کوری عصاکش کور دگر

عیسی سحرخیز
عیسی سحرخیز

کمر ماه دیگری شکسته شد و ماه نویی در زندان آغاز گشت. کم‌کم دارد چهارده ماه از عمر زندانم می‌گذرد، بدون آن که هنوز خبری از حکم باشد و میزان مجازات در نظر گرفته شده برای من. چه بسا که صدور حکم عاملی باشد برای یک جا به جایی دیگر و از دست دادن بهشت اجباری. تا به جایی برای زندگی عادت می کنیم، در به در می شویم.

 آن زمان هم در بازداشتگاه ۲۰۹ تازه به سوئیت جدید عادت کرده بودم و همراه محسن فاضل فضلی، زندانی کویتی عضو القاعده سابقه دارهای سلول ۱۰۴ بودیم. مدتی پس از نقل و انتقال‌های جدید و جایگزین شدن زنان به جای مردان در ردیف یازده، یک باره جایم را عوض کردند، البته بی احتیاطی خودم هم در این جریان نقش داشت.

 پنجشنبه شبی، در زمان ارتباط‌گیری با یک زن زندانی مریض دارای ام.اس، در میانه ی بازی تخته نرد و شطرنج نگهبان صدای مکالمه ما دو نفر را شنید. یک باره پشت در پیدایش شد. هر دوی ما را بیرون کشید و با چشم بند برد به زیر هشت. پس از تماس با مسوولان زندان و بازجوها به فوریت احکام تنبیهی اعمال شد. اگرچه مرا به سلول برگرداندند تا دو روز بعد، با شروع روز کاری اداری حکم قطعی صادر شود، اما همان شب به قصد مجازات تلویزیون و یخچال را از سوئیت ما خارج کردند.

 از همان لحظه ی اول اعتراض های من شروع شد که شما حق تنبیه دیگران را حتی با فرض خطای دیگری ندارید، حال که من اعتراف کرده ام در پی ناله و زاری این زن بیمار حالش را جویا شده ام و مساله ی سرکشی پزشکیار بند را که روز قبل به او در این خصوص تذکر داده بودم، تنبیه دیگران بی معنا است. پیشنهاد من این است که مرا به سلول انفرادی بفرستید، اما تلویزیون و یخچال را که مصرفی عمومی دارد، به سوئیت بازگردانید و از این طریق دیگران را مجازات نکنید. این درخواست ۲۴ ساعت بعد اجابت شد و مرا فرستاندند به سلول بازداشتگاه ۱۲۷ اوین ؛ مکانی در زیرزمین که سه نفر را در آن سکنی داده بودند. با بردن تدریجی آن ها از پیش من، سلول انفرادی باز شکل گرفت. البته هر از چند گاه یک نفر را نزدم می فرستادند تا غش و سقوط ناگهانی من در سلولی تک و دورافتاده برای شان دردسرزا نشود. آخر سر هم با پیمان کریمی هم بند شدیم که مرض قند حاد داشت و دائم غش می کرد و تا پای مرگ می رفت- کوری عصاکش کور دگر شده بود.

 زندگی در این شرایط داشت عادی می شد که در پی تهدید من و اقدام به اعتصاب غذا پس از چند هفته به بند ۳۵۰ انتقالم دادند و ماجرای در به دری از این زندان به آن زندان و از این بند به آن بند آغاز شد. حالا منتظرم تا کی نوبت دور جدید برسد.

 امروز اتفاق جدیدی افتاد. پس از مدت‌ها، از معدود مواردی که رسانه‌های اقتدارگرا به من پرداخته‌اند- البته بدون ذکر نام، با روش همیشگی، آوردن حروف اول اسم و فامیل- روزنامه ایران مطلبی نوشت در مورد “ع.س” و تبلیغ در مورد موافقت شرکت نوکیا. جالب است، با وجود آن که تبلیغ می‌کنند “ما از حقوق کلیه ی شهروندان ایران در جهان دفاع می‌کنیم!“، در این مورد با این تصور که شکستی وجود دارد، جشن و پایکوبی می‌کنند! روزنامه دولتی ایران به دو نکته، غیر از خبر منتشره در رادیو فردا، پرداخته است؛ - البته با سانسور بخش‌های مربوط به من و مهدی و وکلایم، از جمله شیرین عبادی. نکته ی اول این بود که فلانی تمارض کرده است و با مریضی ساختگی قصد رفتن به آمریکا را دارد. دوم این که کشف کردم که به جز روزنامه رسالت، دیگر رسانه‌های خبری هم به این مساله پرداخته‌اند. گویا منبع و منشا اصلی این خبر سایت رجانیوز بوده است. کاش پاسخ روزنامه رسالت طی این یک هفته منتشر ‌شود، اما مشکل این است که….

