پروازت را ای معلم شهیدم، باور نمی کنم. هدی صابر درگذشت. وقتی خبر را شنیدم پاهایم سست شد. آخر چرا؟ به کدامین گناه؟ کوچ غریبانه ای که یادآور مظلومیت موسی ابن جعفر است. شهادتی که استقامت را به ما می آموزد.
هنوز صدایش در گوشم زنگ می زند. آخر ما هشت فراز تاریخ ایران را با هزار نیازی که در طی این یکصده داشتیم، با او آموختیم. او به ما آموخت از صدر مشروطیت. از کوچک جنگلی و اولین جمهوری شورایی در ایران. از مصدق کبیر که پیشوایی بوده و هست برای همه ما. از معلم شهیدمان علی شریعتی که این روزها میزبانی می کند. میزبانی عزت. میزبانی هاله و این بار میزبانی هدی.
اما هدی صابر از نام ممنوعه ای هم برای ما سخن گفت. از میراثی که این روزها قدرش دانسته نمی شود. میراثی که امروز توسط جوانان درد نچشیده و اصلاح طلبان طعم قدرت چشیده زیر سئوال می رود. میراثی که میراث داران آن خوب میراث داری نکردند و بسیاری از اصول آن میراث را نادیده انگاشتند و به جای آن میراث خود را دیدند.
صابر معلم میراث حنیف بنیانگذار بود. معلم راه و روش و منش سعید و اصغر و رسول و محمود. به ما آموخت که چرا یک خانواده باید سه گل تقدیم کند. چرا احمد و رضا و مهدی به دنبال یک راه می روند. صابر میراث نسل جوان اولانی را به ما آموخت که امروز می بایستی چراغ راه ما باشد. نسلی که دست بر زانوی خود گرفت و بلند شد. تنها اما استوار. نسلی که اندیشه اش را مقدم می دانست. بر ایدئولوژی اسلامی در اوج طوفان ماتریالیست ها از سویی و ارتجاع از سویی دیگر ایستاد و از آن راه خارج نشد. نسلی که پیشگام بود و پیشتاز. اما هیچ گاه نه دچار توهم رهبری شد و نه دست به خون مردم خود آلود. نسلی که هم ملی بود و هم مذهبی.
میراثی که امروز دیگر نشانی از آن نیست. میراثی گم شده که باید بگردی تا در شخصیت هایی مانند صابر آن را پیدا کنی. میراثی که مدعیان آنور آبی اش تنها نامی از آن دارند. نامی بی مرام.
صابر معلم یک راه بود. راه جوان اولان. راه یادگاران. راه بارداران صاحب منش. اخلاق داران صاحب ایمان.
صابر می دانست که ابتدا باید خود را شناخت تا خدا را شناخت. او پس از دوره هشت فراز هزار نیازش دوره دیگر را آغاز کرد. دوره ای برای آموزش خداشناسی و خداباوری و همراهی خدا در پروژه های زندگی. باب بگشا نزد من آ. قرار شد تا با صابر بابی گشوده شود به سوی خدایی که راهنماست. همه جایی و همه وقتی است. میان این خدا با خدای سنتی حوزه ها تفاوت بسیار است. خدای صابر خدایی است که در کوچکترین پروژه های زندگی همراه است. همدوش است. غمگسار است و درمانگر. خدای صابر خدا است. در همه حال و در همه وقت. رب است. پرورش می دهد. ابراهیم را و موسی را و عیسی را و محمد را و علی را و حسین را پرورش داد. بخل در پرورش ندارد و اگر در راهش گام نهی، همراهت می شود. صابر به توصیه اقبال عمل کرده بود. قرآن را آنگونه خوانده بود که انگار بر خود او وحی می شود.
صابر اما اهل تانی و طمانینه و صبر بود. نه پیش می رفت و نه عقب می افتاد. هم با اندیشه بود و هم با عمل اجتماعی که این آخریها بروز داد که در زاهدان چه حماسه ای آفریده است. حماسه ای از غیرت،عشق، انسانیت و شعور و پرورش نسلی اهل کار و همراه. صابر کاری می کرد خداگونه. مگر نه این است که خدا پرورش دهنده است؟ رب است؟ و مگر نه اینکه صابر پرورش می داد؟
صابر مرغ حق بود و اهل صبر. صابر ایمان آورده بود. اهل عمل صالح زمانه خود بود. اهل صبر بود و صلا دهنده حق. وَالْعَصْرِ. إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ. الَّا الَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بالصَّبْرِ.
