راستش من با انتقاد از برخی بیپرواییها و تندرویهای چاوز، در برخی اصول آغازین کارش با او موافق بودم. کشوری به بزرگی و سرسبزی ونزوئلا، با آن ثروت بیکران نفتی و آب و هوایی و منابع دیگر، باید در شمار مرفهترین کشورهای جهان میبود.
سیاستمداران پیشین ونزوئلا بسیار فاسد و نالایق بودند که در این راه اهمال کرده بودند و اکثریت جمعیت آن کشور، به ویژه آنهایی که ریشه سرخپوستی و بومی یا نیمهبومی داشتند در فقر و جهل و فساد غوطهور بودند. حق داشت حقوقی برای آنها بخواهد. حق داشت سهم نفت آنان را با سرمایهگذاریهای بزرگ صنعتی و آموزشی و فرهنگی با ایجاد اشتغال و بالا بردن ارزشهای فرهنگی و انسانی به آنان بازگرداند. این کار میتوانست حتی موجب رونق بیشتر کسب و کار نیمه مرفه جامعه شود. چنین خیالی هم داشت؛ اما ایراد جمع شدن قدرت در دست یک فرد، که در دست دیگر تفنگ هم داشته باشد، این است که خیال میکند چون قدرت کل است لاجرم عقل کل هم هست و چون عقل کل است دیگر نیازی به عقلها و کارشناسان دیگر ندارد!
اقتصاد یک علم جامع و وابسته به علوم و تخصصهای دیگر و پیچیده و حساس است. سیاست نیز به معنی حفظ بهترین تعادل در عرصه جهانی در راه جلب بیشترین و بهترین منافع ملی نیز به همچنین و برنامهریزیها در حوزه آموزش و صنعتی و کشاورزی و مسکن و غیره نیز به دنبال آن میآیند. وقتی بازوی کل تبدیل به عقل کل شد در همه زمینهها سلیقه خودش را برتر و بهتر میداند. چون طرفدار فرودستان است لاجرم همکارانش را از میان فرودستانی انتخاب میکند که نه به دلیل نبوغی که بعضا نشان میدهند، بلکه صرفا به دلیل وفاداری شخصی، آنها را به مقامات تخصصی و بالا میگمارد. نتیجهاش عدم توفیق در اجرای برنامههای مشروعی است که در روز اول در ذهن داشته است. سیاستهای اقتصادیاش منجر به تورم شدید و خنثی شدن ثروتهای به دست آمده میشود. یعنی ابتلا به بیماری هلندی که نخستین شاگرد مدرسه اقتصاد میتوانست به او هشدار دهد، اما او خودش را بینیاز از آن میپنداشت!
توسعه فساد گسترده در کشوری که مدیریتهایش نه از روی علم و تجربه و به دست کاردانان بلکه به دست فرودستان وفادار سپرده شده باشد. از جمله وجود آقای مادورو، راننده پیشین اتوبوس بود که معاون رییسجمهور و کفیل کنونی ریاستجمهوری آن کشور است؛ رانندهای که رییسجمهور بشود افتخارآمیز است، به شرط آنکه بتواند حیثیت و ظرفیت و لیاقت آن کار را هم کسب کند، وگرنه مسخره میشود. ایشان همان کسی است که فقط چند روز پیش از مرگ اربابش گفته بود: “به شایعههای مربوط به سلامتی فرمانده چاوز گوش نکنند!” و دو روز بعد چاوز در اثر ابتلا به همان شایعهها درگذشت! پس از درگذشتش صحبتهای احساسی زیادی شد، از جمله نوید بازگشتی رویایی در رکاب بزرگانی که موکول به روز قیامت میشد. اما ظاهرا آقای نیکولاس مادورو، معاون سابق و کفیل کنونی ریاستجمهوری ونزوئلا نه تنها آن نوید احساسی را جدی گرفته بلکه بازگشت آن شادروان را بسیار جلو انداخته و در خدمت تبلیغات انتخاباتی خودش قرار داده است.
دیروز در اخبار خارجی دیدم که آقای مادورو با اعلام نامزدی خودش برای ریاستجمهوری در میتینگی بزرگ با حضور جماعت کثیری از فرودستان زودباور، از دیدارش با شادروان چاوز با ابراز احساسات و مشت گره کرده سخن میگفت. ناگهان مدعی شد که فرمانده چاوز را دیده که در هیات مبدلِ یک پرنده نزد او آمده و گفته است: در اینجا ناگهان آقای مادور و لبهایش را جمع کرد و دندانهای بالا را پیش و زبانش را لای آن قرار داد و به زبان پرنده که ظاهرا بلبل بوده است چند چهچه کشیده ابراز کرد که بسیار شبیه همان بوق بلبلی است که زمانی مد شده بود روی کامیونها و اتوبوسهای بیابانی میگذاشتند و احتمالا الهامبخش آقای مادورو و سابقه آشنایی ایشان با آن بوق بوده است. ایشان سپس سخنان بلبل را که همان آقای چاوز بود و در حمایت از آقای مادورو و برنامههای نامعلوم او بود برای حضار ترجمه کرد و مورد استقبال و تایید پرهیجان حاضران هم قرار گرفت! و بعد دوباره با همان زبان بلبلی چهچه دیگری زد که در واقع پاسخ ایشان به همان زبان بلبلی به روان چاوز بود که نوشتن آن نیاز به نت موسیقی دارد، اما ترجمهاش سپاسگزاری و قول دادن به ادامه راه او بود. من در زندگی شاهد وقایع مهمی بودم.
از نخستین پرواز بشر به مدار زمین، تا سفر به کره ماه، از اختراع تلویزیون اول سیاه و سفید و بعد رنگی و نهایتا سهسانتی، تا همین تلفن همراه که همگان را همیشه در دسترس قرار داده است! از ماشین تحریر 20کیلویی تا کامپیوتر و لپتاپی که از نوشتن و مکاتبه و تحقیق تا تماس تلفنی و حواله پول و نامنویسی در دانشگاه و هزار کار دیگر را از کنج خانه انجام میدهد و پستخانه را در جهان برچیده است! اما باید عرض کنم که مکالمه یک کفیل ریاستجمهوری با سلف خودش آن هم به زبان بلبلی، آن هم نه در عصر حضرت سلیمان بلکه در قرن بیست و یکم و بعد دیدن آن همه شگفتیها، برایم در شمار یکی از همان عجایب دوران زندگی بود که خدا را شکر نمردیم و آن را هم دیدیم!
منبع: بهار، هفدهم فروردین