 امروز در گفت‌وگو با گرامی او به خنده و شوخی می‌گفت که “از رادیو فرداچه خبر؟” منظورش اخبار متعددی است که در مورد من و دیگر دوستان زندانی به صورت متوالی در رسانه های خارجی منتشر می‌شود. با شوخی و طعنه پاسخ دادم: “ما که زندانی هستیم و از دنیا بی‌خبر! شما هستید که ماهواره دارید و رادیوی خارجی گوش می‌کنید؟” او هم که گویا منتظر بود کمی بیشتر به کودک درونش حال بدهد و آرام شود، جواب داد که “ما که همه‌اش درگیر کار هستیم و وقتی برای دیدن و شنیدن ماهواره و… باقی نمی‌ماند”. از در نصیحت درآمدم: “اشتباه می‌کنید که به زن و بچه ی خود نمی‌رسید. بی خود درگیر کار می‌شوید و بعد هم مدیون آنها، همچون گذشته ی ما. معلوم نیست که این کار کی تمام می‌شود و عاقبتش هم چه می‌شود. ما که یک عمر دو شیفت در روز کار کردیم و اغلب یک شیفت شب هم استندبای و آماده به خدمت بودیم، حتی در آمریکا، آن هم در اوج امکان بهره‌بردن از زندگی. بهتر است شما از زندگی ما عبرت بگیرید. ما که روزها و شب‌ها را به کار و تلاش گذراندیم و عاقبت زندگی‌ مان این شد؛ زندان!”

جالب این است که اغلب اوقات مباحث جدی و شوخی من و او در خارج از اتاق کارش و در فضای بیرون از دفتر رئیس بند،- جائی که افسر نگهبان و پاسداران بندها می‌نشینند، مراجعان حضور دارند و زندانیانی که کار اداری دارند دائم در رفت و آمدند، - شکل می‌گیرد. در واقع شنونده تنها یک نفر نیست و جلسه هم خصوصی. بحث که بین من و گرامی در می گیرد، یک باره می شود نشست چند نفره یا سخنرانی تک نفره. در این جلسه عمومی یک نفر بالای منبر می‌رود و دیگران تبدیل می شوند به مستمعان کنجکاو! البته آن گاه که جلسه در اتاق رئیس بند تشکیل می شود، وضعیت دگرگون می گردد و به نوعی آسیاب به نوبت می شود. گرامی در دفترش می‌نشیند و دیگران می‌آیند، عمدتا هم زندانیان عادی. در این موارد او به من هم می‌گوید که بنشین و به حرف های ما گوش کن! گاه نیز در پی گرفتن تایید نظر در مورد کارها و فرامین اداری‌اش از من است- در خصوص مرخصی دادن یا ندادن به زندانیان یا انجام اقدام‌های تنبیهی، تشویقی و…

 مشکل باد چرخ ویلچیر هم امروز حل شد. مهدی زحمتش را کشید. حالا امکان گشت و گذار هم فراهم است، به هر کجا که می خواهم- واحد فرهنگی،کتابخانه و… هنوز جواب درخواست برای دسترسی به رایانه و امکان کار با آن رل برای تایپ نوشته ها و… دریافت نکرده ام. سید، مسؤول دفتر حاج کاظم دائم امروز و فردا می‌کند. لیست درخواست هایم جدیدم شامل کتاب، نوار و دستگاه شارژ باطری را نیز ارائه داده ام. چاره ای جز پیگیری درخواست ها ندارم.

 کتاب‌هایی که مهتاب فرستاده است، با توجه به شناخت مسؤول کتابفروشی بازارچه گیشا از سلیقه ی خاص من، همه خوب از کار درآمده‌اند. خواندن کتاب داستان کم حجم “احتمالا گم شده‌ام”، نوشته “سارا سالار” را شروع کرده‌ام. در این اوضاع خوب فروش رفته است. طی یک سال به چاپ چهارم رسیده است. اگر تیراژ روی کتاب دقیق باشد می شود ده هزار نسخه. نشر چشمه سود خوبی برده است. ۱۴۰صفحه‌ با قیمت پشت جلد ۳۵۰۰ تومان، می‌شود تقریبا صفحه‌ای ۲۵ تومان. هر چند کتاب گران در می‌آید، اما حق‌التالیف نویسنده هم بد نخواهد بود، آن هم در این رکود بازار کتاب که همه می‌نالند، از نویسنده و مترجم گرفته تا ناشر و کتاب فروش. در این شرایط، نیازم به کتب‌های موجود در کتابخانه مرکزی زندان کمتر خواهد شد، اما باید رفت و آمد به آن جا را تعطیل نکنم. تعطیلی موقت می‌تواند به تعطیلی دائم بینجامد.

با مهدی که صحبت کردم در مورد پیروزی در پرونده ی نوکیا خوش‌بین بود. می‌گفت که مسوولان شرکت اگرچه پذیرفته اند که چنین فناوری‌ای به ایران فروخته اند، اما تاکید دارند که این معامله مربوط به دوران پیش از انتخابات ایران بوده و تصوری از استفاده از آن علیه مردم نداشته اند. آن ها می گویند که البته بهتر این بوده که چنین معامله‌ای صورت نمی‌گرفته و اطلاعات شخصی خریداران- که امکان رهگیری صاحبان آن ها را از روز دستگاه فراهم می آورده- در اختیار دولت جمهوری اسلامی قرار نمی گرفته است. حالا آن ها سه هفته فرصت دارند تا پاسخ قانونی را به دادگاه ارائه دهند.