با کوچ مهندس سحابی اما می دانم صابر گریست. بسیار از رحلت این پدر پیر و این استاد عزیز. با شهادت هاله اما، صابر خروشید. کسانی که در حیاط منزل مهندس سحابی در روز هفتم رحلت مهندس و شهادت بانو هاله بودند، می دانند. خروش صابر از گلوی خواهر مبارزش بانو فیروز صابر و از میان سطر سطر نگاشته اش کاملا مشهود بود. صابر بار دیگر در روزگار تهمت ها و ترس ها جسارت داشت و هم کلام با خدا و خلق و تاریخ، نام شریعتی و مصدق و طالقانی و حنیف را در کنار هم بر زبان راند. صابر سه هم پیمان عشق را نوشت. اما نتوانست دوری این همپیمانان را تحمل کند. به حنیف و اصغر و محسن پیوست.
شاید عده ای نتوانند دلیلی برای اعتصاب غذای صابر بیابند. اعتصابی اعتراضی. شاید بگویند که او خود مقدمه کوچیدنش را فراهم کرد. اما کسانی که چنین می گویند صابر را ندیده اند. این روح عظیم در آن کالبد زمینی جای نمی گرفت. صابر تمام وجودش شور بود و شعور. صابر معترض بود به ظلمی آشکار که هنوز از یادآوری آن خاطره تلخ برای شاهدانش، اشک میهمان کاسه چشم می شود. صابر فریاد زد که بس کنید. فریاد زد که شرمتان باد ای خداوندان قدرت. صابر تحمل این جهان پست و دون ما را نکرد. نمی دانم. ولی اینقدر می دانم که این معلم پایداری و صبر، کار بی تانی و تامل نمی کند. بارها به خود ما توصیه به صبر و تعقل می کرد. بارها و بارها و بارها.
صابر را تنها اعتصاب غذایش نکشت. قاتل اصلی صابر بی توجهی جماعتی است که نام پزشک بر خود دارند و در زندان اوین نشسته اند. اینان قسم خوردگانی هستند بی وفا به قسم. بی توجهی این جماعت است که این بار ما را داغدار صابر می کند.
راستش دیگر نمی توانم به ارشاد بروم. بی صابر و بی درسهایش ارشاد چیزی را کم دارد. فکر می کنم پس از شریعتی شهید این صابر شهید بود که رونق و حضور جوانان و شور و اندیشه را به ارشاد بازگردانده بود.
زمانی که به دنبالش بودند، اواخر تیرماه 1389 بود، به خدمتش رسیدم. گفتم که چه می کنی؟ گفت که من تصمیم کار غیرقانونی آقایان نمی شوم. خود را هیچگاه تسلیم نکرد. وقتی خبر ربودنش را شنیدیم به دنبالش بودیم. یک هفته ای ناپدید بود تا خبر بازداشتش در بازداشت گاه سپاه را شنیدیم.
از استواریش در زندان بسیاری گفته اند. از اینکه زندان را نیز محل کار می دانست نه محل استراحت. در زندان نیز تکلیف مبارزه و اندیشه را بر خود می دید. از زیر بار کار شانه خالی نمی کرد. اهل کار بود و پرورش و اندیشه و عمل. اهل انسانی که می رود تا خداگونه ای شود در تبعید.
دکتر ملکی – این استوار مرد دیار ایران زمین- چه خوب گفت که این سرنوشت همه ماست. اما کاش می گفت این سرنوشت همه ماست به شرطی که چون صابر و خود او بر آرمان وفادار باشیم و به عهدی که با خداوند بسته ایم استوار.
تقی رحمانی عزیز گفته است که نباید بر فقد صابر گریست. چه او خود می خواست که شهید شود و شاهد و قلب تاریخ و شد. اما من می گویم باید بر خودمان بگرییم. بگرییم که قدر چنین گوهرهایی را ندانستیم و جهان ما چنین انسانهایی را دیگر ندارد.
بزرگ بود. هنوز نمی توانم در چشمش نگاه کنم. هنوز در عکسش نمی توانم نگاه کنم. میان چشم و تصویرش دریایی می شود و موج می خورد.
نمی دانم با یاد صابر چه کنم. یادی که هر لحظه با من است. افسوسی که در سفر باشی و نتوانی آخرین هم قدمی را با معلمت داشته باشی. این بار اشک است که تنها مرهم دل است. اشکی که فکر می کنم تا همیشه عمر همراه باشد. چون یاد صابر و آموزه هایش که تا زنده ایم همراهمان است. ما نسل شاگردان صابریم. امید که شرمنده معلممان نشویم.