزادی دشوار است. در مأمن وی در فرانسه، نفس های غربت برای فرهنگ مادری و پر از افسانه وی و هوای پر انرژی حاصل از دوستان و خانواده، به شماره افتاده است. “من دلتنگ بوی مغازه ها، شکل و شمایل خانه ام و از همه بیشتر، همهمه محیط با زبان مادری ام شده ام. در آنجا اگر یک کلمه به فارسی گفته شود، تمام آوایش قابل درک است.”
به هتل آرام خود در آلمان می رسیم، دنیایی به دور از فرهنگ هر دویمان. در حالیکه از هم جدا می شویم، نوشابه درباره “آهار”، یک گل ایرانی منقش به رنگ های مختلف می گوید. او آنها را می کاشت، گل هایی که تنها یکدانه هستند و بر سرساقه و شجاعانه به خورشید نگاه می کنند. او بعدها داستانی درباره این گل نوشت، در نامه هایی که به زندان می فرستادونامش شد “از عشق، از امید”. اکنون در زندگی او، هر دوی این مفاهیم بیشتر به خیال نزدیک هستند.
آلک اسمارت می گوید: “آیا خورشید طلسم ابرها را از سر تیم کوچی کنار می زند”؟