کارهای پزشکی مهدی و داوود دارد خوب پیش می‌رود. البته رسیدن به این نقطه زمان زیادی برده است. باید دید کی پای من هم به بیرون زندان باز خواهد ‌شد. فعلا که رفت و آمدم محدود شده است به هواخوری، آن هم با وجود درد شدید که در اثر بالا و پایین رفتن از پله‌ها شدت هم پیدا می کند.

ظهر سه‌شنبه ۲/۶/۸۹ ساعت ۰۰:۱۳ هواخوری بند۳ کارگری

 

 پس از نگارش:

 امشب حادثه ی جدیدی روی داد و کلی مایه ی خنده و تفریح دوستان شد. در پی نوشته شدن نسخه‌های گوناگون برای درمان کمردرد و سیاتیک -ـ از حجامت گرفته تا رگ‌گیری ـ- غروب یک پزشک حاذق تجربی هم وارد این کارزار شد. پس از تلفن زدن داشتم از زیر هشت برمی‌گشتم تا کار آمارگیری شبانه انجام شود که صدایم زدند. تمام زندانیان عادی در راهرو سالن 8 به صف نشسته بودند. یک باره درویش صدایم زد. تا برگشتم گفت اجازه بده این دکتر هم معاینه‌ات کند- در زندان همه عناوین و القاب مختلفی دارند، از جمله خودم که گاه دکتر هستم و گاه مهندس.

به در دستشویی انتهای راهرو نرسیده بودم، دکتر فرز و چالاک از راه رسید. از محل درد پرسید. به کمرم اشاره کردم. پرسید که درد یک طرف است یا دو طرف که توضیح دادم تنها طرف راست بدن. یک باره دستش را گذاشت روی باسنم. پرسید نقطه‌ی درد اینجاست؟ گفتم نه، اندکی بالاتر. دستور داد: “پشتت را به من بکن و دست‌هایت را تکیه بده به دیوار”. یک باره سر همه بازگشت به سوی ما. می خواستند ببینند ته سالن چه خبر است، آن هم در ملاعام!

خودم هم چون دیگر زندانیان خنده ام گرفته بود. یک باره یاد شوخی‌های جلسات مطبوعاتی یا سیاسی ‌افتادم. یاد دوستانی که بسیاری از آن ها اکنون چون من در زندان هستند یا آزاد با وثیقه و… آن زمان، اوضاع که به هم می ریخت و خراب می‌شد، به شوخی به طرف می‌گفتیم: “رویت را کن به دیوار، دست‌هایت را بگذار روی دیوار، توکل کن به خدا!” بعد هم کلی خنده و شوخی. حالا خودم سوژه ی دیگران شده بودم و مایه ی خنده ی این و آن. بهانه آوردم که “حالا نزدیک افطار است، معاینه را بگذار برای یک وقت دیگر. بعد از افطار بیا حسینیه”.

هنوز چای و خرما و آش افطاری از گلویم پایین نرفته و برنامه ی نماز و قران به انتها نرسیده بود که دکتر از راه رسید. دستور داد که دراز بکشم. دمر خوابیدم. گفت: “این جور نه، به پشت بخواب”. تا به خود بیایم دستانش را جلو آورد و هر دو پایم را از ناحیه زانو کشید بالا و حسابی فشار داد داخل شکم. کمردرد که شدت گرفت هیچ، نخود و لوبیاهای آش هم فوران کردند به سمت بیرون. جنگ هسته‌ای درون معده ام شروع شد.

 حشمت از آن سو با خنده فریاد می‌زد که این متخصص بز است، نه… کشف کردم که طرف دامپزشک است، آن هم از نو تجربی آن. با همین معاینه ی ساده، کشف کرد که پای راستم از کشاله ی ران بیرون آمده است. می‌خواست آن را جا بیندازد. تاکید داشت که سر استخوان چند سانتی‌متری جابه‌جا شده است. تا این پزشک اهل کردستان با علاقه داشت پروسه ی درمانش را پیش می برد، رو به طبرزدی و دیگر دوستانی که داشتند از حال و احوال من و دردی که در جریان معاینه می‌کشیدم از خنده ریسه می‌رفتند، گفتم : “فکر می‌کنم پزشک بز نیست، بعد از مدت ها مریضش را پیدا کرده است. چه کسی از من الاغ‌تر؟” درد امانم را بریده بود، اما خنده هم امان نمی داد. در میان همهمه و شوخی دوستان بهانه‌ای آوردم و ادامه ی درمان را تعطیل کردم- البته با کلی تشکر و قول و قرار برای ادامه ی کار در روزهای آینده.